داستان «دو سمت زندگی من» نویسنده «حسن جمشیدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «دو سمت زندگی من» نویسنده «حسن جمشیدی» 

 یک سمت تویی و عشق و جنگ
یک سمت منم و مرگ و جنگ
باید بود و این الم شنگه را تماشا کرد. همان وقتی که دخترها دارند مسیر خانه تا مدرسه را گز می¬کنند. همان زمانیست که پسرها کشیک دیوار و تیرهای چوبی را می¬دهند. مثل جغد سر و چشمشان را می-چرخانند و همه را می¬پایند. اگر دختری از خیابان اصلی مسیر کوچه¬ای را بگیرد، حتما پسری هم پشت سرش می¬رود. گمان نکنم ندانید چه اتفاقاتی ممکن است بینشان بیفتد، کار نشد ندارد. چند کلمه¬ای حرف. بغل کردن پنهانی و بوسه¬ای یواشکی. گاهی نیز عشق بازی اگر زمان و مکانی فرصت¬شان دهد تا قصه¬شان را کمی حال و هوا بخشند. وای که دیوارهای کاهگلی کوچه¬های تنگ ده چه¬ها را که ندیده¬اند. البته همیشه هم به این خوبی¬ها نیست. شده همان کسی که نباید این بوسه¬ها را ببیند، دیده. شده که عشق بازی در فلان خانه فاش شده. ای تف بر پدر شانس. چه بلوایی می¬شود. چه خفتی.

این ها یک ور زندگی من بود. همان سمت خوبش. سمت دیگرش را از کجا بگویم؟ از پارسال یا سال قبل و قبل¬ترش؟ شاید هم باید از تولد نکبتیم بگویم. اما من از امروز می¬گویم، از الان، که کلافه¬ام، و بی-حوصله. کتایون را یک هفته است ندید¬ام. نه در راه مدرسه  نه توی کوچه. اصلا نمی¬دانم چه شد که عاشقش شدم. تا به خودم آمدم، فهمیدم اگر یک روز نبینمش خواب ندارم. به هم می¬ریزم. قبل از کتایون، چشمم پی گندم بود، دختر عمویم. اما زد و آن پنج¬شنبه لعنتی سال قبل دیدمش. با خاله¬اش آمده بودند خانه ما عیادت خواهرم. توی پذیرایی با آن چشمهای سیاهش یواشکی مرا می¬پایید. من نبودم موقع آمدنشان. برای همین چادرش را درآورده بود. توی آن مانتو تنگ با آن هیکل درشت... ای بر پدر شیطان لعنت. آن روز از خاطرم نمی¬رود. اگر از خجالت سهیلا و خاله¬اش نبود، همان جا می¬گفتم عاشقت شده¬ام دختر. تو را به جان فرهاد تیشه به دست نه نگو، قلبم می¬شکند. فردای همان روز به خاله¬اش گفتم. او هم بهانه دیدارهای یواشکی¬مان را یک جوری سرهم می¬کرد. همان شد که کتایون برایم تب کند، من اما برایش بمیرم. حالا هم خاله¬اش هرچه بگوید نه نمی¬آورم. او هم هر وقت فرصتی پیش آید، می-گذارد توی خانه¬اش با کتی بمانم.
سرم بدجوری درد می¬کند، با حامد و آرش دست می¬دهم و راه کج می¬کنم سمت خانه. باد هم هی تنِ لَشش را می¬اندازد زیر گرد و خاک و آشغال¬های توی کوچه، می¬گیردشان به خود و می¬زندش به سر و صورت مردم ده. زمین لیز است از باران دیشب. گاهی پاهام می¬سُرد توی چاله¬های آب. خم می¬شوم و پاچه شلوارم را کمی بالا می¬کشم تا گلی نشود. خورشید می¬افتد پشت کوه. باد هویی می¬کشد و سوز سردی را جا می¬گذارد روی سینه¬ام، زیپ کاپشنم را می¬برم بالا. یقه¬اش را می¬چسبانم به گوش¬هام. خِلتی هم از گلو می¬گیرم و تُفش می¬کنم به دیوار خیس خورده¬ای که هم پایم می¬آید. نفسی عمیق می¬کشم، بوی کاهگل بعد از باران می¬زند زیر دماغم، چه لذتی...! تف...
توی کوچه، اهالی جمع شده¬اند جلو خانه ما. هر کس و ناکس هم هُل می¬خورد توی حیاط. میدوم تا داخل حیاط و جا می¬خورم، آخر همه اهالی توی حیاط ما جمع شده¬اند. گمانم هرکس هم نیست، لابد آمده و رفته است. آدم وقتی توی این شرایط گیر می¬افتد چندشش می¬شود. هی به خود می¬گوید: " چرا من؟ چرا من باید اینجا بین این نگاهای لعنتی گیر کنم؟ " اما بدبختی که آدم خوب و بد نمی¬شناسد، همین که سایه نحسش را بیندازد روی زندگیت، بی¬پدر مگر جمعش می¬کند تا زندگیت را نکند جهنم.
توی هال، پشت سر زن¬ها لحظه¬ای می¬مانم، دختری می¬گوید: " نمیره؟ ". خودش است، کتایون. آخ دختر چقدر دلم برایت ولوله بوده این چند روز. راستی کتایون دختر شیرین خانم است، آری، دختر شیرین، بعضی¬ها را با مادرشان می¬شناسند، چرایش را چه بگویم؟ خودتان که می¬دانید. گه بگیرند شانس مرا. خاله¬اش زری نیشگونی از بازویش می¬گیرد. " زبون به دهن بگیر دختر... " زری را از حفظم. سه تا خال روی بدنش دارد. گاهی فکر می¬کنم این آش را برایم زری پخته تا عاشق کتایون باشم. شاید چیز خورم کرده. یا از سید کمال برایم دعا گرفته و به خوردم داده. اینطور می¬خواهد بیشتر نزدیک خودش داشته باشدم.
بالای سر مادرم ایستادم، گفتم: " من می¬خوامش، همه که مثل هم نمیشن. " پوست سیب زمینی¬ها را از روی دامنش ریخت توی بشقاب. گفت: " زنگ گوشم نشو بچه، اینم فردا یکیه لنگه مامان و خالش، شب زن توئه، روز زن مردم. " سیب زمینی را دو نیم کرد. گفت: " این همه دختر خوب، چرا یکی با آبروتر رو نمی¬گی. همین دختر عموت گندم. خشکل، خانم، خونواده دار، با حیا. چی داره آخه این دختره که چسبیدی بهش؟" آخ مادر چه بگویم که حالیت شود. چطور بگویم دوستش دارم. وقتی می¬بینمش قلبم می¬خواهد از جایش کنده شود، دستهام می¬لرزد، زبانم بند می¬آید.
خواستم سر مادر فریاد بزنم و چندتایی وسایل دم دست را بکوبم به در و دیوار. اما بی فایده بود. خوب  می¬دانستم، بیخیالش شدم و زدم بیرون. از ده که دور شدم، نخ سیگاری بین لب گذاشتم و کبریت -کشیدم. توی سرما وقتی دلت از همه چیز گرفته است، سیگار می¬چسبد. پوکی ¬زدم و دودش را ¬کشیدم توی ریه¬هام، نفسم را نگه داشتم و با دود بیرونش دادم. عصر رفتم خانه زری، فرستادمش پی کتایون. رفت و تنها برگشت. گفت: " جعفر آقا امشب سر زمین نمونده". خواستم بزنم بیرون، نگذاشت. گفت: " بهرام شبی نیستش، بون". ماندم.
می¬ایستم وسط هال. کنج پذیرایی رو به هال، خواهرم کز کرد توی خودش. زانوهایش را چسبانده به سینه، سرش را بین پاهایش برده و دستش را حلقه کرده دور آنها. جلواش زانو می¬زنم. می¬گویم: " چِت شده سهیلا؟ چی سر خونه اومده؟ " سرش را که بالا می¬گیرد، روسری از موهاش می¬سرد و ولو می¬شود روی زمین. ماتم می¬برد. توی خودم می¬مانم و زبانم قفل می¬شود. صورت و گردنش سیاه وکبود شده. موهاش ژولیده. انگار کسی گیس کشش کرده است. می¬دانم چه شده و کی کرده. خونم به جوش می¬آید. می¬ایستم و نگاه اهالی می¬کنم که مثل بز فقط نگاه می¬کنند. چقدر نفهمی مردم چندش آور است. توی چشم¬شان هیچ چیز نمی¬شود خواند. خیلی¬ها نمی¬دانند، ولی هیچ گاه از چشم مردمی که درد و عشق و جنگ را نمی¬فهمند، هیچ چیز نخوانید. می¬گویم: " به سلامت، خوش اومدین. " و با دست در را نشانشان می¬دهم. یکی دو دقیقه طول می¬کشد تا همه بروند. من اما منتظر نمی¬مانم، برمی¬گردم سمت خواهرم. مادر را می¬بینم گوشه دیگر خانه به پهلو دراز کشیده. توی شلوغی ندیده بودمش. میروم کنارش می-نشینم. دور چشمهاش سیاه شده و زخمی خونی هم گوشه لبش مانده. بیچاره مادر، دلم برایش می¬سوزد. سعید واقعا یک حیوان تمام عیار است. نه بوی از زندگی برده، نه چیزی از انسانیت حالیش می¬شود. مثل حیوان می¬خورد و می¬کند تا پس بدهد و پس بیندازد. لعنت به این زندگی نکبتی که اسیرش شده¬ام. هرچه هم دست و پا میزنم ازش خلاص نمی¬شوم. هرچند این شرایط و دعواها برایم عادی شده و آن چنان چنگی به دلم نمی¬زند. آخر هرچه برای آدمی پیش آید، بدون شک یک سمتش خودش است. توی گند کشیدن به زندگی¬شان از هیچ چیز دریغ نمی¬کنند. همانطور که سعید سمت گه زندگی ما شده.
از وسایل توی کمد چاقوی خوش دستم را برمی¬دارم. می¬آیم کنار مادر. می¬گویم: " پدر سگ حرومی رو می¬شونم سر جاش". می¬گویم: " شاشیده به زندگیمون ". سهیلا خودش را تکانی می¬دهد، می¬گوید: " صاحاب نداریم که ای بلاها سرمون میاره. بابا که شکر خدا سرش به جای اینکه توی زندگی¬مون باشه همیشه دنبال زنای دیگه بوده ". می¬آید و می¬خوابد توی سینه¬ام. می¬گوید: " تو هم توله سگشی. فکر کردی نمی¬دونم هر روز و هر شب خونه زری خانم هسی ". هرچه می¬کشد از دست این زبان وا مانده¬اش است. پدر سگ اگر زبانش را نگه می¬داشت این همه فلاکت گردن¬مان نبود. دست بالا می¬برم که بخوابانم زیر گوشش. اما دلم نمی¬آید. سعید که حسابی کتکش زده بود. تازه مگر ناحق می¬گوید؟
مامان کمر از زمین بر¬می¬دارد و تکیه¬اش را می¬دهد به دیوار. می¬گوید: " دهنت ببند دختره¬ی بی¬شرف، بچمو چیکارش داری؟ کم از دست خودت و شوهر الدنگت کشیده"؟ دنبال چیزی دورو برش را نگاه می-کند، نمی¬بیندش. می¬گوید: "میدونی شوهرت دیوونه¬اس، زبون حالیش نیس، خو تو زبون بی¬صاحابت نگه دار، یکی میگه ده تا جوابش نده".
این چند سالی که از ازدواج سعید و سهیلا می¬گذرد هر از گاهی این بساط را داریم. بارها شده که با سعید از خجالت هم در آمده¬ایم و کم و زیاد هم را گرفته¬ایم. سال قبل که دست سهیلا را شکست، بهانه خوبی شد. خواستم طلاق خواهرم را بگیرم. اما پدر نفهمم نگذاشت شر این آدم تخص زبان نفهم شصت کیلویی از سرمان کنده شود. گمانم تمام شرارتی که خدا باید می¬گذاشته توی وجود همه اهالی، یک جا داده بودش به این آدم. غمار، دعوا و دزدی برایش تفریح بود و خراب کردن زندگی ما لذت زندگیش. سر همان کار پدر، اگر ذره¬ای حرمت پدر و پسری هم بینمان بود دادش باد سیاه. حالا هم هر بار که بحث¬مان می¬شود و از خانه می¬زنم بیرون پشت سرم داد و هوار می¬کند. می¬گوید: " برو ایشالا خبرت برام بیارن". من هم زبان نگه نمی¬دارم. می¬گویم: " خدا اگه با دعای هر سگی طوفان کنه که خدا نیس". می¬گویم و سریع می زنم بیرون تا فحش¬هاش را نشنوم. خدا را شکر زور هیچ کدام به من نمی¬رسد، چه سعید چه پدر.
سهیلا ابرو توی هم می¬دهد. می¬گوید: " من دختر و بودم و نفهم، تو که مادرم بودی و بزرگترم، چرا گذاشتی زنش بشم"؟ نمی¬مانم تا دعوای خاله زنکی مامان و سهیلا را ببینم. می¬زنم بیرون و هرچه هم مامان چنگ به سر و صورتش می¬اندازد و فحش سهیلا می¬دهد تا نروم، توجه نمی¬کنم.
چندتایی به در زدم. عقب رفتم و بالا و پایین کوچه را پاییدم. همین که در باز شد رفتم داخل. در را پشت سرم بست. گفت: " ترسیدم حبیب. آروم¬تر". دستش را گرفتم و گونه¬اش را بوسیدم. گفتم: ببخش زری جون، خواستم کسی نبینه.". دستم را کشید و بردم داخل خانه. گوشه¬ای از هال، روی فرش پتویی پهن کرده و چند متکا چیده بود. همان جا نشاندم. روسریش را کند و پرتش کرد گوشه¬ای. موهای بورش ولو شد روی شانه¬اش. زری حقیقتا زنی زیباست. اگر زلیخا سر زا رفته بود، جایش قصه زری را می¬نوشتند. رفت داخل آشپزخانه و با استکان چای برگشت. گذاشتش کنار پاهام. گفت: " چی شده اینقدر به هم ریخته¬ای"؟ پا دراز کردم. گفتم: " کتایون. چند روزه ازش بی¬خبرم". نگاهم کرد و خندید. از همان خنده-هایی که آدم یک جورهایی می¬شود وقتی می¬بیندش. گفت: " چاییت رو بخور. بهت میگم". و باز خندید. چای را هورت کشیدم و زل زدم بهش. خودش را جلو کشید و زانوهاش را چسباند به ران پام. با صدای نازکش گفت: " مریض شده. خونه استراحت می¬کنه". دلم شورش را می¬زد. گفتم: " چش شده زری جون"؟ دستم گذاشت روی زانویم. گفت: " سرما خورده عزیزم".
نفسم بند آمده. تا خانه سعید رفتم. کسی آنجا نبود. از آنجا تا خانه مادرش را یک نفس دویده¬ام. مطمئنم همین جاست. با پا به در می¬کوبم و عقب می¬ایستم. نفسی چاق می¬کنم. کسی آن ور در می¬ایستد. کلیلک در را می¬کشد و در وا می¬شود. مادر سعید توی چهارچوب در مبهوت نگاهم می¬کند. می¬گوید: " چی شده آقا حبیب؟ چرا نفس نفس میزنی"؟ دستش را می¬گیرم و می¬اندازمش توی کوچه. می¬آیم داخل و در را رویش می¬بندم. با مشت به جان در می¬افتد. التماس می¬کند و قسمم می¬دهد به خدا و پیغمبر که در را وا کن. گوش من اما بدهکار این حرف¬ها و آن جماعت نیست. پیچ راه¬رو حیاط را که رد می¬کنم، سعید از در حال بیرون می¬دود. تا مرا می¬بیند دکی می¬خورد و سر جایش میخ می¬شود. نگاهش می¬افتد توی نگاهم. می¬ماند چکار کند. زبانش بنده می¬آید و به تته پته می¬افتد. می¬گوید: " برو حبیب شر راه ننداز. هرچی هست بین من و زنمه". تفی می¬اندازم جلو پایم. می¬گویم: " گهه نخور مردیکه قرمساق. امروز درستت می¬کنم". چاقو را از پشت کمرم بیرون می¬کشم. نگاه چاقو می¬کند. می¬گوید: " بیخیال حبیب. ای کارا شوخی بردار نیست". پوفی می¬زنم و نیش خنده¬ای می¬کنم. می¬خواهم چیزی بگویم. اما بی¬فایده است. مگر حرفی هم مانده که بشود با زبان گفتش؟ حرکت می¬کنم سمتش. بی پدر پا می¬اندازد زیر سطل آشغال کنارش. سطل بلند می¬شود و می¬خورد توی صورتم. تلو می¬خورم. چاقو از دستم می¬سورد و می¬افتد بین¬مان. تا می¬آیم برش دارم سعید تیز و فرز می¬قاپتش. امان نمی¬دهد و هلش می¬دهد توی شکمم. آهی از درد می¬کشم. سعید زل می¬زند توی چشم¬هام. نگاه چاقو می¬کنم. ولش می¬کند و عقب عقب می¬رود تا کمرش می¬چسبد به دیوار. سر می¬خورد و می¬نشیند. پاهام بی¬اختیار می¬کشد روی زمین. تلو تلو می¬روم کنار حوض وسط حیاط و با صورت می¬افتم توی حوض آب. چه حس عجیبی است آدم توی خون خودش غرق شود. هرگز فکر نمی¬کردم مردن این¬چنین راحت باشد. چقدر ما ابله هستیم که اینقدر برای زندگی دست و پا می¬زنیم، وقتی که می¬توانیم با این حس زیبا بمیریم.

 

دیدگاه‌ها   

#1 النا 1395-05-25 16:05
خیلی خوب بود.واقعا عالی نوشته اید.امیدوارم از این دست کارها باز هم انجام دهید و داستان بنویسید.موفق باشید

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692