شاید هیچوقت فکر نمیکرد روزی برسد كه نتواند در یخچال را باز کند. کسی هم نبود كه از او کمک بگیرد. موهای سفیدش را ریخته بود روی شانهها، فکر میکرد موها به این شکل زیبایی منحصر بهفردی دارند. شنیده بود که پیرمرد هنگام بازي شطرنج زیر درختهای چنار پارک، روی صندلیهای سنگی گفته بود از زنهايی که موهایشان را کوتاه میکنند نفرت دارد. او فکر کرده بود شاید پیرمرد اگر موهای او را ببیند حتماً نوازشش میکند. حالا با تمام قدرت عصا را پرت میکند و در یخچال را دو دستی بهسمت خودش میکشد. دندانهای مصنوعیاش میافتد روی سرامیکها، حس میكند اگر جوانتر بود شاید میتوانست با دوانگشت در را باز کند، اما حالا با تمام قدرتش نمیتواند این کار را بکند.
دکتر گفته بود حتماً باید خوراكت را سر موقع بخوری تا دچار این اتفاق نشوی. به ساعت بالای سرش نگاهي انداخت، هنوز چند دقیقهای فرصت داشت. عکس پسرش را نگاه کرد. يادش نميآمد عكس دقيقاً در کجا گرفته شده است. در تمام این سالها فکر ميکرد زنده است. هنوز هم فکر میکند زنده است. داخل خانه ویلایی زندگی کردن این مصیبتها را داشت. از خانههای آن سمت خیابان بهشدت نفرت داشت. معتقد بود كه: «مردم را مجبور میکنند تا داخل این قوطی کبریتها زندگی کنند، منکه هیچوقت از زندگیهاشون لذت نمیبرم.» دندانهای مصنوعی را برداشت و دستش را به سینک ظرفشوئی تکیه داد. با هیکل چاق و قدمهای سنگین بهسمت عصا قدم برداشت. از شانس بد خط تلفن خراب شده بود. در فروشگاه يك پیرمرد به او گفته بود: «داشتن موبایل میتونه خیلی بهت کمک کنه.» شانههایش را بالا انداخته بود و گفته بود: «این چیزها یکسری آت و آشغال هستند که مردم رو باهاش سرگرم کردن.» و با قدمهای سنگین از در فروشگاه بیرون آمده و به راننده آژانس گفته بود که وسیلههارا داخل ماشن بگذارد. سردرد شدیدی گرفته بود. عصا را برداشت و به عصای منبتکاریشده تکیه داد. طرح روی عصا، مردی بود که با شمشیر پاهایش را تکهتکه کرده بود. دوباره نگاهی به ساعت داخل آشپزخانه انداخت. فرصت کمی داشت. یک لحظه آرزو کرد پیرمرد از راه برسد و با تمام قدرتش در یخچال را باز کند و بعد شروع کند به نوازش کردن موهایش. سالهای زیادی بود که کسی موهایش را نوازش نکرده بود. حتی قهوهای دونفره نخورده بود یا در پارک با کسی هیچ صحبتی نکرده بود. حالا احساس میکرد به بازوهای پیرمرد احتیاج دارد. هر وقت که پیرمرد را دیده بود با بیاعتنایی از کنارش گذشته بود. اما حالا حس میکرد احتیاج شدیدی به او دارد. همیشه از بچههايی که داخل پارک میدید فرار میکرد. از آنها نفرت شدیدی پیدا کرده بود. چندبار پیرمرد او را نجات داده بود. بچهها به او میگفتند «پیرزن خپلو» و او از این دو واژهی پیرزن و خپلو بهشدت نفرت داشت. یکبار هم گوشه پارک نشسته بود و از دور به شطرنج بازی کردن پیرمرد نگاه ميكرد که بچهها یک سطل آب جوي بغل پارک را از پشت سر روی سرش ریخته بودند. اما پیرمرد متوجه این اتفاق نشده بود که کمکش کند. دوباره با تمام قدرت در یخچال را بهسمت خود کشید. دستانش عرق میکرد، از دوران بچگی همینطور بود. وقتی استرس داشت یا موضوعي غمگیناش میکرد، دستهایش شروع ميكرد به عرق كردن. باوجود اينكه مدت زیادی سبزیجات مصرف كرده بود اما هیچ کمکی نشده بود. حتی استفاده از دارچین هم زیاد به حالاش توفیری نداشت. دستهایش سُر خورد و افتاد روی کف سرامیکهای كف آشپزخانه. نالهای کرد و چند دقیقه همانطور روي زمين نشست. اول فکر کرد مچ و انگشتهای دست چپاش شکسته، اما وقتی دید که انگشتها تکان میخورند کمی خوشحال شد. رنگ چهرهاش همچنان پریده بود. یک لحظه احساس کرد دهانش مزه خون میدهد. آب دهان را مزهمزه کرد. مزه خون میداد. متوجه شد که لحظه افتادن زبانش بین دندانهای مصنوعی گیر کرده و باعث پارهگی قسمتی از آن شده. ميخواست که بلند شود. دستها را روي سرامیک گذاشت. احساس درد شدیدی از ناحیه دستها کرد. تلاش كرد خودش را از زمین بکند اما وزن زیاد و کهولت سن رمقی برايش نگذاشته بود. سرگیجه داشت. آب دهانش را که قاطی خون شده بود تف کرد روی سرامیکها. بهسختي خودش را بلند كرد و روی دوزانو نشست. دست برد و عصا را که کمی آنطرفتر افتاده بود برداشت. به کمک عصا و دیوار اپن آشپزخانه بلند شد. با قدمهای سنگین جلو رفت. با عصا و از روی عصبانیت چند ضربه به یخچال زد و آب دهانش را داخل سینک ریخت. به پیراهن آستین کوتاه پیرمرد فکر کرد. به اندام لاغرش. به عطر تند مردانهای که به خودش میزد و به سبیلهای قاجاریاش. به لحن آرام حرف زدنش و به تمام مهربانی و کمکهايی که کرده بود. هیچوقت اسمش را نپرسیده بود. اسم مهم نبود برایش، حتی میتوانست اسماش را تغیير دهد و آنطور که خود میخواهد صدايش بزند. با سلیقه خود برایش پیراهني آستین کوتاه بخرد و بدون هیچ ترسی با او داخل پارک قدم بزند. فکر کرد حتماً آنقدر ثروت دارد که احتیاجی به غذا درست کردن نباشد و چقدر دوست داشت قهوهای دونفره با او بنوشند و باهم با قطار به مسافرت بروند و با انگشت مناظر بيرون را به هم نشان دهند. اما خونريزي زبانش بند نمیآمد. تند تند تف میکرد توی سینک. میترسید اگر با آب بشويد، دردش چند برابر شود. بدنش درد میکرد. احساس خفگی داشت. شیر آب را باز کرد و آبی به صورتاش زد. به آب نگاهي انداخت، با خود گفت: «همه میگن که به آب کلر نزنین چون خودش باعث هزارتا مریضی میشه، اما اینها که گوششون به این حرفها بدهکار نیست. چون روش دیگهای بلد نیستن مجبورن این کارو بکنن. از مردم هم کسی حرفی نمیزنه.» شیر آب را بست. دوباره با نفسنفس زدن بهسمت یخچال رفت. نگاهی به ساعت انداخت، الان دقیقاً یک دقیقه بیشتر نمونده بود. دستگیره یخچال را گرفت و شروع به کشیدن کرد. اما باز نشد. نفسنفس میزد. به تمام اشیاء توی پذیرایی نگاهی انداخت. به مجسمههايی که از یک عتیقه فروشی خریده بود. به دم خشک شدهی روباهی که آویزان کرده بود. به عکس شوهرش و عکس پسرش و تمام چیزهايی که یادآور چیزی یا کسی بودند خوب نگاه کرد. یک لحظه چشمهایش را بست، روبروی یخچال نشست و به پیرمرد فکر كرد. دست و پاهایش شروع به لرزیدن کرد.