پنجره آشپزخانه باز میشود به یک کوچه بن بست. بچههای این کوچه نه خواب دارند نه خوراک. نه مریض میشوند و نه مدرسه میروند. از صبح تا شب بازی میکنند. دعوا میکنند. دوچرخه سوار میشوند و به نعره همسایهها که داد میزنند:
- ننه بابا ندارین شماها؟!
میخندند. مثل بچههای کوچه مرجان. مثل الکس و پیمان و علی ریزه.
صبحها روزنامه میخرم. به فکر خانه ای هستم. با پنجره یا بی پنجره. با کوچه یا بی کوچه.
کنار گاز میایستم. گاهی املتی درست میکنم؛ گاهی اسپاگتی با مایه آماده. خیلی وقت است که آشپزی نمیکنم. مهمان که بیاید هم کبابی آقا مصطفی هست هم رستوران پارک. امیر غذابش را بیرون میخورد. وسط جلسههای کاری. شاید هم برود خانه مهشید.
امیر میگوید: تو دیوونه ای. مهشید دیگه کدوم خریه
کنار گاز میایستم. دعوای راژان و پارسا را تماشا میکنم. مثل آن روزها.. دختر خانه بودم. آشپزی نمیکردم. کنار گاز میایستادم. دعوای الکس و پیمان را نگاه میکردم. رفتن و آمدنهای مهرداد را.
از پشت پنجره ای با نردههای پر شده از پیچک. از آشپزخانه کوچکی که پر شده بود از صدای روغن داغ، بوی کتلت، از عطر نان سنگگ. از تکان گلهای خوشحال لباس مادر، با وزش آرام باد.
به عشوههای آیلین و مبینا میخندم. به روسریهای افتاده روی شانه. به موهای خرمایی بلند.
از پشت پنجره کوچه مرجان. به مهرداد میخندم. با عشوه. فریبا هم میخندد. نسرین هم میخندد. مهرداد مرا دوست دارد. روسری افتاده روی شانهام را. موهای بلند خرماییام را.
رو به روی امیر میایستم. موهایم را شرابی کردهام. کش سرم را باز میکنم. می گویم:
- خوب شد؟
سرش را از روی کامپیوتر بلند میکند. نگاهی به من میاندازد. میپرسد:
- چی خوب شد؟
مهرداد حوصله عشوههای فریبا و نسرین را ندارد. از مدرسه که بر میگردم لای در را باز میگذارم. این قرار هر روز ماست. مهرداد میاید در پاگرد پله. نیم ساعتی حرف میزنیم. همسایهها که بیایند مهرداد قایم میشود. همسایهها میفهمند. شاید هم نمیفهمند. نمیدانم.
اسم تمام بچههای کوچه بن بست را بلدم. از بسکه که کنار گاز ایستادهام. آشپزی نکردهام. اسم مرد وانتی را نمیدانم. نمیخواهم بدانم. مرد داد می زند:
-لوارم منزل خریداریم
نگاهشنمی کنم. مرد مرا نگاه میکند. می دانم. از پشت پنجره کنار میایم. مرد هنوز نگاهم میکند.
به امیر گفتم:
- همه جای این مبلها سوخته با سیگار. بگیم این یارو بیاد ببره؟
امیر متکایش را پرت کرد جلوی تلویزیون. ولو شد روی زمین. نگاهی به مبلها انداخت گفت:
- سوخته؟ من که اونجا سیگار نمیکشم
امیر که بر میگردد همان جا جلوی تلویزیون دراز میکشد. متکای زرشکی که مادرش درست کرده را زیر سرش میگذارد. کانالها را بالا پایین میکند. غر می زند:
0 یه برنامه به درد بخور نداره هیچ جای دنیا
دنیا را گفته یا نگفته خرخرش بلند میشود. خیلی وقت است در خانه ما، بیشترین صدای حرف از پشت پنجره میآید. از بچههای کوچه بن بست. من حرفهایم را با تلفن میزنم. امیر با کامپیوتر. شاید هم با مهشید.
امیر بوی مهشید را میدهد. نگاهش پر از مهشیداست. من را نگاه نمیکند.
از پنجره کوچه مرجان انتظار آمدن مهرداد را میکشم. در خانه روبه رویی باز میشود. مهرداد بیرون میآید. از پسری که یخدان خالدار ابری دارد بستنی نارنجی یخی میخرد. در پاگرد پله با هم میخوریم. فریبا و نسرین را مسخره میکنیم. به پسر آقا موسی بقال محل میخندیم. بچه گربهها را ناز میکنیم.
به خانه ای فکر میکنم که کوچهاش پر از بچه گربه باشد. پر از گربههای مادر که برایشان در کاسههای پلاستیکی شیر بگذارم. با اسمهای بیخودی صدایشان کنم.
کوچه بن بست گربه ندارد. گربههایش از دست بچهها فرار میکنند. یک گربه لاغر بی دم هست که توی کوچه نمیآید. اسمش را گذاشتهام پیشی خره صدایش میزنم.. سر کوچه منتظر میشود تا برایش غذا ببرم.
امیر که سرش به مهشید گرم است. یچه که نمیخواهیم. من هم دلم را به گربهها خوش کنم. بد نیست.
در روزنامه خانه ای پیدا کردم. خانه ای پشت به آفتاب. پنجرههایش باز میشد به حیاط خلوت. به دریچههای کوچک مستراحها و حمامها. پنجره میخواهم چه کار. مینشینم در هال. کتاب میخوانم. شاید هم چیزی بنویسم.
مهرداد میگفت:
- این شعرها را خودت می گی؟!
- . از دانشگاه که میامدم میرفتیم بستنی خوشمرام. رو به روی تاتر شهر. بستنی نانی میخریدیم. میگفتم
-بگو برای من خامه زیاد بذاره
بستنی به دست مینشستیم روی نیمکتهای دور تاتر شهر. مهرداد شعر میخواند گاهی از خودش. گاهی شعرهایی میخواند راجع به پرواز. راجع به سفر. با دستمال کاغذی بستنی را از گوشه لبش پا ک میکردم. میگفتم:
- همه ش به فکر رفتنی! کجا انشا آ...؟
مهشید را ندیده بودم. شنیده بودم قد بلند بوده و لاغر. با موهای فرفری مشکی.
تازه که عروسی کرده بودیم امیر میگفت:
- موهاتو مشکی کن. فر بزن. فکر کنم خیلی بهت بیاد
دختری در کوچه بن بست هست که اسمش را نمیدانم. موهایش فرفری و مشکی است. هر وقت میاید از کنار گاز میآیم کنار.
نمیدانم امیر مهشید را از کدام پنجره تماشا میکرده. رفتنها و آمدنهایش را. شنیده بودم که مهشید و امیر با هم ماجراها داشتند.
پرسیدم: ماجراها؟!
کسی جوابم را نداد. چیزی برایم تعریف نکرد. ماجرایشان حتماً از یک کوچه شروع شده بود. از یک همسایه رو به رو. از یک پنجره.
میتوانستم در خانه جدید، ساعتها به مهرداد فکر کنم. میتوانستم امیر را بگذارم برای مهشید.. به امیر گفتم:
- از اولش هم اشتباه کردم؛ من آدم تو نبودم
تکیه دادم به مبل، انگشتم را کشیدم روی گردی سوراخ شده. امیر فندکش را روشن کرد. خاموش کرد. روشن کرد. خاموش کرد. بی آنکه سرش را از کامپیوتر بلند کند. گفت:
_ آره منم همینطور
نشستم رو به رویش. دکمه را زدم. کامپیوتر خاموش شد.. گفتم:
- دیدی دیوونه نیستم؟ دیدی تو هم منو نمیخواستی
صدای بچهها در کوچه بن بست میپیچد. صدای بوق ممتد ماشین همسایهٔ چاق. صدای جیرجیر کنتور گاز خانه بغلی.. صدای مرد وانتی. صدای تق تق دگمههای کامپبوتر امیر.
صدای بلند شدن هواپیما را شنیدم. از فرودگاه آمدم بیرون. تا خانه گریه کردم. مهرداد گفته بود:
- پشت سر مسافر گریه شگون نداره
الکس و پیمان همان جا، در کوچه مرجان، با مهرداد خداحافظی کردند. علی ریزه آمد فرودگاه. گفت:
– مهرداد خیلی با معرفته مطمئن باش پاش برسه کار تو را هم درست می کنه
کنار گاز ایستادم. پنجره را باز کردم. لایه برف نازک از لبه پنجره فرو ریخت. نگاه کردم به کامیونی که آخرین اسبابهای خانه مهرداد را میبرد. کامیونی هم آمد تا اسبابهای خانه فریبا را خالی کند فریبا از صدای بمباران و آژیر مریض شده بود. نمیتوانست در تهران بماند.
نسرین گفت:
- همه ش به خاطر جنگه. نگاه کن تو یه روز دو تا از همسایهها رفتن
- کنار گاز ایستادهام. آیلین از پارسا و راژان عکس دست به گردن میگیرد. مبینا پشت سر آنها شاخ میگذارد. آیلین میخندد. مثل خنده نسرین. مثل خنده فریبا. تمام غذایی را که ظهر خریدم میریزم در ظرف غذای پیشی خره به خانه جدید فکر میکنم. به اینکه پرده لازم دارد یا نه.
امیر متکایش را از وسط اتاق بر میدارد. مینشیند روی مبل. نگاهم میکند. میگوید:
- یه چیزی هست که باید بهت بگم
مبینا و آیلین و پارسا و راژان را میگذارم در کوچه بن بست. کنار امیرمی نشینم. نگاهش میکنم. میگوید:
- مهشید همون موقع ها رفت. همون سالهای جنگ. من خیلی دوستش داشتم اما رفت
دستم را میکنم در سوراخ سوخته مبل. خیلی وقت بود دستهای امیر را ندیده بودم. دستش را میکشد کنار. می گویم:
- تو هنوزم دوستش داری. همیشه داشتی. مگه نه؟
سیگارش را بر میدارد. کنار گاز میایستد. سیگار را روشن میکند. از پنجره بیرون را تماشا میکند. روی مبل ولو میشوم. به خانه پشت به آفتاب فکر میکنم. به پنجرههایی که باز میشود رو به حیاط خلوت. به دریچههای کوچک مستراحها و حمامها.
به پنجرههایی فکر میکنم که نه به کوچه بن بست باز میشوند نه به کوچه مرجان. فکر میکنم از کدام پنجره گربهها را صدا بزنم.