داستان «كليد در روياها» نویسنده « ن.يوسفي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

گامهايت به دنبال چيزي است كهبيرون از چشمانت وجود ندارد، بلكه درون آنهاست.(ايتالو كالونيو)

سالها قبل در رؤيا ديده بود: «زني هندي با چشمان درشت سياه و نگاه اثيري در كنار حوضي بزرگ با كاشيهاي آبيرنگ و فوارههاي بلند، روي تختي آراسته به مخمل زربافت دراز كشيده و قوهاي سپيدفام با گردنهاي بلند و باريكشان در حوضي كه مقابل او بود شنا مي كردند

از خواب پريده بود. تابستان بود. هوا گرم بود و جز نسيمي كه هر از چند گاهي مي وزيد و از لابهلاي پرده هابه درون مي زد حركتي در هوا نبود. يكي ازآن بعدازظهرهاي عادي سيسيل بود. فرانسيس ماريو كراوفورد[1] نيمخيز شد و از تنگ آبي كه بر ميزي در كنارِ رختخوابش بود ليواني آب نوشيد . سعي داشت تا با جرعه‌‌اي آب، آتشرؤيايي را كه ديده بودو درونش را مي سوزاند را خاموش كند . هنوز گيج بود. آن زن هندي را بيش از آن هرگز نديده بود اما آن حوض با فوارههاي بلند و قوهاي سفيد كه انگاري همه و همه حقيقتي محض بودند برايش آشنا بودند. انگاري همه آنها را قبلا ديده باشد و اصلا همگي در جايي همين جاها بودند.با خودش فكر كرد شايد در پشت پرده‌‌اي كه اطاق را به دو نيمه تقسيم ميكرد باشند. انگاري اگر از جايش برميخاست و پرده را كنار ميزد ميتوانست آن منظره را بار ديگر ببيند. برخاست و پرده را كنار زد و به دشتي نگريست كه تا كوهستانهاي دوردست ادامه مييافت. ابرهاي سپيد فام بر فراز كوهستان، تو انگاري تودههاي پنبه بودند كه با باد اين سو و آن سو ميرفتند.

                                    ***

اينك اينجا بود. در قسطنيطيه، دريك غروب غمانگيز پاييزيدر اطاقش در هتل پِرا[2] نشسته بود و به آسمان گرفته و ابرآلود شهر مينگريست و آن بعدازظهر دور در سيسيل را به ياد ميآورد. او سالها بود كه از جايي به جايي ديگر در سفري كه هدفي مشخص نداشت شهرها را يكي بعد از ديگري زيرپاي ميگذاشت. گاه در شهري رحل اقامت ميافكند، زبان مردمان آن ديار را ميآموخت با آنان همنشين ميشد و حتي پاي پيشتر نهاده داستان آنان را مينوشت. داستانهايي كه انگاري با قلم نوشته نميشدند بلكه با قلممويي جادويي ، زندگي مردمان ديار دوردست را آنگونه كه بود بيكم و كاست نقش ميزد. چيزي كه اروپا در آن سالها سخت به دنبال آن بود و از خواندن زندگي شرقيان و داستانهاي آنان خوشنود ميشد. تو گويي با عادي شدن زندگي روزمره در غرب و ماشيني شدن روابط، انساناروپايي ميخواست با خواندن دنياي اسرارانگيز شرق، ادويه‌‌اي مناسب به غذايي كه ديگر طعم آن چناني نداشت نهاده و به آن عطرو بويي تازه بخشيده و زندگي خشك و تكرارياش را رنگ و رويينو بدهد.

كراوفورد چند ماهي مي شد كه در قسطنطيه بود. همه چيز را با دقت كاوشگري زيرك و كنجكاو بررسي ميكرد. رفتار آدميان را در كوچه و بازار زير ذرهبين ميكاويد. عكسالعملهاي آنان را با عكسالعملهاي اروپاييها مقايسه ميكرد و بيآنكه دچار هيچگونه پيشداوري گمراهكننده شود و آنان را حقير بشمارد، سعي ميكرد آنچه را ميديد را در يادداشتهايش منعكس كند. او مانند جواهرشناسي ماهربود كه سنگهاي خرد گرانبها را با دقت كنار هم قرار مي داد و يادداشتهايش را تنظيم مي كرد و شايد هم از اين رو بود كه هفته قبل بعد از آشنايي كوتاه و غيرمترقبه‌‌اي كه با نقاش فرانسوي ادوين لردويكس[3] داشت از او خواسته بود تا به اتفاق كتابي دربارة قسطنطيه آماده كنند.

كراوفورد نميخواست يك سفرنامة عادي بنويسد و يا يك كار متعارف انجام بدهد.

- آنچه من ميخواهم نقاشي است متشكل از دهها پرده كه پيدرپي، تصويرهايي از زندگي روزمره مردمان قسطنطيه را ارائه بدهند، تصاويري كه در عين استقلال در ارتباطي مرموز و پنهاني با تصوير ديگر بودند ...

لرد ويكس گفته بود: شهر به اندازه كافي اسرارانگيز است... لازم نيست چيز ديگري به رازهايش بيافزاييم!

او لبخند زده بود. لبخندي كه ناشي از رضايتيپنهان كه از آشنايي با اين نقاش فرانسوي احساس مي كرد. حسي شگرف كه پيش از آن هرگز تجربه نكرده بود . تو گويي با دوستي قديمي و همدل بعد از سالها جدايي ناگهان برخورد كرده باشد.

كراوفورد گفته بود: شهر سلطانها... ميخواهم با اين تصوير شروع كنيم... شهري كه سالها به صورت اسرارانگيز در برابر حملات اعراب و بربرها، توانسته بود- عليرغم ضعف شديد حكومتياش- مقاومت كند... شهر زيبايي كه پايتخت امپراطوري بود كه داشت از درون ميپوسيد و فرو ميپاشيد امّا باز هم انگاري نيرويي غيبي مانع از شكست آنان در برابر دشمنانشمي شد... تا اين كه سلطان محمّد ترك با لشگرش شهر را محاصره كرد... تو انگاري آن نيروي مرموز اين سلطان جوان ترك را برگزيده بود تا اين شهر افسانه اي را به او بسپارد... چرا؟ شايد باور كرده بود كه او آخرين شانس شهر است تا همانطور كه بود حفظ شده و تا نسلهاي بعد انتقال يابد...و اينگونه شده بود كه پايتخت زيباي بيزانس به دست تركهاي كوچنشين افتاده بود... اما تركها همة آن ساختمانها و كليساهاي بيزانس را حفظ كرده بودند... انگاري سلطان ترك در قراردادي پنهان با نيروهاي نامرئي حافظ شهر ، پذيرفته بود تا در قبال حفظ شهر اجازه ورود به آن را به دست بياورد...

سكوت كرده بود. سكوتي كه هر دو محترمش شمرده بودند. بعد گفته بود: اين شهر يك شهر عادي نيست!

چند روز بعد كراوفورد به لوردويك گفته بود: تصويري به كتاب اضافه نماييم... تصوير سلطان مظفر ترك را كه تازه پاي به قسطنطيه نهاده باشد.. ساعاتي از پاي درآمدن كنستانتين سلطان بيزانس نميگذرد. سلطان ترك پيروزمندانه از راهرويي كه ميان اجساد سربازان بيزانسي گشودهاند ميگذرد. درست در جنوب اياصوفيا[4]، با گامهاي بلند به سوي سراي بيزانس راه ميپيمايد.

دستش خونين است و بيشك خون يكي از مردان بيزانسي است و سلطان جوان ترك به اولين ستون مرمري كه سرراهش ميبيند، دستش را مي فشارد. نقش خونين دست وي بر مرمر سرد و سفيد انگاري امضايي است كه زير قراردادي مرموز- با نيروهاي غيبي كه شهر را قرن هاست حفاظت كرده اند-انداخته باشد! قراردادي كه اجازه مي داد تا غرب در برابر جادوي شرق به زانو آيد و اقتدار شهري را كه دو قاره را به هم متصل مي كرد از اروپا به آسيا انتقال دهد!

آنچه سلطان جوان متوجه آن نبود، چاه سياه و عميقي بود كه در اقيانوس رؤياهايش گشوده شده و گذشته را با همه شكوه و جلال بيمانندش بلعيده بود. شهر به آينده منتقل ميگرديد اما تمامي خاطراتش رابه دنياي روياها وامي گذاشت...

نقاش فرانسوي كه بيشك مجذوب گفتههاي او بود. بياختيار تكرار كرده بود: دنياي روياها!

كراوفورد با خود انديشيد ؛به راستي تمامي روياهايي كه در زندگيمان ميبينيم ،ما را به نوعي به اين دنياي اسرارانگيز رهنمون ميشوند. دنيايي مملو از رؤياها، جايي كه از اولين روز آفرينش تا پايان هستي، همه رؤياها را در خود جاي ميدهد.

كراوفورد باور داشت كه كليد در رؤياهاي هر يك از ما در دست همزاد اوست كه اگر شانسمان ياريمان مي كرد بيشك روزي با او روبرو شده و كليد را از او مي خواستيم. شايد آن روز، راز پنهان ازلي زندگي خود را عيان مي كرد و شايد آن دم تمامي آنچه را كه آدمي در خفا و با ياري شيطان از كتاب آفرينش ربوده بود و   هم از اين رو از بهشت رانده شده بود، مقابل رويمان آشكار مي شد. پردهها برميخاست و اسرار هستي برملا ميشد. امّا آنچه كه كراوفورد نميدانست اين بود كه آيا در طول زندگياش آنقدر شانس خواهد داشت تا با اين همزاد روحاني اش روبرو شده و كليد در رؤياهايش را از او بازجويد؟

اينك در اين بعدازظهر حزنآلود پاييزي، در برابر پنجرة اطاقش در هتل پرا در قسطنطيه نشسته بود و اميدوار بود تا رؤياي مشتركشان با نقاش فرانسوي، در آينده‌‌اي نزديك جامة حقيقت بپوشد. انديشيد سالها است كه از شهري به شهر ديگر راه پيموده و نيمه بيشتر عمرش را در اطاقهاي هتل هاي گوناگون در شهرهايي بيگانه سپري كرده است. هر هتل داستان خود را داشت و بيشتر آنها را به ياد هم نميآورد. هتلهايي در مراكش، تونس، هندوستان و حتي مصر، در پرده‌‌اي از مه پنهان شده بودند. تنها يكي از آنان بود كه مطمئن بود هرگز از ياد نخواهد برد...

                                    ***

اوايل سال 1880 بود. تازه وارد شهر اللهآباد در هندوستان شده بود. در هتلي در بين سنگاما و كائوشامبي[5]توقف كرد. هدفش آن بود كه چند روزي در آنجا مانده وخانه‌‌اي در شهر دست و پا كند. هدفش اقامتي طولاني بود زيرا قصد داشت زبان سانكسريت آموخته و مدتي در هندوستان زندگي كند. هتل بزرگ و مجللي بود با آن دكور ويكتوريايي و طرز انگليسياش. شب خوبي را گذراند. صبح برخاست صبحانه خورد و براي گشت و گذاري در اطراف، از هتل خارج شد. روز زيبايي بود آفتاب ميدرخشيد. هواي سبك صبحگاهي عطرناك بود. عطري دگرگون آن را به رايحة گلها و گياهاني داد كه قبلاً هرگز نديده بود. از مرد جواني كه در پذيرش هتل بود دربارة اطراف سوال كرد. از آنجايي كه هتل در فاصله چند كيلومتري از مركز شهر قرار داشت تنها مي شد به چند ده و قريه كوچكي كه در اطراف قرار داشت سري زد بعد پسر جوان به او نقشه‌‌اي داد كه بر رويش محل اقامتش مشخص شده بود و متذكر شد كه مواظب باشد كه چندان دور نشود زيرا ممكن است در بازگشت محل هتل را نتواند بيابد. اگرچه مردمان اطراف انسانهاي مهربان و مهماننوازي بودنداما باز هم گم شدن تجربه اي خوش محسوب نمي شد. بعد هم لبخندي زدهو تمامي دندانهاي سفيد و يكرجش را مقابل روي او رديف كرده بود. نقشه را گرفت. نگاهي به آن انداخت و مسير فرضي براي خود انتخاب كرد هدفش اين بود كه هتل را در محيط دايره‌‌اي خيالي قرار داده و با شعاع يكي دو كيلومتري در اطراف خود چرخيده و به اين راهپيمايي چند كيلومتري اش را در هتل خاتمه ببخشد و حدوداً ظهر هنگام به هتل باگردد. شايد در روزهاي بعد شعاع اين مسير را كمي اضافه ميكرد.

در ابتدا از راهي موازي با جاده پيش رفت و بعد راه ديگري را مقابل رويش يافت. راهي كه دو طرفش را درختان فرا گرفته بودند. پرندهها بر بالاي سرش پرواز ميكردند. رايحة گلها مشامش را نوازش ميداد. نور خورشيد از لابهلاي شاخهها بر صورتش ميتابيد. در هر گامي كه پيش مينهاد از دنيايي ديگر ردپايي مييافت. ماري آبي رنگ كه با سرعت در لابهلاي بوتهها خزيد و از او گريخت. پرندهاي رنگارنگ از شاخه‌‌اي به شاخه ديگر پريد و جفتش را صدا زد. خش خشي لاي بوته ها شنيد و بعد شبح روباهي را ديد كه با سرعت دور مي شدد. غرق در اين دنيا بود كه ناگهان خود را بر فراز تپه اي يافت. از آنجا ميشد قريه‌‌اي را ديد كه زير پايش گسترده بود. درست نميدانست چقدر راه آمده است. فكر كرد شايد يكي دو ساعت باشد كه در راه است.

فكر كرد تا قريه حداكثر نيم ساعت راه باقي است. به راه افتاد. از سرشيبي كه كمي هم تند بود به پايين ميرفت اما هر چقدر كه پيش ميرفت انگاري تغييري در فاصله‌‌اي كه با قريه داشت حاصل نميشد. ابتدا انديشيد اگر كمي بيشتر پيش برود اين حسّ نخواهد ماند از اين رو بر سرعت گامهايش افزود، با شتاب و تند گام برميداشت اما نه كوچكترين تغييري در فاصلة بين او و قريه رخ نميداد. انديشيد اين چنين صحنههايي را قبلاً در رؤيا ديده است. با خود فكر كرد آيا در رؤيا هستم؟ و بعد از اين فكر خندهاش گرفت. صبحانه‌‌اي كه در هتل صرف كرده بود، صحبتي كه با پسر جوان هندي در پذيرش داشت همه و همه واقعيت آشكار بودند. درست غرق در اين افكار بود كه ناگهان و يك باره خود را در كوچههاي تودرتو و لابيرنتمانند قريه يافت. كي آمده بود؟ چطور آمده بود؟ به ياد نداشت.

بيشك خود را بيش از اندازه به دست انديشهها سپرده و از گذشت زمان و پايان يافتن راه غافل شده بود! قريه آرام بود. كوچهها خالي. در و پنجره خانهها بسته بود. فكر كرد شايد در آن بخش از قريه است كه متروكه است و يا چندان ساكني ندارد. كوچهها را يكي پس از ديگري پشت سر ميگذاشت كوچههايي كه انگاري تكرار كوچه قبلي بودند. همان خانههاي كج و معوج خشتي. ديوارهاي بلند سنگي. كوچكترين اشارت و يا علامتي نبود تا يك كوچه را بشود از كوچه ديگر جدا كرد.

ناگهان خود را در برابر در نيمه بازي يافت. كنجكاو شد ودزدانه نگاهي به درون انداخت . در ابتدا درختان نظرش را جلب كرد كمي بيشتر به درون خم شد طوري كه عملا در داخل خانه بود و آن وقت بود كه از لابهلاي درختان توانست حوضي را ببيند كه فوارهاي در وسط آن قرار داشت و قوهاي سفيد رنگ با گردنهاي بلندو باريكشان درآن ديده مي شدند. ناگهان متوجه زني شد كه بر روي تختي در كنار حوض دراز كشيده بود. خواست گامي ديگر پيش نهاده او را از نزديك بنگرد كه زن برخاست. زني هندو بود با چشمان درشت سياه و نگاهي اثيريكنار حوض آبي رنگ و فوارههاي بلند ايستاده بود و اطراف را مينگريست. ناگهان او را به ياد آورد اين رويايي بود كه سالها قبل در سيسيل در آن بعدازظهر گرم تابستاني دبده بود. آيا رؤيا بود؟ يا آنچه اينك ميديد رؤيا بود؟

ترسيده بود. از خانه پاي بيرون گذاشت و با سرعت دور شد. با شتاب گام برميداشت. كوچهها را يكي پس از ديگري پشت سر مينهاد. ناگهان در برابر خانه‌‌اي كه در و پنجرهاش باز بود و باد پردهها را تكان تكان ميداد ايستاد. انديشيد گريزش چه بيمعنا بوده است! از چه ترسيده بود؟ از زن هندو؟ از قوهاي سفيد كه در حوض بودند؟ شايد هم از روبرو شدن با رؤيايش ترسيده بود؟ اي كاش كه نگريخته بود و با زن هندو روبرو ميشد. فكر كرد هنوز دير نشده و ميتواند به آنجا برگردد و با او روبرو شود. باد پردهها را به بيرون ميزد. در خانه كوچكترين حركتي نبود. از آنجا دور شد. سعي كرد از راهي كه آمده بود به آن كوچه بازگردد. باز آنكوچهها كه تكرار يكديگر بودند در برابرش بودند. آسمان خالي از ابر بود. آفتاب در وسط آسمان ميدرخشيد فكر كرد بايد ظهر باشد. هرچه بيشتر ميگشت كمتر به كوچه‌‌‌اي برخورد ميكرد كه خانه اي با درِ نيمه بازش را ديده بود. با خود انديشيد: من در خوابم... اين همه رويايي بيش نيست! هميشه در رويا اينطور ميشود. تكراري بيپايان و گم شده‌‌اي كه پيدا نميشود. سعي كرد بيدار شود اما بيدار نشد. كوچهها خالي بود. كوچكترين صدايي شنيده نمي شد. باد هم نميوزيد. انديشيد در قريه غيراز او آن زن هندو و قوهايش كسي زندگي نميكند. درست داشت مطمئن ميشد كه ناگهان صداي نواي موسيقي را از دور شنيد. آري صداي نواي چنگ ميآمد. انديشيد چنگ نبايد ساز سنتي اين منطقه باشد. آيا چيزي شبيه چنگ بود؟راهش را به سوي جايي كه صدا از آنجا ميآمد كج كرد. از كوچهاي كه چند لحظه قبل از آنجا گذر كرده بود گذشت و خود را در برابر خانه‌‌اي يافت كه پنجرهها و درهايش باز بودو پردههايش با باد ميرقصيد جايي بود كه ساعتي قبل از آنجا عبور كرده بود. صدا از زيرزمين خانه ميآمد. با احتياط به آن سو گام برداشت. روشنايي به چشم ميخورد و ميتوانست صداي گفت و شنود عدّه‌‌اي را بشنود، با خود انديشيد حتماً مراسم خاصي است و همه اهل قريه در اينجا جمع شدهاند. سعي كرد از سروصداي مبهمي كه ميشنيد چند كلمه آشنا پيدا كند اما امكانناپذير بود. اگرچه زبان بومي را هيچ نميدانست و اين را ميدانست كه زبانهاي زيادي در اين سرزمين رايج است. از پلههاي سنگي كه به زيرزمين خانه ميرفت و روشنايي و صداي موسيقي را به بيرون ميزد، پايين رفت.مهي غليظ حاكم بود و عطر عود در فضا پخش بود. سعي كرد تا از ميان مه مردمي را كه آنجا جمع شده بودند تشخيص بدهد. صداي موسيقي قطع شده بود و همهمه‌‌اي هم نبود. انگار همه سكوت كرده و ورود غريبه را با كنجكاوي مينگريستند. اكنون درست در جايي بود كه ميشد همه چيز را ديد. ميزهاي گردي را كه اين سو و آن سو قرار داشت و اطرافش بر صندليها اهالي قريه نشسته بودند. اما آنچه ميديد را نميتوانست باور كند. با خود بار ديگر انديشيد: «بيشك من در رويا هستم... همه اينها روياست... كوچههاي تكراري. زن هندو، قوهاي سفيد، حوض آبيرنگ با فواره بلندش و خانه‌‌اي متروكه كه باد پردههايش را مي. انباشت... نواي چنگو اينك اين منظره... من دارم خواب ميبينم.» اما باز هم بيدار نشد. دور ميزهاي گرد، حيواناتي در لباس آدميان نشسته بودند. بز، اسب، الاغ، خوك، گاو، خرس و خروس و غيره. همه ساكت بودند و او را مي‌‌نگريستند. زبانش بند آمده بود. ناگهان پچ و پچي در ميان آنان آغاز شد.

انگاري بيآنكه وقعي بر او بگذارند، جشن كوچكشان را از سر گرفته بودند. در اين لحظه مرد لاغر و بلندقامتي كه سر بز، داشت به او نزديك شد. دستش را كه مانند سُم بزها بود به سوي او دراز كرد و چند كلمه گفت. او متوجه گفتههاي بز نشد. فكر كرد اگرمتوجه ميشد بيشتر تعجبآور بود! اما حدسزدكه ميخواهد به او خيرمقدم بگويد. سم بز را در ميان دستهايش فشرد و ابتدا به ايتاليايي بعد انگليسي گفت كه خوشوقت است. بز اين بار او را به ميزي رهنمون شد كه يك سگ و يك گوسفند در اطراف آن نشسته بودند. بز صندلي كشيد و به او تعارف كرد تا بنشيند بعد هم خودش نشست و شروع كردند به صحبت كردن. فرانسيس سعي ميكرد تا هندسه زبان آنها را دريابد زبانشان هندسه‌‌اي ساده داشت چيزي شبيه زبان بچهها بود. متشكل از كلمات اساسي كه بيشتر بيانكنندةاحساسات ابتدايي بودند. «گرسنگي»، «شنگي»، «سرما»، «گرما»، «خشك»، «خيس»، «خالي»، «پر»...

جملات از كنار هم قرار گرفتن اين كلمات كه اكثراً بسيار كوتاه بودند ساخته ميشد «ظرف پر» «من گرسنه» «من سرد» «ظرف خالي» «من شاد». درست در اين لحظه بود كه متوجه گربه‌‌اي شدكه چنگ مينواخت. چنگي شبيه آنچه در اروپا رايج بود. گربه با پنجههايش تارها را به آرامي به حركت وا ميداشت و نغمه‌‌اي حزنانگيز خارج ميشد. ديگران ميان خودشان صحبت ميكردند غذا ميخوردند و گاه قدحهايشان را به سلامتي يكديگر بالا ميبردند. فكر كرده بود چقدر شبيه ما هستند. و فكر كرده بود چرا تا به امروز متوجه اين شباهت نشده است. بعد يواش يواش از جايشان برخاسته از هم خداحافظي كرده و از پلهها بالا رفته خارج شدند. وقت رفتن آمده بود. از ميز برخاست ابتدا با بز بعد با سگ و گوسفند دست داد و لبخند زد. آنان چيزي گفتند كه فكر كرد بايد به معناي «به اميد ديدار»باشد.

وقتي داشت از پلهها بالا ميرفت تا از خانه خارج شود، متوجه گربه‌‌اي شد كه چنگ مينواخت. رو به او كرد و گفت: «زيبا». گربه با زبان ايتاليايي پاسخ داد: «متشكرم... خوشحالم كه پسنديديد!» فرانسيس ديگر نميتوانست اين يكي را باور كند. گربه با زبان آدميان و حتي ايتاليايي با او سخن رانده بود. اگرچه كلماتي كه انتخاب كرده بود زباني بسيار كهن بود.

گربه گفت: من اهل پمپي[6] هستم... چنگ مينواختم... البته اين همه قبل از آن آتشفشان بود! به چهره گربه نگريستو قطره اشكي را ديدكه در كنج چشمان زيباي سبزش يخ زده بو. گربه گفت:داستان درازي است.. راه شما هم چندان كوتاه نيست!

از خانه كه خارج شدند. شب بود. تاريكي همه جا را مي انباشت. تنها نور ماهي كه هلال بود بيرون را روشن ميكرد.

فرانسيس با خود انديشيه بود: «آيا خواهم توانست راه هتل را پيدا كنم»

گربه چنگنواز تو انگاري افكار او را خوانده باشد گفت: «ببينيد آن راهي كه از حاشيه جنگل روبرو شروع ميشود انتخاب كنيد و ادامه دهيد... شما را مستقيم تا هتلتان خواهد برد... از ياد نبريد اين راهها شبها كوتاهتر از روزهاست!»

فرانسيس متوجه منظورا و نشده بود اما لبخند زده تشكر كرده بود. از راهي كه گربه نشان داده بود رفته و ناگهان خود را در حياط هتل يافته بود. باورش نميشد چطور ميشد كه مسيري را كه روز ساعتها به طول انجاميده بود اينك اين چنين كوتاه برگشته باشد.

خستهتر از آن بود كه كاري انجام بدهد به اطاقش رفته خودش را در رختخواب انداخته بود. وقتي لحاف را به رويش ميكشيد نميدانست دارد ميخوابد يا از خواب بيدار ميشود؟

***

كراوفورد روز بعد و روزهاي بعد به سختي مشغول كار شد. ميخواست هرچه زودتر اثر مشتركي را كه با نقاش فرانسويي شروع كرده بودند را به پايان برساند. هنگام كار گاهي خاطرات سفرهايي را كه به نقاط مختلف جهان كرده بودند راباز ميگفتند. كراوفورد با شنيدن داستانهاي لردويكس ميديد كه چگونه بيآنكه از قبل يكديگر را بشناسند از مسيرهاي مشتركي عبور كرده اند. ايتاليا، فرانسه، مراكش، تونس مصر و هندوستان و اينك هر دو در قسطنطيه بودند و بر روي اثري مشترك كار ميكردند كه قرار بود قصّة زندة اين شهر باشد. كلام فرانسيس به اين شهر افسانهاي از نو روح ميبخشيد و رنگهاي ادوين كالبد شهر را شكل مي داد . هر دو در كمال دقت سعي داشتند زندگي مردمان شهر را آنگونه كه بود بيكم و كاستي بازگويند. گذشته در ساية تاريخي كهن جان ميگرفت. گاهي از ذهن كراوفورد خطور ميكرد كه در لابهلاي خاطراتي كه باز ميگويد از آن روز و ساعاتي كه در زيرزمين آن خانة متروكه، با حيواناتي كه مانند آدميزاد لباس پوشيده بودند، سخن بگويد اما هر بار منصرف مي شد. مي انديشيد: «بيشك اين را رويايي هذيان آلود تلقي خواهد كرد و اگر من بر واقعيت بودن آن اصرار كنم- كه مطمئن هم نبودم- مرا ديوانه خواهد پنداشت!» اما بارها و بارها با خود انديشيد آيا آنچه ديده بود و يا آن چه كه گربه هنگام وداع گفته بود ميتوانست واقعي باشد؟ اگر چه به تناسخ معتقد بود و به بقاي روح و انتقال آن از انسان به انسان و يا انسان به حيواني ديگر شكي نداشت اما تبلور اين انديشه را در قالب حادثهي آنچنان شگفتانگيز بيش از اندازه غيرقابل هضم مييافت.

فرانسيس هرگز نتوانست خاطره آن روز را به ادوين بازگويد.

***

هفتهها و ماهها گذشت. كار در شرف اتمام بود. يك روز غمانگيز زمستاني، فرانسيس طبق رول عادي در آپارتمان دوست نقاشش را درمنطقة پِرا به صدا درآورد. چند بار بر در زد اما كسي در را نگشود. فكر كرد شايد نقاش جايي رفته باشد. اگرچه اگر قرار بود جايي برود بيشك او را خبردار ميكرد. اما شايد كار غيرمترقبه‌‌اي بود و يا مهماني ناخوانده داشت. اصراري نكرد به هتل رفت و روز بعد بار ديگر سراغ نقاش را گرفت. باز در را زد اما كسي پاسخ نداد. اين بار كمي نگران شد. تصميم گرفت سراغ او را از صاحبخانه بگيرد كه در طبقه بالاتر مينشست. از پلهها بالا رفت و زنگ در آپارتمان خانم صوفيا[7] را كهبانويي روس بود را فشرد. بانوي سالمند طبق معمول كمي دير هم كه باشد در را گشود و تا او را ديد لبخندي زد و تعارف كرد تا به درون برود. مثل روال معمول آرايش غليظي داشت و لباس مخملصورتي رنگش نشاني از شكوهي از دست رفته بود .فرانسيس دعوت او را مودبانه رد كرد و گفت كه مي خواهد بداند كه آيا او خبري از نقاش فرانسوي دارد؟

خانم صوفيا گفت: اللبته البته... آقاي لردويكس سه روز قبل رفتند...

كراوفورد تعجبكنان گفت: رفتند... كجا رفتند؟

با خود انديشيد اين غيرممكن است. اينكه لردويكس بيآنكه به او كلامي بگويد به جايي برود. فكر كرد شايد به سفري كوتاه رفته باشد پرسيد: كي برميگردد؟

صوفيا كه متوجه اضطراب او شده بود گفت:نميدانم... و فكر نميكنم كس ديگري هم بداند... اما فكر ميكنم به سفري طولاني رفته باشد... زيرا همه وسايلش را جمع كرد و رفت...

كراوفورد آنچه را ميشنيد را باور نداشت و با تعجب به چهرة رنگارنگ بانوي سالمند روس مينگريست و نميدانست چه بگويد.

صوفيا كه متوجه نگاه استفهاماميز او شده بود گفت: نگران نباشيد او به من گفت تا به شما بگويم همه كارهايي را كه قرار بود براي شما آماده كند حاضر كرده است... ببينيد كليد خانه را به من داد تا به شما بدهم... هروقت بخواهيد ميتوانيد برويد كارها را ببينيد.

و بعد كليد را كف دست آقاي كراوفورد گذاشت. هنگامي كه كراوفورد چرخي زده بود تا به صوب پاگرد پلهها برود خانم صوفيا گفت: راستي... كي خانه را خالي خواهيد كرد... جز تابلوهاي شما چيزي باقي نمانده ميخواهم آنجا را به يك ديپلمات انگليسي به اجاره بدهم.

كراوفورد با عجله گفت: امروز... و يا فردا من تابلوهايم را خواهم برد.. راستي ادوين آيا به شما گفت كجا ميرود؟

صوفيا گفت: نه... اما فكر ميكنم راهي آفريقا شد...

كليد در سوراخ در چرخيد در با صدايي ناهنجار گشوده شد و كراوفورد پاي در درون آپارتمان ترك شدة ادوين انداخت. در سالن در كنار ديوار، تابلوها با نظم و ترتيبي كه با هم فكر كرده بودند، پشت سر هم كنار ديوار رديف شده بودند.

«صحن مسجد بايزيد» «ميدان ايا صوفيا» «غروب از فراز مسجد قاسم پاشا» «چهره يك مرد ارمني در استانبول» «تصويري از پل گالاتا» «چشمه آب داماد ابراهيم پاشا» «محلة شهزاده باشي» «صيغههاي سلطان ترك در زورقي روانة مرگ ميشوند» «دژ استانبول» «قهوهخانه» «آب فروش» «قصر چراغان و كاغذ درّه» همه و همه تصاويري بودند كه با هم روي آن ساعتها حرف زده و نقشهاش را كشيده بودند. اينك همگي آماده بود و همان طور كه كراوفوردبرنامهريزي كرده بود ميتوانستند بخشهاي گوناگون كتابي باشند كه قسطنطيه را در چهارچوب تصاويري پيدرپي، مجزا اما مرتبط باز ميگفت.

حتي كارهاي ديگري را هم كه با هم فقط صحبتش را كرده اما آغاز نكرده بودند، پايان يافته ديد. «مرد شربت فروش» «مسجد جديد» «در ورودي ايا صوفيا» «درگورستان» «باغچه تپه باشي و تصويري از يك كنسرت موسيقي». معلوم بود كه ادوين شبها بر روي اين تابلوها كار كرده و آنان را به پايان رسانده بود.

نور خورشيد آفل زمستان، خجولانه از پنجره‌‌اي كه در اطاقي در انتهاي راهرو قرار داشت به درون ميتابيد. ناگهان كراوفورد كنجكاو شد تا ببيند آن پنجره به كجا باز ميشود؟فكر ميكرد بايد به كوچه فرعي گشوده شود، مي خواست ببيند، دوست نقاشش از آن پنجره به كجا مينگريسته است؟ آيا فكر ميكرد. خواهد توانست سرنخي از جايي كه ادوين با اين سرعت شهر قسطنطيه را مقصد آنجا ترك كرده، بيابد؟

اطاق خالي بود، تنها در كنج اطاق، تابلويي ديگر قرار داشت كه در كاغذي سفيد پيچيده شده بود. بر روي آن نامه اي بود. نامه را برگرفت برگرداند و نام خود را بر روي آن ديد.

دست خط ادوين بود. نوشته بود: «دوست من فرانسيس، گفته بودي شهر به آينده منتقل ميگردد اما تمامي خاطرات آن جزئي از دنياي روياها ميگردد... اين دري است به دنياي روياها...»

كاغذ را با شتاب گشود. تابلو را بيرون كشيد. برگرداند و نگريست:

«زن هندي با چشمان درشت سياه و نگاه اثيرياش در كنار حوض بزرگي با كاشيهاي آبيرنگ و فواره‌‌اي بلند. روي تختي آراسته به مخمل زربافت دراز كشيده و قوهاي سپيد با گردنهاي باريك و بلندشان در حوض، در اطراف او چرخ ميزدند.»

كراوفورد آنچه را ميديد را نمي توانست باور كند. اين تصوير روياي او بود كه بدون كوچكترين كم و كاستي توسط نقاش فرانسوي بر روي بوم نقاشي، ترسيم شده بود.

اين در عين حال تصوير آنچه بود كه در آن روز، در اللهآباد، درآن قريه متروك، در خانه اي با دري نيمه باز ديده بود و هنوز مطمئن نبود كه در خواب بوده است يا در بيداري؟

نور خورشيد بر روي تابلويي ميريخت كه كراوفورد آن را خوب ميشناخت. كراوفورد ناگهان با خود انديشيد آيا ادوين لردويكس، همزاد او بود؟ همان همزادي كه كليد در روياهاي كراوفورد را در دست داشت؟ «آه خداي من يا اگر اين او باشد من چطور متوجه آن نشدم؟»

كراوفورد نميدانست جواب اين سوال را دريابد. زيرا نقاش فرانسوي اينك كيلومترها بود كه از شهر دور شده بود و شايد ديگر و هرگز همديگر را ملاقات نميكردند.

تابلو را بار ديگر زير نور آفتاب زمستاني از نظر گذراند، درست در لحظه‌‌اي كه داشت آن را برميگرداند تا در كاغذ سفيد بپيچد ناگهان متوجه چيزي شد كه لحظه‌‌اي قبل از نظرش دور مانده بود:

تصوير قوها بر روي آب بود اما تصوير زن هندي بر آب نبود... انگاري زن هندي واقعيت نداشت انگاري تنها رويايي بود و بس...

اينك ديگر مطمئن بود كه كليد در روياهايش در دست نقاش فرانسوي بود كه اينك در شهرهاي ناشناخته، يكي بعد از ديگري، به عمد راه خويشتن را گم مي كرد تا شايد بتواند خود را بيابد...

میلان 1390

 


[1] Francis Mario Crawford نويسنده ايتاليايي (1909- 1854)

[2] Pera Palas: هتل در استانبول

[3] Edwin lord wddksنقاش فرانسوي 1903-1849  

[4]Ayasofia نام يكي از قديميترين كليساهاي جهان كه بعد از تصرف توسط فاتح محمّد به مسجد تبديل شد.  

[5] Sangama-Kaushambi

[6]Pompei: شهر پمپمي كه در ناپل ايتالياست و بعد از آتشفشان خاكستر شد و نيست شد تا در سال 1746 بقاياي شهر از زير خاك بيرون آورده شد.

[7] Sofie:صوفيا

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692