این روزها، آذر میتواند از زیر کار دربرود و جارو را آنقدر یواش روی زمین بکشد که هیچ گرد و خاکی جمع نشود. حتی مامان هم نمیتواند به او سرکوفت بزند. اگر سرکوفت بزند، آذر با عصبانیت حرفهایش را میقاپد و دوباره مثل گلولههای آتشین به طرف خود مامان پرتاب میکند:
«واسه چی کار کنم!؟ شما حقوق پنج ماه منو ندادی!» و مادر هم زیر لب غر می زند:
«خدا بگم چکار نشی فریدون! یعنی به خاطر تو نمیتوانم جواب این زنه نیم وجبی رو بدم.»
فریدون، پدر پریناز است که چند سالی ست با مامان ازدواج کرده. مامان همیشه با دوستانش مشغول تفریح است چون پدر هیچ وقت خانه نیست. او به خاطر مشکلات اقتصادی چند ماهی است به خانه سری نزده، ولی تلفنی با مامان چند بار صحبت کرده و قول داده که زود برگردد.
از قیافهٔ مامان این طور بر میآمد که میخواهد آذر را ملامت کند ولی در عوض گفت:
«آذر جان! وجود تو برای من نعمته، دست کم تو مراقب پریناز هستی.»
آذر زن عجیبی است. بیشتر از نصف پولی را که مامان هر ماه به او میدهد به خانه نمیبرد. میگوید:
«اگر ببرمش خونه، پدر و برادرهام همه ش رو اَزَم می گیرن و دود می کنن هوا!» و اسکناسها را توی یقه بلوزش پنهان میکند.
پریناز میپرسد:
«دود میکنند هوا، یعنی چی خاله آذر!؟» آذر میخندد.
«پریناز جونم، یعنی اینکه به جای لباس و غذا، سیگار می خرن!»
مامان میشنود و سر آذر غُر می زند که: «این حرفا چیه که به پریناز میزنی نمیگی چشم و گوشش باز میشه!؟»
آذر شانههایش را بالا میاندازد و میگوید:
«خانم! چند وقت دیگه که بزرگ شد، میشه یکی مثل من و شما. پس چرا جواب بچه رو ندیم!؟»
مامان میگوید:
«اولاً مثل تو، نه... دوماً، مثل من! بعدشم پریناز مثل من هم نمیشه، درس هاش رو خوب می خونه و برای خودش خانم دکتری میشه!»
آذر هم بدون توجه به نیش زبان کلام مامان میگوید:
«راست میگی خانم. نه مثل من کلفت میشه، نه مثل شما شوهرش فراری از کار در بیاد!»
مامان میشنود و سر آذر داد می زند:
«بذار فریدون برگرده! یعنی من حتی نتونم جواب تو رو بدم؟ ببین خانم چی تحویلم میده!»
پریناز بی توجه به صحبتهای آذر و مامان، دوست ندارد وقتی بزرگ شد چیزی بشود. میخواهد مثل دوستش فریده راه برود و روی پاهایش بایستد. دوست دارد دوچرخه داشته باشد و مثل پسرهای همسایه توی خیابان با دوچرخه بگردد.
پریناز از آذر میپرسد:
«میخواهی با پس اندازت چکار کنی؟»
آذر کنارش چمباته زد و میگوید:
«آگه رازمو بهت بگم، به کسی نمیگی؟»
پریناز، زیر چشمی به مامان که مشغول آرایش صورتش بود، نگاهی انداخت.
«نه، خاله آذر!»
آذر آهسته میگوید تا مامان صدایش را نشنود.
«قراره باهاش یک قصر بخرم.»
پریناز نخودی میخندد و میپرسد:
«قصر...!؟»
آذر میخندد و پاسخ میدهد:
«آره! بعد یه شاهزاده خوش قد و بالا مثل توی قصهها بیاد قصر من.» میایستد، صورتش را باد میکند و با انگشتهای زمختش سبیلی خیالی را تاب میدهد.
«اون وقت نگهبان قصرم میارتش پیش من.» و بعدش دوتایی میخندند.
همهٔ داستانهای آذر همین جوری تمام میشوند، حتی در داستانهای ترسناکش آن شاهزاده جوان او را از دست اژدهای هفت سر نجات میدهد.
مامان، سرش را بر میگرداند.
«امشب دیر وقت میرسم، مراقب پریناز باش.»
آذر میگوید:
«چشم خانم.»
پریناز، شبهایی که مامان دیر وقت به خانه بر میگردد خوابش نمیبرد. حتی دلش نمیخواهد چراغ اتاقش را خاموش کند مبادا لولو پشت پرده اتاقش کمین کرده باشد. داد می زند که مامان یا آذر بیایند و در کنارش بخوابند. اما مامان در جواب پریناز با تندی میگوید:
«وای پریناز، تو دیگه بزرگ شدی!»
ولی آذر تنهایش نمیگذارد. کنارش دراز میکشد و تا زمانی که پریناز نخوابیده، اتاق او را ترک نمیکند.
ماجرای لولوی پشت پرده اتاقش را برای آذر تعریف میکند. آذر، جارو به دست کنار پرده میایستد و فریاد می زند:
«آهای لولوی بد جنس، الانه که با جارو بیام به جنگ تو.» و چنان محکم به پنجره و دیوار میکوبد که صدای خندههای پریناز بلند میشود. آذر فریاد می زند:
«لولو بد جنس فرار کرد!»
پریناز از ته دل میخندد. مامان دوان دوان از پلهها بالا میآید. رنگش پریده!
«چه اتفاقی افتاده!؟»
آذر به پریناز چشمکی می زند و میگوید:
«هیچی نشده خانم، درِ کمد اتاق را محکم بستم!»
پریناز، با هر دو دست جلوی دهانش را میگیرد که صدای خندههای نخودیاش بیرون نیاید. مامان زیر چشمی نگاهی به پریناز میاندازد و میگوید:
«این موقع شب!؟ حالا که حوصله تمیز کاری داری، چطوره اتاقهای پایین رو هم تمیز کنی!»
همین که پایش را از اتاق بیرون میگذارد، آذر شکلک در میآورد و بدون توجه به حرفهای مامان میگوید:
«حالا پریناز کوچولیویم، آروم بخواب که دیگه اتاقت لولو نداره.»
آذر، پریناز را به حمام میبرد. بدن و موهایش را میشوید و تنِ او را خشک میکند. بعد پریناز را روی ویلچر کنار شومینه میگذارد و یک لیوان آب پرتقال به دستش میدهد. پریناز کمی از آب پرتقال را مینوشد و بدون مقدمه میپرسد:
«خاله آذر، تو تا حالا سوار دوچرخه شدی؟»
آذر مکث میکند و میگوید:
«دوچرخه! دخترا که سوار دوچرخه نمیشن!»
پریناز یکه میخورد و میپرسد:
«چرا خاله!؟ مگه دوچرخه چه عیبی داره؟»
«عیبی نداره خاله جان! ولی پسرا سوار دوچرخه میشن؛ مثل اینکه پسرا خلبان میشن.»
پریناز اخم میکند و میگوید:
«چرا فقط پسرا سوار دوچرخه بشن یا خلبان، ولی دخترا نتونن!؟»
آذر میگوید:
«من که نگفتم نمی تونن. گفتم سوار نمیشن، اتفاقاً دخترای همسایه ما سوار دوچرخه میشن، دور از چشم پدرشون!»
آذر میخندد و از پریناز میپرسد که حالا چرا این سؤال را از او پرسیده است و پریناز فقط میگوید:
«من هم دوست دارم سوار دوچرخه بشم!»
آذر نگاهی ناباورانه به پریناز انداخت. تمام وجودش تبدیل به قلبی تپنده شد و دهانش مثل چوب خشک ماند. احساس کرد خیسی اشک را در چشمانش حس میکند. نگاهش را برگرداند تا پریناز متوجه اشکهایش نگردد.
پریناز بعد از مکث طولانی ادامه میدهد:
«من آرزو دارم سوار دوچرخه بشم.» آذر، آب دماغش را پاک میکند. خندهاش میگیرد، ولی هیچ حرفی برای گفتن ندارد.
پریناز میگوید:
«خاله! گفتی دخترهای همسایه تون سوار دوچرخه میشن!؟»
آذر هاج وواج نگاهش میاندازد.
«من گفتم...کی گفتم!؟»
«همین الان گفتی خاله آذر!؟ گفتی، دختر بچههای همسایه تون دور از چشم پدرشون سوار دوچرخه میشن.»
آذر مثل ترقه از جا میپرد و میگوید:
«نه عزیزم! گفتم دختر بچههای همسایه مون میایستند و به دوچرخه سواری پدرشون نگاه می کنن؛ گاهی هم پدرشون اونها رو سوار دوچرخه می کنه.»
پریناز دمغ میشود. برای مدتی سکوت سنگینی بین آنها حکمفرما میشود. در سرِ آذر همه چیز به هم ریخته است و نگرانی خاصی در وجودش میدود.
ساعت پنج بعداز ظهر پریناز را بیدار میکند چون برای معاینه پاهایش از دکتر وقت گرفته است. پریناز اول نِق می زند و حاضر نیست بیدار شود ولی طول نمیکشد که سر و صدای ترقه بازیِ چهارشنبه آخرسال را از خیابان میشنوند.
آذر پریناز را از روی تخت بلند میکند. لباسش را تنش میکند. پریناز متوجه حرکت لبهای آذر میشود که جملاتی زیر لب زمزمه میکند. میپرسد که چه چیزی زیر لب میخواند؛ آذر میگوید:
«دارم دعا می خونم.»
«واسه چی!؟»
صورتش را میبوسد و میگوید:
«واسه شما عزیزم! انشاالله به خوبی از پیش دکتر برگردی.»
مامان میگوید:
«آذر! پریناز را ببر سوار ماشینم کن، الان میام.»
آذر، پریناز را در آغوش میگیرد و از پلههای ساختمان پایین میآید.
پنج روز بعد پریناز کنار سفره هفت سین روی مبل نشسته است. تلویزیون برنامههای قبل از تحویل سال نو را پخش میکند. مامان با دوربین مقابلش میایستد و دوربین را جلوی چشمانش میگیرد.
«پریناز جون، بخند.»
مامان عکس را میگیرد. آن دو طوری رفتار میکنند که انگار خوشحال هستند. تلویزیون آغاز سال نو را اعلام میکند. مامان، پریناز را میبوسد و چند قطعه اسکناس نو به پریناز عیدی میدهد.
تلفن زنگ می زند. مامان گوشی را بر میدارد؛ پدر است که از پشت تلفن سال نو را به مامان و پریناز تبریک میگوید. پدر از پریناز میپرسد:
«دخترم! چی دوست داره براش بیارم؟»
پریناز مکث میکند و میگوید:
«دوچرخه!»
پدر حسابی گیج شده است، میپرسد:
«دوچرخه!؟»
پریناز میگوید:
«بله پدرجون، دوچرخه.» و صدایش ناگهان درست مثل صدای مامان پُر از بغض میشود.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا