• خانه
  • داستان
  • داستان «راست می‌گی؟ واقعاً؟!» نویسنده «حشمت الله رضانژاد»

داستان «راست می‌گی؟ واقعاً؟!» نویسنده «حشمت الله رضانژاد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «راست می‌گی؟ واقعاً؟!» نویسنده «حشمت الله رضانژاد»

هوا بهاری بود. با زنم رفته بودیم پیک‌نیک. غذایی آماده کرده بودیم، به‌علاوهٔ چای، میوه و تنقلات. مسیر خارج از شهر را دنبال کردیم تا به یک امامزاده رسیدیم. اسمش را نمی‌دانم ولی جای باصفایی بود؛ هم به اندازهٔ کافی درخت داشت و هم یک جوی بزرگ پر آب از کنارش می‌گذشت.

وسایلمان را از صندوق‌عقب ماشین برداشتیم و دنبال جای مناسبی برای نشستن گشتیم. پشت ساختمان امامزاده، دوست دوران دبیرستانم را دیدیم که آنجا نشسته. ایستادیم به احوال‌پرسی و خوش‌وبش کردن. گفت که زن و خواهرزنش رفته‌اند زیر درخت‌ها، کُنار جمع کنند. تعارف کرد که بنشینیم. نشستیم. موکتشان برای ما دو نفر هم جا داشت. زنم نسرین و دوستم اشکان را به هم معرفی کردم.

گفتم: مبارک باشه. تو کی ازدواج کردی؟

گفت یک سالی هست که ازدواج کرده است. از همان دوران که می‌شناختمش پسر معتقد و متعصبی بود و البته بسیار خوش‌اخلاق. ولی کمی دیر زن گرفت. گفت که خانمش را مادر او معرفی کرده و او هم پسندیده.

نسرین چای ریخت و تخمه‌ها را گذاشت وسط. تخمه‌ها باقی‌مانده از آجیل عید بود. بادام و پسته‌هایش خورده شده بود و فقط همین‌ها مانده بود.

نیم ساعتی گذشت. من و اشکان از خاطرات دوران دبیرستان می‌گفتیم. اشکان لای صحبت‌هایش اشاره‌هایی به بعضی شیطنت‌های من می‌کرد و قسمت‌هایی را سانسور می‌کرد. نسرین که بود نمی‌شد همه‌چیز را گفت. بیشتر او می‌گفت و من با خنده‌های بلند و کش‌دار همراهی می‌کردم.

نسرین حوصله‌اش سر رفت. گفت «بهتره ما هم بریم کمی کُنار جمع کنیم». کفش‌هایمان را پوشیدیم و موقتاً از اشکان خداحافظی کردیم. بعد از عبور از در باغ، جوی آب بود که در سمت دیگر از زیر دیوار باغ می‌گذشت، پر آب و تند بود. نسرین آمد دستش را در آب خنک بشوید خرچنگی از زیر آب بیرون خزید و چپ‌چپ به سمتش هجوم آورد. نسرین خودش را عقب کشید و جیغی زد. گفتم «نترس عزیزم دوستت داره». نسرین درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد لبخندی زورکی هم به لب‌هایش آورد.

چند متر بالاتر متوجه یکی از دوست‌دخترهای زمان مجردی‌ام شدم که با خانمی نشسته بود. هر دو داشتند سعی می‌کردند با یک‌تکه چوب چیزی را از داخل جوی دربیاورند یا چیزی شبیه این. ترسیدم که اگر دختر مرا ببیند تابلو بازی‌هایی دربیاورد. نمی‌دانم تا آن لحظه متوجه من شده بود یا نه. به بهانهٔ سرگیجه از نسرین خواستم که برگردیم.

نسرین گفت: مال تخمه‌هاست.

گفتم: آره!

از کنار دیوار باغ زدیم و برگشتیم.

گفت: حیف بود تازه اومده بودیم.

گفتم: به خاطر تخمه‌هاست.

گفت: آره.

گفتم: پس برگردیم.

اشکان نشسته بود تخمه می‌شکست و آوازی زمزمه می‌کرد. بحثمان این بار رفته بود سر امنیت اجتماعی در جامعه، از آن مدل بحث‌ها که اشکان علاقه داشت. چنددقیقه‌ای بیشتر نگذشته بود که دوست‌دختر سابقم و آن خانم آمدند به‌طرف ما. اصلاً به روی خودم نیاوردم. انگارنه‌انگار ما زمانی دوست بودیم و چه کارها که نمی‌کردیم. ما باغ انار داشتیم و بیشتر قرارهامان توی باغ بود، به بهانهٔ انار چیدن. یک‌راست آمدند بالای سرِ ما. قلبم داشت می‌ایستاد. گفتم الآن است که بگوید «سلام فلانی، منم سارا».

اشکان گفت: این هم سارا خانم، خانمِ بنده. ایشون هم خواهرزنم سوسن.

من و نسرین جلوشان بلند شدیم. سارا کاملاً محجبه شده بود ولی مانتویی. اشکان هم من را به‌عنوان دوست و همکلاسی قدیمی به سارا معرفی کرد. من اصلاً به سارا نگاه نمی‌کردم. گفت «خوشوقتم». خواهرش به نسرین نگاه کرد. اشکان گفت «ایشون هم خانمش هستند». نسرین که هنوز ایستاده بود باهاشان دست داد و گفت «نسرین هستم».

نشستیم. خانم‌ها یک‌طرف نشستند و شروع کردند به صحبت. من هم با زاویه‌ای نشستم که کمتر چشمم به چشم زن اشکان بیفتد. با اشکان اختلاط کردیم اما هیچ‌کدام از حرف‌هایش را به یاد ندارم. نیمی از حواسم با اشکان بود و نیمی دیگر خاطرات آن شش-هفت ماه را، که با سارا دوست بودم، مرور می‌کردم. راستش کمی عذاب وجدان داشتم اما چه‌کار می‌توانستم بکنم؟ آن جریان مال سابق بود و بیچاره اشکان متعصب که فکر می‌کرد زنش پاک‌ترین دختر دنیا است. طفلک نمی‌دانست فقط چند بار با من بوده. البته، گناهش را نمی‌شویم، شاید با کس دیگری نبوده.

همین وقت‌ها بود که گروهی پسر آمدند و بساطشان را کمی آن‌طرف‌تر پهن کردند. یک عده‌شان پاسوربازی می‌کردند و یکی دوتاشان قلیان چاق می‌کردند. متوجه شده بودم که گاه‌گاهی چشم می‌چرانند و خانم‌های ما را دید می‌زنند. من زیاد حساس نشدم. چون‌که نسرین تقریباً پشتش به‌شان بود. مطمئن شده بودم که پسرها مدام دارند به سارا زل می‌زنند. حتی یک‌بار که برای شستن کُنار از جاش بلند شد داشتند می‌پاییدندش و اشکان هم مدام زیرچشمی آن‌ها را می‌پایید.

نسرین دوستان تازه‌ای پیدا کرده بود و گرم صحبت بود. گفتم «نسرین جان انارها رو در بیار» و رو کردم به اشکان «این‌ها را از باغ خودمان چیدیم». سارا که انگار به یاد آن روزها افتاده باشد کمی رنگش سرخ شد.

حضور پسرها بدجوری روی اعصاب اشکان بود. بی‌ملاحظه، باهم بلندبلند حرف می‌زدند. یکی از پسرها حرف رکیکی به دوستش زد. اشکان علامت داد به زنش که بلند شوند. ما هم بلند شدیم انگار همه از قبل هماهنگ بودیم به‌جز نسرین. کم‌کم داشت آفتاب می‌نشست. ما هم بهتر دیدیم که برویم. از هم خداحافظی کردیم و رفتیم. مقداری انار و هرچه که از تخمه‌ها مانده بود دادم به اشکان که ببرند.

تمام راه نسرین خواب بود و من داشتم به نوع رابطهٔ الآن و سابق خودم و اشکان و همین‌طور به ارتباطی که قبلاً با زن اشکان داشتم فکر می‌کردم و هرازگاهی آینهٔ جلوی ماشین را به سمت خودم کج می‌کردم و خنده‌ام می‌گرفت.

وقتی رسیدیم خانه، نسرین از مصاحبت با آن‌ها خیلی راضی به نظر می‌رسید. رو کرد سمت من و دو دست خودش را از پشت، روی کتفش گرفت خمیازه‌ای کشید و گفت: «خانمِ خیلی خونگرمی بود. احساس می‌کردم خیلی باهم صمیمی هستیم. تو که شماره و آدرس خونشون رو گرفتی؟ یه روز دیگه هماهنگ کن بریم خونشون».

بعد من گفتم: نه بابا اینی که تو دیدی ظاهرش بود همین اشکان خیلی پدرسوخته است. این‌جور نگاشون نکن.

زنم دست‌هاش را سریع آورد پایین و مثل‌اینکه خودش هم آویزان شده باشد با چشمانی کاملاً بازشده گفت: راست می‌گی؟ واقعاً؟!

من هم این بار محکم‌تر گفتم: آره بابا این ظاهرشونه!

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692