مجری رادیو سلامت از پزشک جراح، خواست خاطرهای کاری که باعث سرازیر شدن اشکش شده، را برای شنوندههایی که افتخار دادند و این شبکه را برای شنیدن انتخاب کردند، تعریف کند. به نظر آمد پزشک از قبل خاطراتش را مرور کرده تا دراماتیکترینش را گلچین کند، چون بدون این که من من کند، گفت:
وقتی پیرمردِ دستفروشِ لاغر و رنجور را به بیمارستان رساندند به خاطر خونریزی که داشت تقریباً نیمه جان بود. هنگام گذر از خیابان ماشینی با او برخورد میکند و چرخ ماشین از روی پای راستش رد میشود. با این که هرثانیه که میگذشت به ضرر بیمار بود ولی توانستم کمسیون پزشکی را راضی به پیوند کنم و همه مسولیت جراحی را بپذیرم. گرچه قسمتی از محل جدا شدهی پا، آسیب جدی دیده بود، اما چند رگ و عصب سالم هم داشت. دخترش حاضر نبود لحظهای از پدر جدا شود. محیط بیمارستان برای دخترک ناآشنا و ترسناک بود. به نوازش پرستارها و خوراکیهای موردعلاقه کودکان واکنشی نشان نمیداد. کنار تخت پدر ایستاده بود با یک دست آستین او را در مشت کوچکش گرفته بود و با دست دیگر جعبه آدامس را جوری محکم به سینه میفشرد که انگار کسی می خواد آن را بدزدد. بغضش را قورت میداد و بی صدا گریه میکرد. چشمهای وحشتزده دخترک که عین پرنده در دام افتاده، دور میچرخید تا راهی برای فرار پیدا کند، پیش چشمم محو نمیشد.
پرستارها به سختی توانستند دخترک را از پدر جدا کنند تا بتوانند پیرمرد را برای پیوند آماده کنند. بعد از پیوند که تا نیمه شب ادامه داشت به خانه رفتم. از پرستار خواستم کوچکترین تغییر حال بیمار را گزارش کند. روز بعد پیش از رفتن به مطب سری به بیمارستان زدم. نگران نتیجه پیوند بودم. فردای آن روز پیرمرد از بیهوشی بیرون آمده بود و میتوانستم با چند سوال و جواب کوتاه هوشیاری و نتیجه پیوند را دریافت کنم. صبح زود وارد بخش شدم. در ایستگاه پرستاری با دو صندلی برای دخترک جایی برای خواب درست کرده بودند. دستش را روی جعبه آدامس بالای سرش گذاشته بود، انگار در خواب هم نگران یک ردیف آدامس باقی مانده است. با صدای حرف زدن ما از خواب بیدار شد. در میان خوش و بش پرستارها، من هم احوالش را پرسیدم. به طرفم چرخید، لبخند زدم. اخم کرد و روی برگرداند. من را مسبب جدایی از پدر میدانست. همراه یکی از پرستارها سراغ بیمار رفتم. پیرمرد خواب و بیدار بود. دستم را آرام روی شانهاش گذاشتم. چشمهایش را سنگین باز کرد و زیر لب دخترش را صدا زد. از این که هوشیار بود خوشحال شدم. پرسیدم:
- چه طوری پدرجان، درد داری؟
با نگرانی جگر گوشهاش را صدا زد و پرسید:
- دخترم کو، من چرا اینجام؟
میدانستم درد شدیدی دارد. نزدیکتر شدم و آرام پتو را کنار زدم. انگشتهای پای پیوند شده ورم زیادی داشت. گفتم:
- دخترت همین جاست. به پرستار میگم بهت مسکن بزنه، دردت کمتر می شه و میتونی دخترت رو بغل کنی، خوبه؟
حال و روز و دردی که داشت برایش مهم نبود. سرش را به طرف در چرخاند و با چشمهای بیرمق منتظر آمدن دخترک شد. با آرامش و شمرده گفتم:
- پدرجان، پات رو جراحی کردم. میتونی خیلی آروم انگشتهای پات رو یکی دو بار حرکت بدی؟
جوابی نداد. گوشهای از پتو را توی مشتش گرفت و فشرد. نفس عمیقی کشید تا همهی تواناییش را جمع کند. برای شرایط جسمی پیرمرد عمل سنگینی بود. چشم از پای پیوند شده برنمیداشتم. پیرمرد آب دهانش را قورت داد و انگشتهای پایش را لرزان حرکت داد. از خوشحالی عین بچهها دویدم توی بخش و فریاد زدم، تکون خورد... حس داره.
همه آنهایی که توی بخش بودند حتی همراههان بیماران دورم جمع شدند و هاج و واج به من و هم دیگر نگاه میکردند. از خوشحالی دور چرخیدم و به طرف اتاق پیرمرد اشاره کردم. به چشمهای تک تک آنها نگاه کردم و با هیجان گفتم:
- پیوند موفق آمیزِ... میتونه انگشتهاش رو حرکت بده.
دوباره به طرف اتاق پیرمرد دویدم. آنهایی که دورم حلقه زده بودند هم دنبالم آمدند. اتاق جای سوزن انداختن نبود. صف مشتاقان دیدن پیرمرد تا توی بخش ادامه داشت. با ذوق پای پیرمرد را نشان دادم. مردم هم انگار فراموش کرده بودند در چه مکانی هستند برای لحظههایی محیط کسلکننده بیمارستان به مجلس شادی واقعی تبدیل شد. دور تخت پیرمرد جمع شدند و به او تبریک گفتند. او تازه متوجه شد که چه خطری را از سر گذرانده. با این که درد داشت چهرهاش تغییر کرد. آن جور که به نظر میآمد پیر نبود، رنج روزگار، پیرش کرده بود.
روز خوبی بود. بعد از معاینه بیمار، درحالیکه به طرف آسانسور میرفتم از رفتاری که داشتم از خودم تعجب میکردم، وظیفهام را انجام داده بودم! البته بیشتر خوشحالیم از این بود که توانستم مانع شومکه زندگی پدر و دختر، غمگینتر از چیزی که هست، ادامه پیدا کند. وارد آسانسور شدم. روی پا چرخیدم که دکمه پارکینگ را بزنم. دخترک پشت سرم بود. جعبه آدامس را به طرفم دراز کرد. چشمها و چهرهاش برق و شادابی کودکانه داشت. گفت:
- آدامس وردار.
یک بسته برداشتم. نگاهش را از روی جعبه آدامس به چشمهایم بالا کشید. دستش را جلوتر آورد و مصمم گفت:
- هر چی دوست داری وردار.
درِ آسانسور که بسته شد، بغضم ترکید.آدامسها را نگه داشتم و چند سال از آن ماجرا گذشته ولی با دیدن آدامسها همان حس برایم تداعی میشود.
***
شنیدههای جالب و شاد برای نوشتن داستان، خواندنی و دلنشین است هم آرامبخش. بر خلاف خبرهایی که سمج هستند و فراموش کردن آنها بسیار سخت. گوش دادن به موسیقی راهی است که سعی میکنم درباره خبرهای ناگوار فکر نکنم، مبادا خودم را در موقعیت شخص آسیب دیده ببینم و از ترس و دلهره از تخت خواب بیفتم و خواهرم را بدخواب کنم. نصف شبی حوصله جر و بحث و تحمل درد ناشی از پیچاندن گوش، بهوسیله او را ندارم، که چرا خواب دیدم.
با شنیدن خاطره پزشک تا موقع خواب که به رختخواب رفتم، حس خوبی داشتم. هدفون را روی گوشتم گذاشتم تا با شنیدن موسیقی آرامِ بیکلام آرامشم را کاملتر کنم و خوابهای خوب ببینم. خواهرم پشت لپتاپش نشسته بود و از این سایت به آن سایت تندتند کلیک میکرد و اخبار حوادث را میخواند و سرش از راست به چپ، میرفت و برمیگشت. صدای موسیقی را بلندتر کردم تا کلیک کلیک و فحشهای... را نشنوم. با ملودی آهنگ، خودم را قویی زیبا ولی تنها میدیدم که به نرمی و بدون آنکه آب را به تلاطم بیندازد، آزاد و رها به هر سوی میچرخد. زمانی نگذشته بود که با صدای کوبیدن مشت محکم روی میز، آرامش و رویاهایم بههم ریخت عین شلپ شلوپ پاهای قو زیر آب. خواهرم خبری را میخواند و بلند بلند فحشهای ناجور نثار میکرد. لپتاپش را خاموش کرد و از پشت میز بلند شد. با پا، صندلی را هل داد زیر میز. البته روی عادت کجکی! به طرف تخت خوابش آمد. سر راه نگاهی به من انداخت که داشتم ارکستر را رهبری میکردم. مچم را توی هوا قاپ زد و محکم توی دستش گرفت. هدفون را از روی گوشم کنار زدم و پرسیم:
- صدای هدفون بلندِ؟
انگار نشنید. لبه تختخوابم نشست. با چشمهای قرمز و چهره برافروخته دستم را با حرص در هوا تکان داد و گفت:
- فکرش رو بکن، مرتیکه ببببببیب، خیرسرش مثلن پدرِ ببببببیب. به پسربببببیب خلفش میگه، دست خواهرش رو محکم بگیرِ که نتونه تکون بخوره و خودش اسید میریزه روی سر و صورت دخترش، که چرا میخواد از شوهر معتادش جدا بشه!؟
ای وای. امشب بساط داریم! ■
دیدگاهها
شاید در نگاه نخست در کل داستان پیوند بین دو قسمت دیده نشود
ولی اگر با دقت بیشتر داستان را می خواندید پیوند این دو قسمت را هرچند کم و کوتاه دریافت می کردید.
1- دخترم کو، من چرا اینجام؟
2- حال و روز و دردی که داشت برایش مهم نبود. سرش را به طرف در چرخاند و با چشمهای بیرمق منتظر آمدن دخترک شد.
3-فکرش رو بکن، مرتیکه ببببببیب، خیرسرش مثلن پدرِ ببببببیب. به پسربببببیب خلفش میگه، دست خواهرش رو محکم بگیرِ که نتونه تکون بخوره و خودش اسید میریزه روی سر و صورت دخترش، که چرا میخواد از شوهر معتادش جدا بشه!؟
با احترام
آقای رضایی؛ چرا داستان ها را نقد نمی کنید؟ تا بقیه هم بیآیند برای نقد؟ می دانم الان می گویید، وقت ندارم. اما داستان نقد بشه خیلی بهتر است.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا