• خانه
  • داستان
  • داستان «برچسب المثنی» نویسنده «فائزه قنبری»

داستان «برچسب المثنی» نویسنده «فائزه قنبری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «برچسب المثنی» نویسنده «فائزه قنبری»

البته آدمی نیستم که زخم سی و پنج ساله رو باز کنم ولی از وقتی شناسنامم گم شد، خیلی کم شدم. از همه کم تر.

از هرکس که می‌گفت کمه کم ترشدم. زری خانم کمم کرد. شوهرشم مث خودش کمم کرد. عباس پسر حاج حسن هم که یه محل فکر میکردنند به من نظر داره پشت زری خانم و شوهرش در اومد. اصلاً همه چیز از خانوادهٔ عباس شروع شد. از وقتی عباس زن گرفت، حاج حسن برای علی شون در خونهٔ مارو زد.

تا پای عقد هم رفتیم، اما تا عاقد گفت شناسنامه‌ها، چشم حاج حسن به مهر المثنی شناسنامم افتاد. داماد آنی از پای سفره بلند شد. زری خانم خبر رسوند که دلش زن المثنی نمی‌خواسته.

گفتم، آدمی نیستم که زخم سی و پنج ساله رو باز کنم و لی زری خانم از همون وقت‌ها از من خوشش نمیو مد. از وقتی همه فکر میکردنند عباس به من نظر داره خوشش نمیومد. بدش هم نمیو مد که عباس بره و ملیحه دختر شرو بگیره.

وقتی عباس زن گرفت، چشم زری خانم فتاد رد علی. علی هم که زد و شد خواستگار من، زری خانم بیشتر از من بدش اومد.

انقدر خودش و شوهرش بالا و پایین پریدند و زیر گوش حاج حسن خوندند تا عقد بهم خورد. و الا برای حاج حسن توفیری نداشت شناسنامهٔ عروسش اصل باشه یا نباشه.

از اون ماجرا به بعد زری خانم اسم منو گذاشت ((المثنی)). خودش که فقط نذاشت، یعنی خودش گذاشت ولی یه محل هم پشت سرش منو المثنی صدا کردن‌اند.

زری خانم خدا رحمت شکنه می‌گفت: ((انگار دختر آتل خان رشتی که واسش عیب و عار اومده اسم شوهر قبلیش تو شناسنامش بمونه)).

حاج بابام خیلی مرد بود. دم نمی‌زد. فقط می‌گفت: ((ناکسه))!

مادرم هم می‌گفت: ((تقاصشو پس میده)).

زری خانم و شوهرش چه میدونستن یه روز که با حاج بابام رفته بودم عکس واسه سه جلدم بیاندازم، حاج بابا یهو دست کرد تو جیبشو دید شناسیناممو گم کرده. واسه همینم در خواست یه المثنی داد.

البته منم دم نزم که همون موقع کارمند ثبت احوال یه اتاق نشونمون داد از کف تا سقف پر شناسنامه گم شده. بعدش هم گفت: ((این چند روزه چند تا جدید پیداشد ریختیم قاطی شون. بگردید حتمنی شناسنامه رو پیدا می‌کنید)).

حاج بابام اون موقع یه نگاه به شناسنامه‌ها و طول اتاق انداخت، پوزخند زد و گفت: ((حالا بگرد تو پیغمبرا جرجیسو پیدا کن))!

گفتم که آدمی نیستم که بخوام زخم سی و پنج ساله رو باز کنم ولی... حیف از علی حاج حسن که ملیحهٔ زری خانم اینا رو گرفت.

همسایه دیوار به دیوارمون می‌گفت: ((حاج حسن گفته هرچی باشه از دختر طلاق گرفته بهتره)). از قضا راست و چپ قدم برمی‌داشته یه الهی شکر می‌گفته که خواستهٔ خدا بوده ماجرا قبل از عقدکنون رو شده.

بعد اون ماجرا هیچ کس دیگه تقه هم به در خونهٔ ما نزد. واسه همیم هست که یه عمره تنها میام سر قبر مادرم و حاج بابا.

خدا، شاهده که نمیخوام نمک رو زخم سی و پنج ساله بریزم یا مث کنیز کفگیر خوردهٔ حاج باقر بنای غر زدن بزارم ولی حاج بابام می‌گفت: ((این جماعت پشت سر پیغمبرشم حرف در میوردن، ما که جای خود داریم)).

دیدگاه‌ها   

#1 لطف اله 1394-06-02 15:32
بی شک داستان خوبیه اسمش همان المثنی می شد بهتره وله کمی اغراق کاریکاتورگونه توش هست کسی شناسنامه اش گم بشه و داماد سر سفره عقد به خاطر یک المثنی بلند شه ولی لحن داستان زیبا بود و خوشایند

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692