داستان «او را از قبل دوست داشتم» نویسنده «فروغ صابر مقدم»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «او را از قبل دوست داشتم» نویسنده «فروغ صابر مقدم»

زمستان در راه بود. از چند روز پیش هوا حسابی سرد شده بود و سرما تا مغز استخوان آدم را می‌سوزاند. روز شنبه بود. به دعوت یکی از دوستانم به تالار نمایشی در یکی از محله‌های نزدیک خانه، دعوت شده بودم. با او قرارگذاشته بودم ساعت سه عصرآن جا باشم اما ساعت چهار رسیدم. راه را گم کرده بودم؛ با این که زیاد از خانه‌ام دور نبود اما سه بار دور خودم چرخیده بودم وهر بار از خیابانی که سالن نمایش درآن جا بود، گذشته بودم. سرانجام بعد از چند بار زنگ زدن به دوستم که موقع نشانی دادن، بیشتر از من، گیج شده بود، خود را به مقصد رساندم. 

دیررسیده بودم. به محض ورود به حیاط ساختمان، زنی به استقبالم آمد و زمانی که اطمینان پیدا کرد یکی از دعوت شدگان هستم، در ورودی را نشانم داد ومرا به داخل تالار راهنمایی نمود

هنگامی که بدنبال او وارد سالن نمایش شدم، زن و مرد و بچه‌های انگلیسی را دیدم که گوش تا گوش نشسته بودند و درسکوت کامل به آواز زنی جوان گوش سپرده بودند. به سرعت چشم چرخاندم تا دوستم را پیدا کنم. همان موقع دیدم دستی از دور در هوا تاب می‌خورد. خودش بود که از ته تالار برایم دست تکان می‌داد. از پشت صندلی‌هایی که مملو ازجمعیت بود، گذشتم و به سمتش رفتم. خودم را به او رساندم و روی صندلی، کنارش نشستم. زن جوانی که آواز می‌خواند بعد از تشویق حاضران، رفته بود و حالا دو دختر جوان جای او آمده بودند و باله می‌رقصیدند. محو تماشای آن دو بودم که ناگهان دوستم هیجان زده و با خنده رو به من کرد و گفت: به آن پسرکه پیانو می زنه، نگاه کن، پسر «الکس»، سرپرست گروه موزیک است. یافتن پسر جوان لاغر اندامی که پشت پیانو نشسته بود آن قدرها دشوار نبود. دوستم خندید و گفت: نگاهش کن، هم پیانو می زنه، هم می رقصه، سی سالش است. همان طور که به پسر جوان چشم دوخته بودم، از دوستم پرسیدم: چطور می‌تواند همزمان هم پیانو بزنه و هم برقصه؟ او دوباره خندید و گفت: می تونه؛ خوب نگاهش کن. دقت کن. می‌بینی

حالا دیگر حسابی محو پسر جوان شده بودم. هرچه نگاهش کردم اثری از رقصیدن ندیدم. جوان لاغراندام و ریز جثه ای بود با چهره ای سرخ و سفید و موهای روشن فرفری که با اشتیاق و هیجان زیادی پیانو می‌نواخت و هنگام نواختن قادر نبود حرکت سریع گردن و کتف اش را کنترل کند؛ بدون اختیار گردن و سرش به عقب و جلو کشیده می‌شد و گاهی هم از روی صندلی‌اش بلند می‌شد و ایستاده می‌نواخت. باز با دقت به پسر جوان نگاه کردم؛ دوستم اشتباه کرده بود؛ او نمی‌رقصید، پسر الکس فلج مغزی بود

هنگامی که هنرنمایی دخترکانی که باله می‌رقصیدند، تمام شد، احساس تشنگی کردم. بلند شدم و از پشت صندلی‌ها خودم را به میز غذاها و نوشیدنی‌ها رساندم. روی میز پر بود از ظرف‌های ساندویچ و سالاد و شیرینی و چیپس و بیسکویت و آب میوه‌های جور واجور. از خوردن آن‌ها صرف نظر کردم و ترجیح دادم یک قهوه بخورم. به آشپزخانه رفتم و یک قهوه از مسئول آنجا در خواست کردم. قهوه‌ام را گرفتم و یک بیسکویت از روز میز برداشتم. خواستم بروم و روی صندلی‌ام بنشینم که یک زن انگلیسی تقریباً مسن و خوشرو، مقابلم ظاهر شد و گفت: شما را جایی دیدم. درست است؟ خودم را معرفی کردم و گفتم از آشنایی تون خوشبختم. بله شاید مرا جایی دیده باشید. در همان وقت پسرالکس را دیدم که آمد و کنار زن انگلیسی ایستاد. زن گفت: «جاناتان» است. پسرم. لبخندی زدم و با جاناتان دست دادم. همان پسر جوان لاغر اندامی که چند دقیقه قبل، پیانو می‌نواخت. زن ادامه داد: من مادر جاناتان هستم. چشمان زن برق می‌زد. به جاناتان گفتم: پیانو را خیلی خوب می‌نوازی. خوشم آمد. از این که به او گفتم خیلی خوب می‌نوازد. خوشحال شد، خندید و تشکر کرد. چشمان ریز آبی رنگ خوشرنگی داشت. سپس دست مادرش را گرفت و او را به سمت بیرون تالارکشید و شنیدم که به او گفت می‌خواهم به دستشویی بروم و مادرش گفت اجازه بده همراهت بیایم و راه را نشانت بدهم. دیگر نایستادم و با فنجان قهوه‌ام که دیگر سرد شده بود به سمت صندلی خود رفتم

ساعتی بعد که به قصد برگشت به خانه از تالار نمایش بیرون زدم، برف ریزی می‌بارید. دانه‌های ریز و درشت برف به صورتم می‌خورد و نمی‌دانستم از چه وقت می‌بارید که همه جا را یکرنگ سفید کرده بود. سفید سفید. سفید به رنگ گیسوان مادر جاناتان، به رنگ اشتیاق نگاهش، به رنگ صدای شاد و مشتاقش

تصویر پسری سی ساله که نمی‌توانست به خوبی حرف بزند اما می‌خندید و محکم دست مادرش را گرفته بود در مغزم جا خوش کرده بود. یاد حرف دوستم افتادم. حرکات دست و صورت و شانه جاناتان که با ریتم موزیک، همان شکل و قالب را به خود می‌گرفت و بالا و پایین و چپ و راست می‌شد، رقصیدن را به دوستم تفهیم کرده بود. شقیقه‌ام تیر کشید. هوا انگار سردتر شده بود. تمام بدنم ناگهان یخ کرد. حسابی سردم شده بود. سیگاری روشن کردم و شال گردنم را سفت تر به خودم پیچیدم. گرم نمی‌شدم. یقه پالتویم را بالا کشیدم و از شیب تند کوچه بالا رفتم. ماشینم را در سربالایی کوچه پارک کرده بودم. از سربالایی که بالا می‌رفتم یک بار دیگر سرم را به سمت ساختمان تالار نمایش چرخاندم. ناگهان با نهایت شگفتی، جاناتان را دیدم که آن پایین، تنها در میان برف، کنار درساختمان تالار ایستاده بود و به علامت خدا حافظی دستش را برایم تکان می‌داد و می‌خندید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692