داستان «جایِ تو، یکی دیگر» نویسنده «یوکابد جامی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «جایِ تو، یکی دیگر» نویسنده «یوکابد جامی»

-      حرفی که شنیدم و تو هم شنیدی ؟

مکث می کنم. نمی توانم درست جواب بدهم. یعنی نه دلم می آید و نه رغبتی دارم برای صحبت کردن راجع به چنین موضوعی. دستش را میان دستانم می گیرم. آرام نزدیک لبهایم می برم و بوسه ای آهسته به رویشان می زنم. همانجا نگهشان می دارم و پلکهایم را برای ثانیه ای روی هم می گذارم. دلم نمی خواهد به هیچ چیز فکر کنم. کاش زمان قبل از آنکه آن حرفها را می شنیدیم متوقف می شد و ای کاش هیچ وقت آینده تلخی که پر از وحشت و هراس و سیاهی بود متولد نمی شد.

-      میشه جوابمو بدی ؟

هنوز چشمهایم را باز نکرده ام. سکوت و همچنان سکوت. باری دیگر سوالش را تکرار می کند. این بار کمی با تحکم تر از قبل.

چرا جواب نمی دی ؟ می گم ...

-      آره. منم شنیدم.

دستش را از دستم جدا می کند. چشمانم را باز می کنم و می بینمش که نگاهش را به سقف آبی رنگ اتاق دوخته و پشت سر هم پلک می زند تا اشکهایش پایین نیایند.

-      غذاشو کامل خورد ؟

سرم را به نشانه « بله» تکان می دهم و از روی صندلی فلزی بلند می شوم.

همه چیز بی رنگ شده و بی حال. پاشیدن گرد مرده، صد برابر می ارزد به همچون حال و هوایی. دلم بیشتر از همه برای پروین می سوزد. هرچه هست مادر است و سرشار از احساس و عاطفه. طاقت دیدن اتفاقاتی که قرار است بیفتند را به هیچ وجه ندارد و عجب امتحان عظیمیست برای جفتمان.

دست فرو می کنم داخل جیب شلوارم و تراولهای 50 تومنی را که دورشان کش پیچیده ام، بیرون می کشم و سمت صندوق انتهای راه رو قدم برمی دارم. قدمهایی که رفتن باب میلشان نیست. مردی میان سال، با چهره ای افسرده و درهم به رو به رو زل زده و دهانش تا نیمه باز است.

-      سلام. این نسخه رو باید اینجا تهیه کنم؟ آمپول و پودرِ....

زبانم بند می آید یک لحظه. آمپول و پودرِ... . عجیب بود همه چیز. خیلی عجیب. من داشتم برای عزیز دردانه ام دارو تهیه می کردم در حالیکه خودِ لعنتی ام در صحت و سلامتِ کامل به سر می بردم. فکرش هم سخت بود چه رسد به قبول چنین حقیقت هراسناکی. حرفم را با بغض نشسته کنج گلویم هرطور است ادامه می دهم.

-      پودر مخصوص همون بیماریه. یعنی یه نوع تقویتیه. اسمشو نمی دونم. این تو نوشته شده. چقدر باید بپردازم؟

نگاه می اندازد به تراولهای کهنه و نسخه را از دستم می گیرد. یکی دو دقیقه خیره همان دو خط می شود و سپس پولها را از روی پیشخوان بر می دارد. کش دورش را با عجله باز می کند و بی آنکه بشماردشان، با نگاهی سر سری می گوید :

-      200تومن کم داره. فعلا آمپولو ببر. ضروری تره. 200 تومنو که فردا جور کردی، پودرم همون موقع بهت میدم. نگران تموم شدنشم نباش. داروشو همین دیروز آوردن.

رو برمی گرداند سمت قفسه کوچکی که انتهای همان اتاقک قرار دارد و من با لحنی که درش خواهش و تمنا ناخواسته موج می زند می گویم :

-      فقط آمپول ؟ مگه قیمت پودر چقدره؟ آخه من از کجا دوباره 200 هزار تومنِ دیگه جور کنم؟ همینم ....

حرفم را می خورم تا بیش از این پیش خودم خار و خفیف نشوم. مرد میانسال، بی آنکه بخواهد جوابی برای حرفهایی که زدم داشته باشد، از داخل قفسه پاکتی کوچک می آورد و همراه یکی از تراولها، داخل پلاستیک می گذارد و هل می دهد ستم.

-      اینم باقیِ پول آمپول. آمپول قیمتش یه مقدار ارزون تره چون یه بار استفاده می شه اما پودر دوره درمانی یک ماهه داره و قیمتش بر همین اساس میره بالاتر. دکتر که باید اینارو بهتون گفته باشه. تعجب می کنم ندونین اینطور چیزای ساده رو.

بی آنکه حرفی بزنم پول و پلاستیک را برمی دارم تا بروم اما دلم به رفتن رضایت نمی دهد. قرار بود امروز با همین مقدار پول داروهایش را تهیه می کردم تا درمانِ لعنتی اش هرچه زودتر شروع می شد. حالا از کجا باید 200 هزار تومن دیگر جور می کردم؟

هوا خنک تر از صبح بود. نفسهای پاییز به سختی بالا می آمد و صدایِ زمستان، واضح به گوش می رسید. زندگی، سرحالی و نشاطِ     همیشگی اش را برایم دیگر از دست داده بود. هرچه بود حالا، خون بود و الکل و آمپول و استفراغ و علی ای که داشت از کنارمان برای همیشه می رفت.

پروین روی تخت بیمارستان خوابش برده و سِرم تمام شده بود. آهسته روی صندلی فلزی می نشینم تا بیدار نشود. هوای اتاق به شدت خفه و گرم است. درست شبیه هوای شرجی لب دریا. دانه های عرق از روی پیشانی پر پیچ و خمم سر می خورند زیر چانه. روسری گل دار پروین را که کادو تولد پارسالش بود نگاه می کنم و پیشانی اش را آرام می بوسم. باید بیدارش کنم تا هر چه زودتر برویم.

-      پروین؟ پروین جان ؟

دستی که آنژوکت همچنان مثل خوره به آن چسبیده را آهسته تکان می دهد و اولین چیزی که می گوید، سراغ گرفتن از علیست.

-      پیش محدثه گذاشتمش. تورو که گذاشتم خونه می رم دنبالش. از پریروز تا حالا خیلی دلش واست تنگ شده. همش سراغتو میگیره. میگه پس مامانو کی می یاری خونه ؟ منم همش میگم فردا فردا. طفلی آسی شده.

و با خنده به امید اینکه کمی لبخند روی لبهایش بنشیند می گویم :

-      خیلی دوستت داره انگاری ها !

نمی خندد اما. صورتش را برمی گرداند سمتی دیگر تا اشکی که نمی تواند مانع ریختنش شود را نبینم. با صدایی پربغض می گوید :

-      میشه بری از قنادی عبداللهی نیم کیلو نون خامه ای براش بخری ؟ آخه خیلی نون خامه ای دوس داره. می گم حسین ؟

-      جانم ؟

-      هیچی. فقط به پرستار بگو زودتر بیاد. بچم منتظره. باید بریم. راستی ساعت چنده؟

نگاه به ساعت روی دیوار می اندازم و عقربه های کج و معوجش را برای چند ثانیه دنبال می کنم.

-      یک ربع به یازده.

و از روی صندلی بلند می شوم.

-      لباسات کجاست بدم دستت؟

-      یه ساک قهوه ای تو کمده. همونجاست.

سمت کمد می روم و ساک را روی تخت می گذارم. به پروین نگاه می کنم که به بالش تکیه می زند و موهایش را زیر روسری پنهان می کند. یادم می آید از روزهایی که علی تازه به دنیا آمده بود. از بستری بودن پروین برای زایمان پسرمان. از حرفهای امیدوار کننده و خوشحالی که بینمان رد و بدل می شد. از تمام خاطرات شیرینی که الان مثل یک آه داشتند از بین می رفتند. نزدیک در اتاق می ایستم و می گویم :

-      نگران شیرینی نباش. سر راه می خرم.

و در را پشت سرم می بندم. وقتی به اتاق برمی گردم، پرستار جوان و لاغر اندامی را می بینم که برای کمک به پروین آمده. لباسهایش را عوض می کند و زیر بغلش را می گیرد تا چند دور دور اتاق راه برود و مطمئن شود همه چیز رو به راه است و حال پروین خوب شده.

کارهای ترخیص از بیمارستان زمان زیادی نمی برد. سلانه سلانه همپای پروین قدم برمی دارم و حواسم به راه رفتنش هست تا مبادا روی قسمتی از آسفالت سکندری بخورد. با کمی سختی سوار موتور می شود و وقتی می رسیم جلوی در، دود غلیظ موتور، نگهبان را حسابی شاکی می کند. بعد از کلی حرف و درشت شنیدن، حفاظ میله ای را بالا می دهد و راه را برای رفتنمان باز می کند. تمام مسیرِ خانهِ محدثه، بین من و پروین سکوت برقرار می شود و فکرهایی آشفته.

محدثه دست علی را می گیرد و به سمت در می آیند. از لای درز در، لبخند زورکی محدثه و شادیِ بی کران علی به وضوح دیده می شود. منتظر می مانم تا پشتی در را باز کند و علی، به محض اینکه چشم به من می افتد، دست محدثه را رها می کند و همان یک ذره فاصله بینمان را می دود و تن نحیفش را توی آغوشِ منتظرم می اندازد.

-      سلام بابا جون. اِاِاِاِاِاِ. این چیه ؟ آخ جون. نکنه شیرینی خامه ای خریده باشی ؟ آره ؟ شیرینی خامه ایه ؟

جعبه شیرینی را از دستم می گیرد و سعی می کند طناب سبز دورش را باز کند. پروین هنوز وارد حیاط نشده. نتوانست همزمان با من بیاید. تا رسیدن به خانه محدثه، اشکِ چشمانش لحظه ای خشک نشد و خودش از من خواست کمی پشت در منتظر بماند تا حالش کمی بهتر شود. به شیرینی ها نگاه می کند و دانه دانه شروع به شمردنشان می کند. سرگرم شمارش آنهاست که صدای پروین، حواسش را سمتی دیگر پرت می کند.

-      الهی قربونت بشم. خوبی مامان؟ بیا اینجا ببینمت. دورت بگرم، دلم برات یه ذره شده بود.

-      مامان جون.

جعبه شیرینی را روی زمین می گذارد و طوری خودش را در آغوشش می اندازد که پروین ناخواسته روی زمین می نشیند. شانه های کوچک علی را میان بازوانش پنهان می فشارد و سر تا پایش را غرق بوسه می کند. محدثه جعبه شیرینی را از روی زمین بر می دارد و کنارم می ایستد.

-      داروهاشو خریدی داداش؟

بغضی وحشتناک توی گلویم می نشیند و مطمئن هستم اگر دهانم را باز می کردم و چیزی می گفتم حتی شده ( آره) یا ( نه )، اشک امانم نمی داد و دل محدثه را بیش از پیش پر غم می کردم. رو بر می گردانم سمت درخت خرمالوِ کوتاه قد تا با او چشم تو چشم نشوم. دستش را روی شانه ام حس می کنم که برای تسلای خاطرم گذاشته می شود.

-      داداش؟ حالت خوبه ؟ بخدا قسم نگرانتم. می خوای امشبو همینجا پیشِ ما بخوابید؟

چند قدم جلوتر می روم تا دستش از روی شانه ام پایین بیفتد. صدای پروین را می شنوم که همچنان دارد قربان صدقه علی می رود. تک تک حرفهای دکتر، مثل پتک بر سرم کوبیده می شود. « نهایت زمانی که برای زندگی کردن داره، یک ماهه. تازه اگه دوره درمانیش کامل پیش بره و داروهاش به موقع به بدنش برسه »

حاضر بودم تک تک نفسهایم را به تنها فرزندم می بخشیدم اما شده برای یک ثانیه حتی، به عمرش اضافه می شد. در ذهنم نمی گنجید قرار بود در آینده ای بسیار نزدیک، او را برای همیشه از دست بدهیم. تک فرزندمان. تنها پسرمان. قلبِ تپنده زندگی ای که جز او هیچ نداشتیم، جلوی چشممان در حال پرپر شدن بود و کاری از دست هیچ کداممان دیگر بر نمی آمد.

-      داداش ؟

سمتش برمی گردم و چشمهایش را می بینم که از اشک پر شده اند. دست می کشم روی صورتم و اشکهایِ ناخواسته ام را پاک می کنم. علی با جعبه شیرینی به دست، رو به روی محدثه می ایستد و می گوید :

-      عمه عمه؟ شمام بردار. اینا خیلی ان.

-      چشم. دستت درد نکنه گلم.

-      برای شما هم بردارم بابایی؟

و من باز نمی توانم مانع اشکهایی شوم که پهنای صورتم را می پوشانند.  

-      بابا ؟

پروین به موقع به کمکم می شتابد. همان دم سر می رسد و علی را از پشت سر بغل می زند. نمی دانم در گوشش چه چیزی می گوید که جفتشان با صدایی بلند می خندند. حواسش را به آن واحد پرت می کند و به پروین نگاه می اندازم که در این دو سه روز، به اندازه ده سال پیر شده. تارهای سفید مو روی شقیقه ها و دستان لرزانش به طرز عجیبی ناراحتم می کنند. محدثه جعبه شیرینی را دستم می دهد و با گوشه روسری نم چشمانش را می گیرد.

-      حسین جان، اگه کاری پیش اومد، مدیونی باهام تعارف کنی. هروقت شب بود بهم زنگ بزن.

چند دقیقه مکث می کند و ادامه می دهد :

-      برای پول پودری که گفتی ...

حرفش را تا نیمه رها می کند و نگاهش را برای چند ثانیه به تک النگوی دور مچ باریکش می دوزد. النگو را با کمی سختی در می آورد و با پیراهن گشاد و مردانه ای که به تن دارد، سطحش را برق می اندازد.

-      تنها چیزی که دارم همینه. ترو جون علی قبولش کن. نه نیار داداش. بگیرش لطفا. خواهش می کنم ازت.

دستم نه می رود تا النگو و تنها سرمایه اش را بگیرم و نه دلم می آید قبولش نکنم. مانده ام بین زمین و آسمان.  

-      این چه کاریه می کنی؟ بذار سر جاش. خدا خودش بزرگه. از یه جا دیگه جور میشه. نگران نباش.

دست می کشد روی پیشانی و با صدایی که از شدت بغض بدجور می لرزد، برای قبول النگو از من خواهش می کند :

-     ترو خدا حسین. قبول کن. من خواهرتم. بیگانه که نیستم. من و تو تو این دنیا جز خدا کسی و نداریم. خودمونیم دوتا که باید به همدیگه کمک کنیم. انقد بی ارزشه که جا برای تعارف کردن نداره. قبولش کن لطفا.

بعد از کمی مکث النگو را قبول می کنم و به محدثه نگاه می اندازم که سر انگشت اشاره و شصتش را محکم روی چشمهایش فشار می دهد. صدای پروین و علی از داخل کوچه به گوشم می خورد که گاهی می خندند و گاهی سکوت می کنند. سرم را پایین می اندازم و با نوک کفش ضربه محکمی به سرامیک کهنه و قدیمی می زنم. سکوت بینمان را صدای نفسهایمان می شکند و بی هیچ حرفی از کنارش می گذرم. جلوی در می ایستم و چفتی اش را که می خواهم باز کنم، می پرسم :

-          محدثه ؟

-          جونم داداش؟

-          یک ماه دیگه قراره چه اتفاقی بیفته ؟

-          هیچی. هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته. هیچ اتفاقی. بهت قول می دم.

بی آنکه چیزی بگویم، در را پشت سرم می بندم و تکیه می زنم به دیوار. نگاهم می افتد به پروین و علی که ایستاده اند آن طرف و مشغول حرف زدن هستند. علی که مرا می بیند، دست پروین را رها می کند و عرض کوچه را سمتم می دود. دستهایم برای به آغوش کشیدنش باز می شوند و سرش را مثل بچگی هایش به سینه ام می چسباند و این قلب من است که آن لحظه می خواهد از سینه بیرون بزند.

-          بابا شیرینی خامه ایا خیلی خوشمزه بودن. باورت میشه چهارتا خوردم؟ مامان گفت بازم اجازه می ده رفتیم خونه دوباره با چای بخورم.

چند لحظه به چشمهای نمناکم خیره می شود و صدایم می زند :

-          بابا ؟

نمی توانم جوابش را بدهم. دلم تکه تکه می شود و غم عالم بیش از هر وقت دیگری روی قلبم سنگینی می کند. رو برمی گردانم سمتی دیگر اما صورتم را میان دستان کوچکش می گیرد و با لحنی بچه گانه می گوید :

-          بابایی دیگه.

-          جونِ دلم ؟

بغلش می کنم و از روی زمین بلند می شوم.

-          بریم خونه علی جان. بریم تا زودتر چای با شیرینی خامه ای بخوریم و بعدشم همون بازیِ همیشگی رو انجام بدیم. باشه قربونت بشم ؟

و سرش را تکان می دهد و مثل بچگی هایش گوشهایم را آرام به سمت بیرون می کشد.

هزار جور فکر و خیال، توی سرم می ریزد و دیوانه ام می کنند. مثل مرغهای سرکنده، پهنای کوچک پذیرایی را قدم می زنم و باز سر می گذارم روی بالش. بی قرار هستم. از جا بلند می شوم و یک قورت آب می نوشم. از روی حواس پرتی، شعله کبریت را توی هوا فوت می کنم و پکی عمیق به سیگار خاموش می زنم. پروین چند دقیقه ای می شود کنار علی به خوابی ناآرام فرو رفته. با این حساب، چند بار از خواب با وحشت می پرد و هر بار به سختی به خواب می رود. حال هردویمان بدجور ناخوش است. احساس می کنم آواره ترینیم و بیچاره تر از ما روی کره زمین یافت نمی شود.

نگاهم ناخواسته به آمپولِ روی تاقچه می افتد. دلم بدجور می لرزد و قلبم شدیدتر از قبل در سینه می کوبد. می روم از آشپزخانه تکه ای پارچه می آورم و روی آمپول می اندازم. دراز می کشم و ملافه را تا زیر چشمهایم بالا می کشم. پلکهایم را محکم روی هم می گذارم و فکر فردا باری دیگر آزارم می دهد. صبحِ فردا، ساعت 9. دکتر. اولین تزریق آمپول. شروع دوره درمانی. درد. حالت تهوع. ناامیدی. اَه. لعنتی. حرام، زندگی ای که قرار است بعد از او داشته باشیم و بمیرد نفسی که می خواهد بعد از او هنوز هم کشیده شود.

تا خود صبح جان می دهم. نزدیک ساعت 8 می روم تا علی را از خواب بیدار کنم. پروین چادر سر کرده و کنج اتاق نشسته.دست خودش نیست. اشکِ چشمانش لحظه ای خشک نمی شود. بعد از نماز صبح، همان خواب آشفته اش را هم بی نصیب می شود. هرچه می کنم اما علی دست از خواب نمی کشد و بهانه گیری می کند. بنا را گذاشته به گریه کردن و من بی اعصاب تر از آنم که صدای گریه اش فرو نرود توی مغزم. دستم را بالا می آورم تا یکی بخوابانم زیر گوشش که روی هوا خشک می ماند و از اتاق می زنم بیرون. کنار پروین می نشینم. نگاه به چهره برافروخته ام می اندازد و می پرسد « بیدار نمیشه؟ » « نه. یه سره بهونه گیری می کنه. از اینور به اون ور غلت میزنه. نمی ذاره حتی بغلش کنم. اعصاب نذاشته برام.» « زنگ بزن به محدثه» « نمی دونم.» « باید زنگ بزنی. حرف اونو بیشتر این موقع ها گوش می ده. برو زنگ بزن همین الان.» چیزی نمی گویم و می روم سمت تلفن خانه و شماره محدثه را بعد از چهار بار اشتباه گرفتن، درست می گیرم. بعد از اولین بوق جواب می دهد. صدایش به شدت گرفته. لابد او هم تا خود صبح یک چشمش اشک بوده و چشم دیگرش خون. خودش را زودتر از هر وقت دیگری می رساند و یکراست سراغ علی می رود. طبق پیش بینی پروین، علی در آغوشش جای می گیرد و راهی بیمارستان می شویم.

دکتر می گوید تا چند روز بعد حالش همین است. امروز، روز سوم است و او همچنان حالت تهوع دارد و رنگش زرد و تنش نحیف شده. پروین گوشه خانه برایش تشک پهن کرده و با یک لگن کنار دستش، صبح تا شب کارش مراقبت، بیشتر از هر وقت دیگریست.

روزها از پی هم می گذرند و من بی رمق و بی حوصله، همچنان سرایدار دبستان پسرانه ام. هر روز، سر و کله زدن با بچه های همسن و سال علی. دیدن تن سالمشان. یادآوری علیِ مریضم. غم و اندوهِ نبودنش و همه و همه، می خواهند از پا بیندازنم اما چه کنم که چاره ای جز صبوری ندارم. کار از کار دیگر گذشته و ناامید تر از آنم که بدانم برای دوباره داشتنش چه باید انجام دهم.

دو هفته از شروع درمانش زمان می گذرد و لحظات همچنان کند و تلخند و هیچ چیزِ این زندگی دیگر سرگرممان نمی کند و زیر زبانمان مزه ندارد. بعدازظهر، آسمان از شدت ابرهای سیاه حسابی تاریک می شود و تا باریدن باران چیزی نمی ماند. از جلوی پنجره کنار می روم و روی زمین دراز می کشم. چشمانم را می بندم تا اگر شده برای چند دقیقه کمی خواب سراغ چشمانم بیاید. شاید ذره ای خواب، لحظه ای غافلم می سازد از بودن در چنین شرایطِ حال بهم زنی. هنوز تازه چشمانم را روی هم گذاشته ام که صدای دویدن پروین و عق زدنهای پشت سر همش از جا بلندم می کند. در توالت را با مشت می کوبم و علی به خاطر صدا، از خواب می پرد. رو بر می گردانم سمتش و می بینمش که چقدر از یک دقیقه قبل زردتر شده و باز محکم تر از قبل به در می کوبم و می خواهم خشمم را روی یک تکه چوب بی جان خالی کنم.

-          پروین؟ پروین ؟ چی شده؟ درو باز کن. می گم چی شده ؟ چت شد یهو ؟

صدای شیر آب و سپس باز شدن در. از توالت بیرون می آید و جلوی دهانش را با گوشه روسری اش می گیرد. نگاهم نمی کند اما می ایستد روبه رویم و می پرسم « چت شده؟» سکوت می کند و آهسته به نشانه تاسف سر تکان می دهد. می رود سمت علی اما هنوز کنارش نرسیده، باری دیگر دستش را جلوی دهانش می گیرد و سمت توالت می دود.

برگه آزمایش را می گذارد روی میز پر خوراکی. پول خرده هایی که بچه ها از خرید کیک و بیسکوییت و بستنی روی میز گذاشته اند را بر می دارم و به کاغذ خیره می شوم. چشمانم را ریز می کنم تا چیزی که درش نوشته شده را بخوانم. نمی دانم چرا، برگه آزمایش را داخل کیفش می چپاند و با بی میلی بیش از اندازه ای می گوید :

-          این برگه، نگاه کردن نداره حسین. فقط بدون...

سرش را پایین می اندازد و بعد از کمی سکوت ادامه می دهد :

-          فقط بدون مثبته.

مات و مبهوت می مانم. در اوج غم و اندوه، در بیکرانِ ناراحتیِ روحی، در فقر و نداری، خبر حاملگی اش را فقط کم داشتیم. در این بحبوحه، بچه دیگر چه بود که خدا نصیبمان کرده بود؟ زبانم بند می آید. نه می توانم بپرسم « مطمئنی ؟ مگه میشه؟ » و نه می توانم بگویم « مبارکه خانم ». سکوت اختیار می کنم تا خیلی از حرف هایی که قرار است زده شود کنج دلم بماند و اوضاع از اینی که هست بدتر نشود.  

محدثه زیر بغلهای پروین را به سختی می گیرد و سلانه سلانه به سمت ماشین قدم بر می دارند. اکبر، دامادمان صندلی را زیر سایه بان می گذارد تا از دانه های درشت باران در امان بماند. آرام روی صندلی می نشیند و سیگاری قطور و کوتاه روشن می کند. نگاهش را از محدثه می گیرد و خیره می شود به سنگ قبری که دورش از گل های گلایل سفید تزئین شده. به نشانه ناراحتی سر تکان می دهد و پکی عمیق و طولانی به سیگار می زند. پروین و محدثه چند قدم بیشتر با او فاصله ندارند. به او که می رسند، محدثه می گوید « پاشو پروین بشینه» و اکبر، مثل فشنگ از روی صندلی بلند می شود. کلاه سوئیشرتش را روی سر می اندازد و تا نزدیکی های ماشین بی وقفه می دود. محدثه شیشه گلاب را از روی زمین برمی دارد و کمی از آن را کف دست می ریزد. دستش را زیر بینی پروین می برد تا از استشمام عطر گلاب، کمی آرام بگیرد.

تمام این صحنه ها را از دور تماشا می کنم و چندی بعد تکیه از تنه خیسِ درخت می گیرم. در همان چند قدم، باران حسابی خیسم می کند. بوی خاک خیس خورده، نمی گذارد همان یک ذره نفس را هم شده به سختی بکشم. کنار صندلی ای که پروین نشسته و محدثه ایستاده، دو زانو روی زمین می نشینم و دست می گذارم روی دستان لرزان پروین.

-          پروین جان ؟ خانمم ؟

نگاه می کنم به توده خاکی که ریخته اند روی جنازه علی و خیره می شوم به گرفتگیِ دلش که امان را از او ناجور بریده. چشمان خیسش را به من می دوزد و دانه های اشک را می بینم که سبقت گیرانه از یکدیگر زیر چانه نحیفش گم می شوند.

-          یکم آروم باش. تو شرایطِ نرمالی نداری. ازت خواهش می کنم عزیز دلم.

                                                                     ***************

پسرمان حالا 2 ماهه شده و بسیار زیاد شبیه علیست. وقتی خبر بارداری پروین را شنیدیم، تمام دوران حاملگیِ اش، جفتمان با این فکر که داشتن بچه ای دیگر برایمان یقینا اضافیست آزاردهنده گذشت. تا قبل از به دنیا آمدن دومین پسرمان با خود فکر می کردیم که ای کاش خداوند فرزندی به ما نداده بود. تمام روزهایمان نگران این بودیم که وقتی او متولد شد، با چنین اوضاع مالی ای چگونه بزرگش کنیم. با چه دل و دماغی بعد از فوت علی، در زندگی امان تحملش کنیم و کدام یک از ما دو نفر، حوصله تر و خشک کردنش را دارد.

تمام این فکرها، تا با به دنیا آمدن علیِ کوچکمان شدیدا آزارمان داد. اما بعد از زایمان پروین، وقتی من و او در اتاق تنها بودیم و نگاهمان به پسر کوچکِ تازه متولد یافته امان افتاد، مهر عمیق و عشق فوق العاده مادر پدری در دلمان جوانه زد و روح تازه ای در وجودمان جاری گشت. یک احساس فوق العاده زیبا و آرامشی دوست داشتنی. هرچند هنوز که هنوز است غم پسرمان کنج دل من و او جا دارد اما، تولد علیِ دیگرمان، کمک بزرگی به التیام بخشیدن اندوهمان کرد و آن دم بود که من و پروین باورمان شد خدا همیشه و همه جا آنچه خیر است و صلاح و مایه آرامش، پیش پایمان قرار می دهد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692