نباید جورابهایش را در میآوردی صفرعلی....
نباید فراریش میدادی.
دیدم یکهو صدایش نازک شد و جیغ کشید. دیدم یکهو مثل موش از روی دیوار خانه بالا پرید و رفت وسط مزرعهها. بعد که دویدم پیاش یک نقطه سیاهی دیدم که نزدیکیهای خانه ارباب مثل مگس پر زد و رفت توی هوا. چشمانم را چند بار باز و بسته کردم اما دیگر چیزی ندیدم.
داد کشیدم: ماشالله ...دردت بخوره توی سینم مادر! بیا خونه... نرو... بیا منو تنها نذار...بیا برنجا رو با هم بذاریم توی انبار...گوسالهها رو وقت غروب برگردون طویله...دردت به سینم بخوره ماشالله...
بعد از آن روی زمین افتادم و دیگر چیزی یادم نیست.
نباید جورابهایش را در میاوردی مرد!
***
یادم هست برف میآمد. تا نزدیکیهای ایوان هم رسیده بود. یادم هست ننهات رفته بود دو تا خانه آنطرف تر پیش زن گل موسا که میخواست برای شفای شوهرش آش بی بی فاطمه بپزد. آنوقت برف جوری باریده بود که انگار خدا از مردم نازدار محله قهرش گرفته. فکر میکنم شب یلدا بود.
گفتم: آی صفر علی! انگاری درد داره میاد سراغم.
گفتی: خاک بر سرت زن! حالا چه وقت زائیدنه؟
بلند شدی و بیلچهات را برداشتی و از میان برفها یک تونل باریک تا خانه خدابیامرز گل موسا ساختی.
یک شبانه روز طول کشید تا با ننهات برگشتید و آنوقت دیدید تنهایی زائیدم و بند نافم را هم با همان داس روی ایوان بریدم.
ننهات بچه را بقل گرفت و گفت: گل موسا مرد...بیچاره رو توی برف چالش کردن...پاشو عروس! بیلو وردار، کمک شوورت کن برفا رو از روی ایوون بپاشون پایین.
با بیلچه آمدم سراغت. چشمم افتاد به قوزک پاهایم که خون خشکیده چسبیده بود رویشان.
گفتم: صفر! نوم بچه رو چی بذاریم؟
آب دماغت را مالیدی به سرآستین کت پشمیت و گفتی: آگه پسره نوم پدر خدا بیامرزم ماشالله.
ننهات که داشت دست و پای بچه را برانداز میکرد گفت: دختر باشه زلیخا.
گفتم: نه! پسره...
ننهات گفت: چقدر بی جونه...من از تو بچه تر بودم صفر رو زائیدم. مث گاو خدابیامرز کل ممد چاق بود. تو که ماشالله خوراک و خوردتم بد نبود...راستی، نفهمیدم زن ارباب زایید یا نه؟ یک هفته ست کبری قابله رو بردن به سراشون.
***
مثل مگس کوچکی رفت توی هوا.... نزدیکیهای خانه ارباب.
یادم هست آن شب خواب به چشمم نیامده بود. ننهات میگفت: بعضی زائوها رو آل می زنه. میگفت: آلها، عاشق دختر بچه ان.دخترا رو زنده می ذارن و پسرا رو از بین می برن. میگفت: دندوناشون مثل گرز آهنیه. پستوناشون مث خیک آوییزونه. مثل گراز وحشیان. بچهها رو می دزدن و جاش بچه از ما بهترون می ذارن تو رختخواب. بأس تا چهل شب چاقو بذاری زیر بالشتت.
یک شب دیدم ماشالله گریه نمیکند. صدایش نمیآمد. بلند شدم. جای بچه خیس بود. تو هم خواب بودی و ننهات آن گوشه داشت پهلو به پهلو میشد.
گفتم: ننه...ماشالله کو؟ با همان چشمهای بسته رو به دیوار غلتید و گفت: من چه میدونم عروس؟ رفته بشاشه لابد.
دلم هری ریخت پایین. چاقو را از زیر متکا برداشتم. در را باز کردم. ایوان تاریک بود.
ننهات داد زد: ببند اون وامونده رو عروس! بزور اینجا رو گرم کردیم.
از صدای ننهات بلند شدی و افتادی دنبالم.
گفتی: کجا میری؟
فانوس را روشن کردم و گفتم: ماشالله نیست. همه جا رو گشتم. آب شده رفته توی زمین صفرعلی!
گفتی: یعنی چی که نیست؟ مگه توی ننو نخوابونده بودیش؟
یادم هست گالشم پاره بود. برگشتم. گالشهای ننهات را پوشیدم و گفتم: چرا ...خوابونده بودمش.
ننهات آمد روی ایوان.
داد زدم: یکی به دادم برسه
ننهات صورت گریانم را که دیدعین فرفره رفت و همه جا را گشت. بعد انگاربه خودش آمد. با دست توی سرش زد و گفت: یا مرتضی علی! نکنه آل زدتت عروس!
داد کشیدم: ماشالله...
همسایهها یکی یکی آمدند. زن گل موسا هم آمد. رو به مردها کرد و گفت: آگه آل زده باشه تا قبل ازاینکه به چشمه برسه میشه بچه رو ازش گرفت. و الّا دیگه از دستتون میره.
مردها فانوسها را روشن کردند. جلوی مردها شروع کردم به دویدن. ننهات آمد و مرا گرفت.
زن گل موسا گفت: کجا میری زن؟ این کار مرداست. آل بگیردت جیگرتو در میاره.
افتادم روی زمین. افتادم روی گل و لای و ضجه زدم.
مردها رفتند...همه مردهای ده با فانوسهایشان رفتند.
نزدکی های صبح برگشتند.
ماشالله را پیدا نکردند.
***
تا چند روز سیاه پوشیدیم. زنهای ده میآمدند و مویه میکردند و میرفتند.
ننهات میگفت: غمبرک نزن عروس...جووونی...بازم میاری...
لباسهای ماشالله مانده بود وسط ننوی پارچه ایاش. صدای دهل میآمد.
ننهات میگفت: چله پسر اربابه. چه سوری میدن امشب.
خیره شدم به ننهات. زن ارباب که نازا بود. زن سومش هم که میگفتند هنوز بالغ نشده.
انگار تمام خون بدنم ریخت توی چشمهام.کشاندمت سمت طویله.
گفتم: صفر! ای صفر! مرگ من بگو مادرت النگوهاشو از کجا آورده؟ نکنه صفر بچمو فروختین به ارباب؟
یادم هست مشت زدی توی صورتم. پرت شدم روی کثافت گوسالهها. کمربندت را باز کردی و کتکم زدی.
گفتم: بزن! بزن صفر! منو بکش تا دیگه براتون نزام. با ننت چاه منو کندین صفر. تف به عقلتون. تف به غیرتتون.
ننهات آمد وسط طویله و گفت: باز چکار کردی عروس؟ چشمم افتاد به النگوهایش. برقش دلم را خون کرد. ننهات رفت بیرون. النگوهایش توی تاریکی میدرخشید.
***
نباید جورابهایش را در میآوردی.
پانزده سال بعد دیدم یکی با لباسهای زهوار دررفته آمد و نشست روی پلهها.
گفتی: این غول بی شاخ و دم کیه؟
بلند شد و رفت سمت طویله و گهدانی مالها را تمیز کرد.
خوب نگاهش کردم. چشمهاش آبی بود. صورتش کک و مک داشت.
گفتم: صفر! به پیغمبر این ماشالله ست.
با پوزخند گفتی: آره ماشالله ست. بعد این همه سال صاف اومده واست طویله پاک کنه.
یقه کتت را گرفتم و گفتم: به روح ننهات صفرعلی! ماشالله ست.
پرتم کنار و رفتی سراغش. فینش را بالا کشید و به کارش ادامه داد. از پشت یقهاش را گرفتی و پرتش کردی بیرون. مثل مادر مردهها نگاهت کرد.
داد زدی: قرمساق! توی خونه من چه میکنی؟ بی ناموس!
هرچه کردی حرف نزد که نزد. یک ماه ماند. تمام کارهای خانه را انجام میداد. بعد یک لقمه غذا میخورد و همانجا روی پلهها خوابش میبرد.
وقتی نبودی میرفتم سراغش. دست میکشیدم لای موهاش. چشمانش را درشت میکرد و به من زل میزد.مثل ماشالله. از نوازش خوشش میآمد صفر. با همان چشمهای آبی و صورت کک مکیاش.
***
نباید جورابهایش را در میآوردی صفرعلی.
یادم هست باران شدیدی میبارید. توی نازدار محله پیچیده بود که: زن صفرعلی به بچه ارباب چشم داره.
تو و ننهات خواب بودید. چادرم را به کمر بستم و کت پشمیات را تن کردم.
راه افتادم سمت خانه ارباب. از بین مزرعهها رفتم. از روی پرچینها پریدم. خانه ارباب بوی فسنجان خورشت میداد. از پلهها بالا رفتم. نمیدانستم کدام اتاق برای کدامیکی زن است. نشستم توی تالارخانه. همه جا تاریک بود. صدای گریه بچه آمد. رفتم پشت در آن اتاق و یکهو پریدم داخل.
توی تاریک روشن اتاق بچه را دیدم.
زنی که داشت به بچه شیر میداد زن کوچک ارباب نبود. دایه کم سن و سال رنگ و رو رفته ای بود که با دیدن من شروع کرد به جیغ کشیدن. داسم را بلند کردم. رفتم سراغ بچه.
چند نفر ریختند وسط اتاق. شروع کردند به کتک زدن من.
داد زدم: بچمو بدین سگ پدرا...
صدای گریه بچه بلند شد. یک نفر داسم را گرفت و محکم کوبید روی دستم. انگار آتش افتاده باشد توی تنم. دستم از مچ بی حس بود و خون فواره میزد روی دیوارها. یک لحظه همه جا را سکوت گرفت و بعد اتاق را کامل روشن کردند.
زن ارشد ارباب گفت: طلیعه ست...زن صفر علی...
افتاده بودم زیر پاهایش و دستم از مچ آویزان بود.
دیدمت هراسان با ننهات آمدید داخل اتاق و داد و بیداد کردید.
گفتم: بچمو از اینا بگیر صفر
افتادی پای ارباب و مویه کردی. ارباب کنارت زد و آمد سراغ من. بوی تنباکو و انبار برنج میداد. گیسهایم را گرفت توی مشتهایش و مرا کشید سمت بچه.
زن سوم ارباب را دیدم. دو دستی چسبیده بود به بچه و گریه میکرد.
ارباب سرم را بالای سر نوزادش گرفت و محکم چرخاند و گفت: خوب اون چشمای کورتو واکن و ببین این بچه به تخم و ترکه تو و اون شوهر الدنگت کشیده یانه؟
خوب نگاه کردم. چشمان آبی نداشت. چشمش سیاه کشمشی بود و داشت ونگ میزد.
از حال رفتم.
ماشالله را پیدا نکردم.
***
نشستی روبرویم و چایت را هورت کشیدی. سرت را برگرداندی سمت حیاط و نگاهش کردی. داشت مرغهای سربریده را تمییز میکرد.
گفتی: زن! بوی لاشخور میده. بده امشب میون مهمونا با این سر رو وضع پیداش شه. باید بشورمش.
آوردیش نزدیک چاه. شروع کردی به در آوردن لباسهایش.
گفتی: باید بشورمت...بوی طویله گرفتی.
نگاهت میکرد و هیچ نمیگفت. با سطل از چاه آب بر میداشتم و میریختم توی دیگ.
داد زدی: برو یه دست از لباسای تمییز منو بیار زن.
رفتم برایش لباس بیاورم. یکهو صدایش بلند شد. چیزی بین خرناس خرس و زوزه سگ.
دویدم سمت حیاط و گفتم: صفر علی...چه کارش کردی؟
گفتی: جوراباشو در نمیاره.
انگار داشتند موهایش را تنش را میسوزاندند. از پلهها دویدم پایین. رفتم سراغش. با التماس نگاهم میکرد.
گفتم: بشین رو این تخته پسرم. بشین ماشالله.
آرام شد و نشست.
گفتم صفر! ولش کن.... جوراباشو در نیار.
گفتی: بوی گه میده زن. یه ماهه توی چکمه ست. معلوم نیست از کی توی پاشه. باید تن و بدنشو بشورم.
بعد نشستی و به زور جورابهایش را در آوردی.
زوزه میکشید و اشک میریخت. جورابهایش را گرفتی توی دستت. دو تایی خشکمان زد.
جای پنجه سم داشت. سمهایی بزرگ و پشمالو. درست مثل پاهای گوسفند.
داد زدم: یا مرتضی علی...
تو هم دست و تنت لرزید و نشستی روی زمین.
یکهو بلند شد. نگاهمان کرد و همانطوری که زوزه میکشید دوید و رفت. مثل موش از دیوار رفت بالا.
رفتم دنبالش.
داد زدم: ماشالله...دردت به سینم بخوره برگرد. برگرد مادر.... بیا با هم طویله رو تمییز کنیم.... بیا با هم....
وسط مزرعهها نزدیکیهای خانه ارباب مثل مگس دود شد و رفت توی هوا.
دیدگاهها
دست شما درد نكنه. داستاني بسيار پخته و كار شده و عالي.
ولي اسمش بيشتر شبيه به داستاناي علمي بود بيشتر :)
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا