داستان «آگهی ترحيم» نویسنده «فرشاد موسی‌زاده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «آگهی ترحيم» نویسنده «فرشاد موسی‌زاده»

درست مثل هميشه هفت صبح ميزِ عسلي مي‌لرزد، ساعت توی کشو زنگ زده. مثل هميشه پيچيده لای روانداز می‌روم روشويي و خيس بر می‌گردم، پاچه‌‌اش را با يك دست بالا گرفته‌ام كه نجس نشود. دو ور پيراهن كرم را می‌كشم، تا ول می‌كنم چروك‌ها باز پيداشان می‌شود. چراغ چای‌ساز را فشار مي‌دهم، روشن نمي‌شود. مي‌روم فيوز برق را پايين مي‌زنم و بر مي‌گردم. چراغ چاي‌ساز روشن شده، مهتابي هال روشن شده، پنکه‌ی سقفی شروع کرده به چرخیدن، لوستر آشپزخانه هم آنقدر پِرپِر مي‌كند تا خاموشش كنم. چيزی نگذشته كه چاي‌ساز سوت می‌كشد. يادم می‌آيد آب ندارد. زير يادداشت‌های ديواری قبلی می‌نويسم «شب‌ _ اطو». ناشتا می‌زنم بيرون، در حال مكيدن قرص نعنايی كه قرار است طعم تلخ دهانم را ببرد و بوی زُخمِ خواب‌آلودگی‌ام را بگيرد.

مدام روی پنجه‌ی‌پا از لای جماعتِ ايستگاه سرك می‌كشم تا خط ده پيدایش شود. پيداش هم كه ‌شد فشار و انجماد و می‌خزم تو. جنبشی می‌خواهد تا ميله‌ای را، چيزی را يا كسی را وقت ترمز بچسبی و نيفتی. بعد هم فكروخيال موهوم آينده و افسوس گذشته و حالی كه مدام بوی عرق می‌دهد. خيره می‌مانم به پيرمرد چروكيده‌ای كه كف ‌دستش سرفه می‌كند. هر لحظه منتظرم تا خلتی‌ خونی پس‌بياورد یا سر ترمز بعدی پس‌بیفتد و هیچکدام از ایستگاه‌ها بلند نشود. وقتش كه رسيد، فشار و انقباض و می‌خيزم بيرون. قدم‌زنان تا دفتر كار خيره می‌شوم به همنشينی نامتجانس آدم‌ها و ماشين‌ها، تا باز سلام و ميز و چُرت و انفعال و هفت شب كه رسيد عزت‌زياد.

مادر از سرطان پستان مرد، پدر از سرطان سيگار، خواهرم هم پيش از سرطان گرفتنش با شوهر و بچه‌ها، چُرت و جاده چارلوس و رفت ته دره. مادر پيش از مرگ ازم خواست مراقب پدر باشم. پدر هم با سيگاری خاموش بَرِ لب خواست هوای خواهرم را داشته باشم ولی می‌گفتند خواهرم وقت مرگ هذيان می‌گفته.

مادربزرگم برای خودش مردی بود، سبيل هم داشت. جوان كه بوده دستمال می‌بسته به كمر و چوپانی می‌كرده تا گوسفند و آواز و فلوت و پدربزرگ. خودش می‌گفت جوان كه بوده زيبا بوده ولی پيری و سخت می‌شد تجسم كرد. آن هنگام می‌شده به نيشابوری كه بودند گفت نِی‌شاپور و به تهرانی كه آمدند گفت طهران. پدربزرگ سفيد‌ترين خواستگارش بوده، دختر عمو پسر‌عمو بودند و روی حرف پدر حرف نزدند و من شدم اين. سه بچه‌ی اول‌شان مرده‌اند و پدر و بعد سه بچه‌ بعدی‌شان هم مرده‌اند. پدربزرگ زال بود، موهايش همه سفيد شده بود که علتش پيری نبود. جوان كه بوده سحرنزده می‌زند به دل كوه و جن و ظهر سفيد برمی‌گردد. حالا از ترس بوده يا نفرين و سحر و هرچي، زندگي‌اش را، روزگارش را سياه كرده. اما این سیاهی را هیچوقت به تنش نمی‌کشید. حتا مادربزرگ كه مُرد سياه نپوشيد و نگذاشت كسی سياه بپوشد، طبق معمول رداي بلند سفيد پوشيد، مثل درويش‌ها. يك هفته بعد زهر خورد و رفت ملاقاتش. تنها بود و بی‌دست‌وپا و جای شكر مرگ موش ريخته بود توی چای و هم‌زد‌ه بود و لا‌الله‌الالله. به روايتی ناخواسته بوده ولی به احتمالی با عشق در حوالی فاجعه.

درست مثل هميشه حوالی هشت‌ شب می‌رسم خانه. ساعت را كوك می‌كنم برای هفت صبح فردا. گاز و برق را راه می‌اندازم، دو شاخ تلويزيون را وصل می‌کنم به پريز و صدايش را آنقدر بلند می‌كنم که صدای پچ‌پچ و راه‌ رفتن‌های دائمی همسایه‌ی بالایی شنیده نشود. بعد نيمرو، املت یا خاگينه و وقت خوردن روزنامه‌ی روز را ورق زدن و بخش حوادث و آگهی‌های ترحيم را خواندن. می‌گردم پی اسم و چهره‌ای آشنا. يا خيره می‌شوم توی چشم‌ها‌شان که شباهتی، ارتباطی چیزی كشف شود. بعد مثل هميشه آلبوم عكس‌ها را ورق می‌زنم و از يك كنار فاتحه می‌فرستم به روح تمامی‌شان كه رفته‌اند. فوتبال و خميازه و فنجانی چای تلخ، مثل هميشه بی‌شكر و قند. حمام و مسواك و گاز را قطع می‌كنم. برق را هم قطع می‌كنم و قفل همه درب‌و‌پنجره‌ها را می‌اندازم. يازده كه شد می‌پيچم لای روانداز، مدام پهلوبه‌پهلو می‌شوم و فكر‌وخيال و بی‌خوابی و درست مثل هميشه.

دیدگاه‌ها   

#1 لطف اله 1394-06-02 15:39
یک زن تنها در میان شهری تنها و شاید هم یک مرد مجرد تنها یک دنیا مرگ و دیگر هیچ

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692