داستان «هت تریک مامان» نویسنده «راحله فاضلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «هت تریک مامان» نویسنده «راحله فاضلی»

خرگوشی از توی کلاه درمی آوردند و به آن می‌گفتند: هت تریک؛ حقه کلاه. این بار نوبت هت تریک مامان است آن هم روز دربی. اگر علی کریمی در دربی امروز سه تا گل بزند به پای هت تریک مامان نمی‌رسد.

**

صبح‌های جمعه تهران خلوت است و آسمان صاف تر. برج آزادی تنها مانده و مثل روزهای دیگر سرش شلوغ نیست. عکاس‌ها هم این موقع روز حوصله کار کردن ندارند. به دیوار برج نگاه می‌کنم. شبیه ملافه سفید چرکمرده ای شده که هرچقدر هم توی وایتکس بیندازی مثل روز اولش سفید نمی‌شود. جمعه‌ها با اتوبوس می‌روم سرکار چون جا برای نشستن پیدا می‌شود. از میدان آزادی راه می افتم سمت میدان ونک. می‌نشینم روی صندلی ردیف اول کنار پنجره تا خیابان‌های خلوت و آرام را راحت تر ببینم. این فیلمی است که فقط هفته ای یک بار می‌توانم ببینم. از ترافیک خبری نیست و اتوبوس زودتر می‌رسد میدان ونک. خیابان‌های اطراف میدان ساکت است. کسی ساعت 8 قرار نمی‌گذارد، توی مرکز خرید دنبال کیف و کفش برندهای معروف نمی‌گردد. کیف پول‌ها و کارت‌های اعتباری چند ساعتی استراحت می‌کنند. حتی کارگرها هم به خودشان مرخصی می‌دهند تا کمی بیشتر بخوابند. هنوز وقت دارم. قدم زنان می‌روم سمت خیابان ولیعصر. صدای گوینده اخبار ورزشی از یک سوپرمارکت می‌آید:

«امروز 75 مین شهرآورد پایتخت در ورزشگاه یکصد هزار نفری آزادی تهران برگزار می‌شود...»

وقتی حاضر می‌شدم مامان خواب و بیدار آمد توی اتاقم و یادآوری کرد قرار امروز را فراموش نکنم. زودتر برگردم تا نازنین دستی به سرو رویم بکشد.

نازنین قبل از اینکه دانشگاه قبول شود پای خواستگارها را به خانه باز کرد. آدم حسابشان نمی‌کند اما دوست دارد دیگران از خوبی‌هایش تعریف کنند. از زیبایی‌اش و انگشت‌هایش که هم کشیده و جذاب‌اند هم از آن‌ها هنر می‌ریزد. قبل از چای ریختن یواشکی از خواستگارها عکس می‌گیرد و بعد می‌چسباند توی یک دفتر. کنار عکس هم مشخصات آن‌ها را می‌نویسد. دفتر افتخارات اش.

دفتر افتخارات من خیلی لاغر و کم جان است. دفتر که نه یک ورق از دفتر یادداشت کوچکی است که جایی بین حفره‌های ذهنم گم شده.

هیچکدام از این خواستگارها به خانه مان نیامده اند. برایشان چای نبرده‌ام. از روی عکس‌ها، پوسترها، کتاب‌ها و آلبوم‌های موسیقی‌ام شخصیتم را تحلیل نکرده‌اند.

یک بار از نازنین پرسیدم: «چرا سرکارشون می ذاری؟» گفت: «مگه زن‌ها توی زندگی چند بار می تونن نه به گن؟»

کاش مامان با من هماهنگ کرده بود. کاش قرار نمی‌گذاشت. گفت: «نگران خودتم. من که همیشه زنده نیستم. نازنینم امروز فردا می ره. تو می مونی و ... حوض هم نداری آخه.»

نازنین مثل همیشه دستم انداخت: «من که می دونم چقدر دلت می خواد زن مالدینی بشی. ولی حیف که دیر به دنیا اومدی.»

مالدینی را همیشه دوست داشتم. اما دوست داشتن یک ستاره فوتبال فقط به خاطر این بود که دور بود و دست نیافتنی. دلم می‌خواست بنشینم توی جایگاه وی آی پی سنسیرو و گزارش بگیرم. آخر مسابقه هم با کاپیتان مالدینی مصاحبه کنم و عکس یادگاری بگیرم. دلم می‌خواست اما آرزویم نبود.

می‌روم سمت پارک ساعی. هوای تازه را با ولع وارد ریه‌هایم می‌کنم. از کنار قفس پرنده‌ها رد می‌شوم. صدایی ازشان درنمی آید. صبح جمعه آن‌ها را هم جادو کرده لابد! کاش می‌شد روی یکی از همین نیمکت‌ها بنشینم و خاطره‌هایم را دوره کنم. انگار هرکدامشان قصه ای دارند. قصه آدم‌هایی که خسته یا عاشق خودشان را می سپرند به این مستطیل‌های زرد. اما حیف که وقت ندارم و باید بروم. فعلاً نوبت مستطیل سبز است.

برای بیشتر مردم ایران هفته از شنبه آغاز می‌شود اما برای من از جمعه. وقتی دیگران بعد از خوردن حلیم یا کله پاچه با سنگک، پای تلویزیون چرت می‌زنند، من برای پیدا کردن خبر، سایت‌های ورزشی را زیرو رو می‌کنم. جمعه من با تیتر یک روزنامه‌های مهم جهان شروع می‌شود.

بهنام چایی به دست از راه می‌رسد. ماگ رئال مادریدش را می‌گذارد روی میز و می‌رود سراغ کامپیوتر.

- خبرا رو گرفتم.

برمی گردد طرفم: آره؟ دستت درد نکنه

لبخند می‌زنم.

- تو رو کی شرط می‌بندی؟

- معلومه بازم مساوی می شه.

- نه این بار دیگه فرق داره

- هیچ فرقی نداره.

- خیلی محافظه کاری. می‌ترسی شرطو ببازی

- محافظه کار نیستم. واقع بینم. اصلاً مگه من تاحالا شرط بندی کردم؟

روی صندلی‌اش مقابلم می‌نشیند و با خنده می‌گوید: همین دیگه. شرط بندی هم نمی‌کنی.

- به نظرم شرط بندی تو فوتبال بی معنیه. زندگی با شانس و پیش بینی جلو نمی‌ره

- ولی همین شانس و پیش بینی زندگی رو جذاب می کنه

حوصله این بحث را ندارم. می گویم: «یه مطلب بلند برای خودم گرفتم. درباره مالدینیه.»

تحریریه شلوغ شده. همه دارند کری می‌خوانند. من همیشه قرمز بوده‌ام. میلانی، منچستری، بایرنی. هر تیمی که قرمز بپوشد. بچه‌ها پیش بینی‌هایشان را روی وایت برد نوشته‌اند. من فقط گفتم مساوی اما توی شرط بندی شرکت نکردم. مهتاب قول داده اگر پرسپولیس ببرد برای همه بستنی سالار شاتوتی بخرد. آرمین هم چند دقیقه یک بار از جلوی بقیه رد می‌شود و پرچم استقلال را تکان می‌دهد.

شش تایی ها لنگی‌ها را دست می‌اندازند و تاریخ را دوره می‌کنند. بین این همه شور و هیجان سعی می‌کنم مهمانی امروز را فراموش کنم اما نمی‌شود. مامان، علی کریمی، سینی چای، مالدینی، مهریه....

مطلب مالدینی را ترجمه می‌کنم و تیتر می‌زنم: بازیکنی که تمام نمی‌شود. می‌دهم بچه‌های فنی تایپ کنند. برمی گردم وسایلم را جمع کنم و بروم که موبایلم زنگ می‌خورد. مامان می‌خواهد بدانم کجا هستم و کی می‌رسم خانه. خیالش را راحت می‌کنم که سروقت می‌رسم. کاش می‌شد توی تحریریه بمانم. اما مامان صدبار زنگ می زند روزنامه و کلافه‌ام می‌کند. گیج از دفتر می‌زنم بیرون. نمی‌دانم کجا بروم. ساعت 5 مهمان‌ها می‌رسند. ساعت 4 هم بازی شروع می‌شود. بهنام اس ام اس داده: کجا رفتی؟ مگه نمی خوای بازی رو ببینی؟

جواب می‌دهم: نه. کار دارم. باید برم خونه

بعد گوشی را خاموش می‌کنم. می دانم دوباره اس ام اس می‌دهد یا زنگ می زند که بداند چرا باید بروم خانه. بگویم خواستگار می‌آید برایم، آن هم روز دربی؟ چطور برایش توضیح بدهم مادرم و مادرش کاری به این حرف‌ها ندارند و از فوتبال بیزارند. من حتی نمی‌دانم این خواستگار محترم فوتبال دوست دارد یا نه! از روی عکسی که مامان نشانم داد نمی‌شد فهمید از چی خوشش می‌آید. نمی‌دانم این دوست قدیمی مامان یکدفعه سروکله‌اش را کجا پیدا شد! پسرش دو سال از من بزرگ تر است. آیدین. مهندسی برق خوانده و توی یک شرکت صادرات و واردات کار می‌کند. ماشین دارد با یک آپارتمان کوچک. به هنر و ادبیات علاقه دارد. کتاب هم زیاد می‌خواند. این‌ها را مامان آیدین گفته. نمی‌دانم مامان من چی گفته. همیشه به این که ادبیات انگلیسی خوانده‌ام افتخار می‌کند اما زندگی‌ام را دو قسمت کرده. زندگی صبح و زندگی عصر. زندگی صبح توی روزنامه ورزشی را دوست ندارد و هیچوقت از آن حرفی نمی‌زند. اما تا دلت بخواهد از زندگی عصر و مقاله‌هایی که توی سرویس هنر و ادبیات می‌نویسم تعریف می‌کند. نمی‌دانم زندگی آیدین چند قسمتی است.

بی هدف راه می‌روم و می‌رسم به یک عینک فروشی. مالدینی با آن چهره فتوژنیک عینکی به چشم زده. اگر موبایلم روشن بود رادیو گوش می‌دادم یا سایت‌ها را چک می‌کردم. وارد مغازه می‌شوم. شانس آوردم طرف فوتبال دوست است. نه به خاطر تلویزیونی که مسابقه را نشان می‌دهد. به خاطر روزنامه ورزشی روی میز و یادداشتی که دیروز درباره دربی‌های کالچو نوشتم. نوری تکل رفته روی پای بیک زاده و داور بازی را قطع کرده. نتیجه صفر صفر است. یک کاشته برای استقلال. فروشنده می‌گوید: اوه اوه الان گل بخوریم بیچاره می شیم. هردو زل زده‌ایم به تلویزیون. خود بیک زاده ضربه را می زند. توپش بیرون می‌رود. نفس راحتی می‌کشم. فروشنده می‌گوید: نزدیک بود ها. می گویم: شانس آوردیم. فروشنده سر تکان می‌دهد: حالا که پرسپولیسی هستید یه تخفیف حسابی بهتون می دم. به عینک‌ها نگاه می‌کنم و نمی‌دانم چه کار کنم.

- ممنون راستش فقط می‌خواستم ببینم بازی چند چنده.

رحمتی بازی را شروع می‌کند. از مغازه می‌زنم بیرون.

بهتر است دوباره بروم توی پارک. بیشتر نیمکت‌ها خالی است. نمی‌دانم به خاطر گرماست یا فوتبال. موبایلم خاموش است و ساعت ندارم. باید چهار و نیم باشد. لابد تاحالا مامان صد دفعه زنگ زده روزنامه. هنوز کمی امید دارد. اصلاً از کجا معلوم آیدین و خانواده‌اش خوش قول باشند. از دکه نگهبانی پارک صدای فردوسی پور می‌آید. با اشاره نتیجه را می‌پرسم. او هم ابرو بالا می‌اندازد یعنی که هیچ خبری نیست.

به گوشه دیگری از پارک می‌روم. روی یک نیمکت می‌نشینم و کتاب بیگانه کامو را از توی کیفم درمی آورم. چندمین بار است که می‌خوانمش و هنوز سردرنیاورده ام چرا آدم باید به خاطر یک موضوع ساده آدم بکشد. کسی چه می‌داند شاید اگر کامو دروازه بانی را ول نمی‌کرد و نمی‌رفت سراغ نوشتن، بازیکن بزرگی می‌شد؟ یک بار یکی از دوستانش از او پرسیده بین تئاتر و فوتبال کدام را انتخاب می‌کند و او جواب داده: بدون تردید فوتبال. کاش می‌شد این‌ها را به مامان بگویم. کاش می‌شد این‌ها را در جلسه خواستگاری گفت.

مامان، کامو، دروازه، کریمی، نکونام ...واقعیت به کنار. کاش این بار پرسپولیس برنده شود. کاش بازی گل داشته باشد. کاش می‌دانستم خانه مان چه خبر است. لابد مامان کت و دامن بژ خوش دوختش را پوشیده، کمی هم آرایش کرده، تند تند توی اتاق راه می‌رود و فوتبال را نفرین می‌کند. نازنین خیلی هم تعجب نمی‌کند اگر امروز نروم خانه چون همیشه دربی‌ها را توی تحریریه می‌بینم. جلوی مامان که نمی‌شود از خوشحالی پرید هوا یا از عصبانیت مشت کوبید به زمین. برای کدامشان کری بخوانم؟ مامان یا نازنین؟

نمی‌توانم روی کلمات تمرکز کنم. نمی‌توانم یکجا بنشینم. باید راه بروم. دختر و پسرجوانی از کنارم رد می‌شوند. پسر با موبایلش حرف می زند: ئه! نیمه اول تموم شد؟ گل نزدن؟ نه خونه نیستم.

می‌روم سمت زمین بازی بچه‌ها. شلوغ نیست. دختر سه چهارساله ای بالای سرسره ایستاده و پسری را که جلویش نشسته هل می‌دهد پایین. باید مهمان‌ها آمده باشند. این جور وقت‌ها قدرت تخیل مامان از کار می‌افتد. آنقدر دلشوره دارد که همه چیز لو می‌رود. اما نازنین خوب می‌داند چه کار کند. ممکن است یک نفر خودش را انداخته باشد جلوی قطار مترو یا اتوبوس تصادف کرده باشد. شاید هم رفته باشم برای گزارش گرفتن از یک نمایشگاه نقاشی یا اکران خصوصی آخرین فیلم حاتمی کیا. خیلی راحت می‌تواند شخصیت تازه ای برای من خلق کند. در کمال خونسردی.

**

از پارک بیرون می‌روم و جلو دکه روزنامه فروشی می‌ایستم. نتیجه را می‌پرسم. فروشنده با عصبانیت می‌گوید: صفر صفرن بابا. دقیقه نود و یکه.

آخرین فرصت. آخرین شانس برای قرمزها. علی کریمی توپ را می‌قاپد و با دریبل‌های جادویی‌اش به دروازه آبی‌ها حمله می‌کند اما درست لحظه آخر...نه امروز روز جادوگر نیست. فروشنده محکم می‌کوبد روی پایش. داور سوت می زند. فروشنده می‌گوید: ملتو مسخره کردن. شورشو درآوردن. هی مساوی هی مساوی. تا کی آخه...

صبر نمی‌کنم بقیه غرغرها و تحلیل‌هایش را بشنوم. از کنار رهگذرانی که همه از فوتبال حرف می‌زنند و پای سیاست را می‌کشند وسط می‌گذرم و به سمت ایستگاه اتوبوس می‌روم. اتوبوس شلوغ شده اما هنوز جای نشستن هست. موبایلم را که روشن می‌کنم اس ام اس نازنین می‌رسد:

خیالت راحت. حال آیدین بد شده. خواستگاری افتاد جمعه دیگه. ببینم امروز تیمت چیکار می کنه؟

یک شکلک خندان هم فرستاده.

توی سایت‌ها چرخ می‌زنم و عکس‌های مسابقه را تماشا می‌کنم. صورت خندان و هیجان زده یکی از تماشاگرها برایم آشناست. روی عکس زوم می‌کنم. خودش است. مهندس آیدین.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692