• خانه
  • داستان
  • داستان «آخرین خنده ی یک غریبه» نویسنده «پویا رمضانپور»

داستان «آخرین خنده ی یک غریبه» نویسنده «پویا رمضانپور»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «آخرین خنده ی یک غریبه» نویسنده «پویا رمضانپور»

یک نگاهم به خیابان است و یک نگاهم به تلفن همراه. " ای خدا..." امروز مهمانی دعوتیم و جوابِ پیامکِ همسرم را می‌دهم که از من درخواست کرده زودتر به خانه بیایم. می‌داند که من هیچگاه سرِ وقت نمی‌آیم. عادتی قدیمی است که چندان اهلِ سروقت آمدن نیستم، آدم بی نظمی نیستم اما چندان اهمیتی هم نمی‌دهم. تلفن همراه را روی داشبورد می‌گذارم. خیابان نسبتاً شلوغ است اما خوشبختانه امروز صبح خبری از ترافیک نیست. البته ترافیک بد هم نیست، گاهی در میان این انتظار کشیدن‌ها مسافری سوار می‌کنم. برای پول این کار را نمی‌کنم، پولی از آن‌ها نمی‌گیرم. تنها نیاز به هم صحبت دارم. علاقه مندم با آدم‌های مختلف صحبت کنم، از زندگی آن‌ها بدانم، از اتفاقات روز بشنوم، هر انسان برای من نوعی تجربه به همراه دارد.

 

به ساعت نگاه می‌کنم. امروز پنج دقیقه زودتر حرکت کرده‌ام. همیشه ساعت ده حرکت می‌کنم اما امروز کمی زودتر راه افتادم. امیدوارم همکارم بتواند از پس کارها بر بیاید، فکرم بسیار مشغول است. هنوز به همسرم نگفته‌ام که با صاحب خانه دعوا گرفته‌ام و باید خانه را به زودی تحویل بدهیم. هرگز به دنبال بحث با دیگران نبوده‌ام اما آن‌ها دنبال بحث و درگیری هستند، من با آن آرامش تمام نشدنی‌ام هم گاهی توانِ سکوت را ندارم. واقعاً دیگر نه من می‌توانم آن فرد را تحمل کنم و نه او مرا. این روزها هم چندان امیدوارانه پیش نمی‌روم. اما امیدم را هرگز از دست نمی‌دهم، اگر آن را از دست بدهم دیگر چیزی نخواهم داشت. پشتِ چراغِ قرمز می‌ایستم. مردی با کت و شلوار لبخندزنان از جلویم رد می‌شود. مرا یاد پدربزرگ ام انداخت. پیش خود فکر می‌کنم که چرا دیگر نمی‌توانم مثل خیلی از این آدم‌ها خوشحال زندگی کنم. مثل آن‌ها شیک پوش باشم و استوار قدم بزنم. حسادت نمی‌کنم، تنها تفکر می‌کنم.

از بچگی تنها چیزی که من را خوشحال می‌کرد این بود که همدمی داشته باشم. کسی را پیدا کنم که به او عشق بورزم و او هم به من. تعریف خوشحالی و خوشبختی برای من این بود. آن موقع که بچه بودم، آخر هفته که می‌شد، رسم ما این بود که برویم خانه‌ی پدربزرگ. داخل ماشین هیچ گاه حرف نمی‌زدم، یادم نمی‌آید به چه چیزی فکر می‌کردم اما منتظر بودم که فقط به مقصد برسیم. وقتی می‌رسیدیم، آرام از ماشین پیاده می‌شدم، بعدش سریعاً با همه‌ی اطرافیان احوالپرسی می‌کردم. خانه‌ی قدیمی پدربزرگ خیلی برایم جالب بود، آن گل‌های تر و تازه ای که کنار هم به صف شده بودند، آن دو سه تا مرغ و خروسی که در حیاط این طرف و آن طرف می‌رفتند، آن پرنده‌هایی که با خوشحالی می‌خواندند. دَرِ چوبی خانه همیشه باز بود. کفش‌هایم را در می‌آوردم و سریع می‌دویدم داخل. مادر بزرگ مثل همیشه از آشپزخونه بیرون می‌آمد و مرا بغل می‌کرد. بعد می‌رفتم به طرف پدربزرگ، داخل اتاق روی مبل محبوبش نشسته بود و از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. هرگز نفهمیدم به چی چیزی در آن سوی پنجره نگاه می‌کند. می‌رفتم طرف اش. عینک دودی که به چشم زده بود تا نور خورشید اذیتش نکند را از صورت بر می‌داشت و با من دست می‌داد. بعدش دیگر هیچ چیز جالب نبود، همه چیز خسته کننده می‌شد. کسی نبود که با او بازی کنم. تلویزیون کارتون‌هایش تموم شده بود و فقط یک سری آدم نشون می‌داد که دوره هم نشسته بودند و صحبت می‌کردند. درک نمی‌کردم که چه می‌گفتند اما همیشه و هر هفته مشغول صحبت بودند و به نظر نمی‌رسید که حرفایشان تمامی داشته باشد. کمی می‌رفتم حیاط و چرخ می‌زدم. کمی می‌رفتم پیش عمویم و با هم بسی می‌خندیدیم. بعد دوباره باز می‌گشتم خانه و وقتِ ناهار می‌شد. بعضی هفته‌ها، غذاهای مادربزرگ را نمی‌توانستم بخورم، باید حتماً برایم چیزِ بهتری درست می‌کردند یا از شهر می‌خریدند. هرگز اذیت ام نمی‌کردند که چرا فلان غذاها را نمی‌خوری، راحت قبول می‌کردند که چیز دیگری برایم بیاورند. می‌دانستند تحمل غذاهای محلی را ندارم اما فکر نمی‌کنم درک می‌کردند که چگونه آدم می‌تواند به چنین غذاهای سالمی دست رد بزند. برای من این درخواست‌ها دست کمی از پادشاهی نداشت. شاید چون تنها نوه‌ی خانواده بودم و همیشه نورچشم پدر بزرگ. ناهار که تموم می‌شد، دوباره خسته کنندگی‌ها آغاز می‌شد. وقت‌ها را به سختی می‌گذراندم تا این که زنگ خانه به صدا در میامد، معمولاً همه مشغول استراحت بودند، ولی من بیدار و سرحال به طرف در می‌دویدم و باز اش می‌کردم. همسرم را می‌دیدم که اسباب بازی به دست با مادر اش می‌آمد به ما سر بزند. مادرش حال و احوال من را می‌پرسید و به طرف خانه می‌رفت. ما را توی حیاط تنها می‌گذاشت. اولش خجالت می‌کشیدیم، ولی بعد اش خودی می‌شدیم و بسیار بازی می‌کردیم. لبخند از روی لب‌هایمان کنار نمی‌رفت. او همیشه یک گُلِ سَر رُز قرمز به موهایش زده بود و لباس‌های شاد می‌پوشید. آن روزِ خاص یک بادکنک نیز با خودش داشت. یک بادکنک نارنجی معمولی بود. آن را داد به من، چون فکر می‌کرد من ناراحت هستم که او بادکنک دارد و من چیزی ندارم. من برای لحظاتی در دستانم نگه اش داشتم ولی بعد فکر کردم که من بادکنک دارم و او چیزی ندارد. پس به او پس اش دادم. او گفت که بیا بادکنک را نصف اش کنیم، این گونه به هر دوتای ما می‌رسد. پس بادکنک رو ترکاند. هر دو نفر خندیدیم. همان موقع فهمیدم که من هرچه قدر هم خوشحال باشم، با او خوشحال ترم. آخر هفته‌ها شاید خیلی کارها می‌کردم ولی در ذهن ام، همیشه منتظرِ دیدن او بودم. بچه بودم و در عالم رویایی خودم سیر می‌کردم اما می‌دانستم آینده‌ی من بدون او ممکن نیست. اما حالا دیگر خبری از آن همه احساس و شور و حال نیست. هر دو تای ما خسته شده‌ایم اما نه از همدیگر. ازدواج بدون پول اشتباه بزرگی بود که با قلب گرفتیم. با این حال بهترین اشتباه من بود.

در حس و حال خودم هستم که ناگهان با وحشتناک‌ترین صحنه‌ی زندگی‌ام رو به رو می‌شود. از روی پُل فردی به سوی خیابان سقوط کرد. ترس تمام وجودم را فرا گرفته. عادت به دیدن چنین صحنه‌هایی را ندارم. با خشونت مشکل دارم، از جنس من نیست. جلوی چشمانم خُرد شدن و له شدن او را می‌بینم. این صحنه‌ی خونین را حتی در خواب هم نمی‌دیدم. با شتاب فراوان ترمز می‌گیرم. دو دستم روی فرمان است. چند ثانیه ای بی حرکت می‌ایستم. موهای بدن ام سیخ شده‌اند. حتی تک تک تارهای موی سرم. قلبم پتک مانند می‌تپد. چند بار پلک می‌زنم که شاید اشتباه کرده باشم. شاید یک جای کار شوخی باشد. این دیوانگی‌ها را اگر به چشم نمی‌دیدم، هرگز نمی‌توانستم حس کنم. همه‌ی ماشین‌ها ایستاده‌اند و آدم‌ها پیاده می‌شوند. به سختی، من هم پیاده می‌شوم. چند قدم جلو تر می‌روم،زیاد نزدیک نمی‌شوم. می‌ترسم. صحنه‌ی مشمئز کننده ای است. نگاهی به جسد مرد می‌اندازم. همان مَرد کت و شلواری بود. همان کسی که ده دقیقه‌ی پیش به خوشحالی او فکر می‌کردم. کسی که با آن لبخندش فکر کردم از معدود آدم‌های خوشحالِ شهر است. خونِ تیره‌اش خیابان را فرا گرفته است. احتمالاً تمام استخوان‌هایش خُرد شده‌اند. نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم. حالم خوش نیست. دارم بالا می‌آورم. می‌روم پشت ماشین ام نزدیک به پیاده رو؛ هرچه صبحانه خورده‌ام بیرون می‌ریزد. دست ام روی شکمم است. همان جا یک متر عقب گرد می‌کنم و به ماشین تکیه می‌دهم و روی زمین می‌نشینم. حالم بد است، انگار دارم بی هوش می‌شوم. تنها سر و صداهای مَردمِ شوک زده و هیجان زده را می‌شنوم. حتی صداهای خنده می‌آید، انگار اتفاق خنده داری رخ داده است یا اتفاقی که برایشان عادی است. صدای شات دوربین‌های تلفن همراه‌هایشان از دور به گوش ام می‌رسد. امروز و امشب داستان جالبی دارند که برای دوستانشان تعریف کنند. می‌توانند حتی از آن به عنوان یکی از افتخارات زندگی‌شان یاد کنند. در شبکه‌های اجتماعی هم آن را با عنوان یک شاهد واقعه به اشتراک بگذارند و کمی هم به حال جامعه و مردم تاسف بخورند، دیگران هم زیر عکس‌ها و فیلم پیغام بگذارند و از احمق بودن مَرد بگویند. مردم دنبال همین چیزها هستند, برای امروز آذوقه‌ی کافی خواهند داشت. دهان ام مزه ای بد و تُرش می‌دهد. روی زمین تُف می‌اندازم. زیاد به انجام چنین کاری عادت ندارم. نمی‌دانم به چه فکر کنم. اکنون ناامیدی برای من شکل جدید تری گرفته. رنگ ام پریده است. رویاهایم و آرمان شهرم خیلی دور است، نگاهم کمی سیاه و تار است. گویی این لحظه، همین جا برای من پایان زندگی باشد. گویی من هم با آن غریبه مُردم. همیشه صحبت از معنا و مفهوم و امید کردم، می‌خواستم راه را به همه‌ی آدم‌ها نشان بدهم. راهی که باید خودشان طی می‌کردند تنها با کمی چاشنی امید.

نگاهم خیره به آسمان گشته، سرم را پایین می‌آورم. قطره اشکی از یکی از چشمانم روی زمین میان پاهایم می‌افتد. بُهت زده هستم. بی آنکه به دنبال چیزی باشم به اطرافم نگاه می‌کنم. شاید اگر آن فرد مسافرم بود می‌توانستم از انجام کاری که کرد، جلوگیری کنم. شاید آن فرد کسی را می‌خواست که جلویش را بگیرد، شاید واقعاً برای او، این پایان راه نبود. ای کاش فقط امیدش را از دست نمی‌داد. صحنه‌ی برخوردش با آسفالت خیابان هر چند لحظه جلوی چشمانم می‌آید و می‌رود. نمی‌دانم خودم می‌خواهم این را ببینم یا خودش ناخواسته می‌آید. دقیق نمی‌دانم کامل در کنترل خودم هستم یا خیر. حالا که نتوانستم کاری برای آن مرد انجام بدهم حداقل ای کاش دیرتر حرکت می‌کردم یا از مسیر دیگری می‌رفتم. آن فقط هیچگاه با چنین صحنه‌ی دلخراشی رو به رو نمی‌شدم. از آن دلخراش تر این آدم‌هایی هستند که پشت سرم دارند با جسد او عکس یادگاری می‌گیرند. نفس عمیقی می‌کشم. بلند می‌شوم, به اطراف نگاه می‌کنم. ماشین‌ها در حرکت هستند. جمعیتی وجود ندارد. حتی جسد آن مرد هم ناپدید شده است. خونی هم روی زمین نیست. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد، شاید بی هوش شدم. سردرگم ام، شانه بالا می‌اندازم، سوار ماشین می‌شوم و راه می افتم. چندان در حال خودم نیستم و فکرم در کشمکش است با اتفاقاتی که رخ داده. پشت چراغ قرمز می‌ایستم. اینجا آشناست، گویی دارم شهر را دور می‌زنم. ناگهان دَرِ سمت راست باز می‌شود و مردی داخل ماشین می‌نشیند. همان مَرد است, همان مَردِ مرده‌ی کت و شلواری. می‌گوید: "خب بگو". نمی‌دانم باید بترسم یا باید چه عکس العملی نشان دهم, بی حرکت مانده‌ام, به سختی دهنم را باز می‌کنم.

" بـ بـ بخشید, چی رو به گم؟"

" راضی‌ام کن"

" را راضی؟"

"آره, راضی‌ام کن"

چراغ سبز می‌شود. به من اشاره می‌کند که حرکت کنم. من هم به آرامی شروع به حرکت می‌کنم. نمی‌دانم کجا باید بروم، اما این فرصت را دارم که در شهر دوری بزنم. لبخند به لب دارم بابت شانسی که به من داده شده است. شروع می‌کنیم به حرف زدن"خب مشکل چیه، چی شما رو عذاب میده. البته کلمه‌ی عذاب شاید چندان درست نباشه، بهتره به گم چیه که شما رو اذیت می کنه. اینقدر که تصمیم به خودکشی دارید البته اگه الان زنده هستید"

"نمی دونم واقعاً نمی دونم چی منو اذیت می کنه. ولی خسته م"

"خسته از چی؟ از زندگی؟"

"از مردم"

"خب من از این حرف شما دو تا برداشت می‌کنم، اولاً اینکه شاید دیگران واسه ی شما مهم ترن و دوما اینکه شما خودتون رو جدا از جامعه و مردم حساب می‌کنید. من و شما همین مردم رو می‌سازیم، اگه هرکسی خودش رو بیرون دایره قرار بده، پس دیگه مردمی وجود نداره."

"موضوع اینه که دیگران توی زندگیِ تو تاثیر دارن، کم کم متوجه میشی به خاطر دیگران، تو هم باید توی زندگی ت تغییر ایجاد کنی. شاید واقعاً هم من بیرون دایره هستم، خیلی‌ها مثل من اونجا هستن"

"مثل شما؟ منظور از شماها کیه، یه سری افراد با طرز فکری خاص؟ یا یه سری آدمای سرخورده؟"

"هیچکدوم، آدمای عادی"

"دقیق متوجه نشدم، شما آدمایی که از مردم جدا افتادید، همون آدمای عادی هستید؟"

"وقتی همه با تظاهر و دروغ دارن جلو میرن، ما آدمای عادی افرادی مشکل دار به نظر می‌رسیم. انگار که اونا آدمای کاملی هستند و ما آدم‌هایی ناقص با کلی مشکل. عادی بودن مشکل ماست. به جاش اونا هر روز اونقدر دروغ میگن که دیگه کم کم نمی تونن راست و دروغ رو تشخیص بدن، دروغی میگی که خودت فکر می‌کنی راسته، وقتی خودت به چیزی که میگی باور داری، فکر کن جامعه ای که عاشق دروغ شنیدن و باور کردنش هست چه عکس العملی نشون میده."

"صحیح، الان مشکل شما دقیقاً چیه"

"فکر کنم مشکلم رو گفتم "

"ولی مشکل شما ظاهراً حسرت خوردنه، انگار دلتون می خواد شما هم مثل اونا بشید"

"چرا که نه، کی نمی خواد! عموی خدابیامرزم همیشه به هم می‌گفت: هرچه قدر کمتر بدونی، بیشتر از زندگی لذت می‌بری و هرچه قدر بیشتر بدونی، زندگی برات زجرآور تر میشه"

"یعنی شما درک تون از زندگی از خیلی آدمای دیگه بیشتره؟ "

" درک؟ نه، نوع نگاه متفاوته. خیلی‌ها اهمیت نمیدن، بعضی‌ها میدن در حالی که نباید بدن. دلسوزی واسه ی کی؟ واسه ی چی؟"

"خوبه که خودتون جواب خودتون رو دادین. شاید بهتر باشه که اهمیتی ندید، اگه از نظر شما اونا آدمایی هستن که توی تظاهر غرق شدن و کارشون دروغ گفتنه، پس نباید ارزش زیادی براشون قائل شد. حداقل ارزش خودکشی نداره"

"بیشتر طالب احترام از جانب اونا هستم، اونا که دم از درک بالا و سطح بالای زندگی می زنن باید به آدمی مثل منم احترام بذارن ولی چیزی که به رام جالبه اینه که اونا فکر می کنن یه آدمی مثل من خیلی بدبخته. خیلی وقتا با همین لباسای ساده م توی خیابون های خلوت قدم می‌زنم تا هوایی بخورم ولی بیشترین کاری که می‌کنم، نگاه کردن به مردمه، اینکه امروز قراره چه طوری باشن و چه طوری رفتار کنن. تنها چیزی که توی چشماشون می‌بینم، غروره، یه خوشحالی مضاعف که امروز ما خیلی خوش لباس و موفق هستیم، پس یه روز خوبه و دیگه هیچی مهم نیست"

"ولی اونا خوشحالن، شما دلت نمی خواد خوشحالی باشی؟ اگه آدم بخواد نگران مشکلات دنیا و جامعه باشه، فکر نکنم هیچوقت به خوشحالی به رسه. آدم باید به فکر خودش باشه."

"پس توالان اینجایی به خاطر خودت آره؟ این همه درس خوندی، سره کار رفتی به خاطر پول بود یا به خاطر دیگران؟"

"چون می خوام صادق باشم جوابتونو میدم. اصولاً اکثریت ما درس می خونیم که روزی به موفقیت برسیم، بیشتر یه جایگاه خوب توی جامعه، غیر از اینه؟ بعلاوه منم مشکلات خودمو دارم "

"این با حرفای قبلی شما تناقص داره، اگه نباید به مردم و جامعه اهمیت داد، پس چرا مهمه که توی این جامعه به جایگاه خوبی برسیم؟ و خوشحالم که من جزو اون اکثریت نبودم، من همیشه از روی علاقه درس خوندم و هروقت هدفی رو دنبال کردم، فقط یه دلیل داشت: دوست داشتم. حالا می‌بینی؟ این من نیستم که اهمیت میدم، این شما هستی که اهمیت میدی، شما هم یکی مثل اونا هستین ولی به شکل دیگری."

"و شما هم هنوز بیرون دایره. آدم نمی تونه از جامعه ش فرار کنه. حرف تون منطقی نیست، خب مشخصه من به عنوان فردی که داره اینجا زندگی می کنه، جایگاهم توی گوشه ای از همین جامعه خواهد بود. انتظار ندارید که برم توی غار زندگی کنم"

"نه نه، اشتباه نکن، من خط فکریتو رو گفتم."

"یه چیزایی توی ذات انسانه. قدرت یا مثلاً پول که خودش در واقع همون قدرته، آره من به عنوان یه آدم، اینا به رام مهمه. مگه میشه توی این دنیا زندگی کرد و این چیزا برای آدم مهم نباشه، لازمه‌ی زندگیه. یه سری آدما مثل شما شاید متفاوت باشن ولی شما هم به پول برسید، اگه واقعاً مسئله پوله، ممکنه عوض بشید. شما هم تبدیل بشید به یکی از همون آدما"

"متفاوت؟ نه، نه، من یه آدم عادی هستم و بعلاوه خانواده‌ی من خیلی ثروتمنده. فکر کردی پول می تونه من رو عوض کنه؟ "

"شاید بتونه".

"روی کاغذ آره ولی شما خودت باید ببینی ظرفیتش رو داری یا نه، این چیزا یه جور قدرتی دارن که آدم رو به کنترل خودشون در میارن، باید باهاشون مبارزه به شه."

"ولی اینجا ظاهراً مشکل از شماست. اگه شما پول داری، می تونی لباس‌های آنچنانی و چشمگیر بپوشید و در کنار همین آدما قرار بگیرید ولی در عوض با پوشیدن لباس‌های ساده، نقطه‌ی مقابل اون ها قرار می‌گیرید. در عین حال که لباس تون خیلی هم بد نیست اون طوری که خودتون فکر می‌کنید"

" امروز روز مُردن بود که لباس خوب پوشیدم وگرنه من ساده پوشم، چون خودم هستم. چه دلیلی داره که لباس‌هایی بپوشم که با من سازگاری نداره و بدونم که من این نیستم."

"یعنی می‌ترسید که شما هم تبدیل به یکی از همین آدما بشید؟ چون که حرف از ظرفیت زدید."

"فقط نمی خوام یه نفر مثل خودم، من رو به بینه و راجع به من قضاوت بد کنه."

"ولی همین الان ش هم دیگران راجع به شما قضاوت بد می کنن، با اون لباس‌های ساده، اونا بدون اینکه شما رو بشناسن، شما رو قضاوت می کنن. "

"خب اونا در جایگاهی نیستن که قضاوت شون اهمیت داشته باشه، من فقط کسایی به رام مهم هستن که واقعاً بدونن من چی کشیدم. "

"با این حال شما از همین قضاوت دیگران ناراحت هستید، من دقیقاً متوجه نمی شم. مگه چیزی که بیشتر از همه چیز شما رو اذیت می کنه، همین قضاوت کردن‌های بی خود و بی جهت آدمای متظاهر نیست؟ حالا دارید میگید که اهمیتی ندارن. "

"دقیقاً اهمیتی نمی‌دم ولی به صورت ناخودآگاه، کم کم روی شما تاثیر میذاره، احساس می‌کنید که ضعف دارید، احساس می‌کنید که مشکل از شماست، اینجاست که آدم رو عذاب میده، می خوای کامل تر باشی، می خوای نظر دیگران رو جلب می‌کنی، می خوای ثابت کنی که تو یه آدم ساده نیستی. "

"ولی شما یه آدم ساده هستی. "

"واسه ی کسی مثل من که در عین حال هم می خواد همون آدم سابق و ساده باشه و هم بتونه توی این جامعه زندگی راحت و بدون مشکلی رو تجربه کنه، آدم ساده بودن جرمه. به چشم احمق بهت نگاه می کنن."

"به نظر من شما خیلی سخت میگیرین، چیزی که شما می خوایین خیلی غیرممکنه. آدما هیچ وقت عوض نمیشن. "

"ولی سن شون بالاتر میره، تجربه هاشون بیشتر میشه، کلی میگم. هیچکس که بی گناه نیست. همه گناه کاریم. "

"پس چرا زندگی تون رو نمی‌کنید و نمی تونید کنار بیایید، مشکل شما اینه که خیلی به دیگران اهمیت می‌دید و در عین حال اهمیتی هم نمی‌دید. خودتون هم خوب می دونید. باید ببینید دقیقاً چی می خواین، من میگم شما اهداف خودتون رو دنبال کنید. "

"گفتنش آسونه ولی توی دنیای واقعی دنبال کردن اهداف خیلی سخته."

"خب مشخصاً هیچ چیز آسون نیست. می دونید، چیزی که باعث میشه یه انسان از زندگیش راضی نباشه، شاید حسرت‌ها باشه. کارهایی که همیشه می خواستین انجامش بدین ولی انجامش ندادید و حالا به نحوی دیگران رو مقصر قرار می‌دید. آدمای جامعه دارن زندگی خودشون رو می کنن، آره شاید خیلی هاشون پشت اون ماسک هاشون پنهان شده باشن ولی اونا هم مشکلات خودشون رو دارن. "

"ولی اگه پشت همین ماسک‌ها، خودشون رو گم کنن، چی میشه. روزی که به خودت بیای و ببینی دیگه خودت نیستی."

"شما دیگران نیستی، دیگران هم شما نیستن. سعی کن شما خودت رو گم نکنی و خودتون رو به کشتن ندید به خاطر ناامیدی از دیگران"

" من خیلی وقته خودم رو گم کردم. وقتی که پدربزرگم فوت کرد خودم رو گم کردم. وقتی که کسی که عاشقش بودم ترکم کرد، خودم رو گم کردم. وقتی که راه زندگی‌ام رو اشتباه رفتم، خودم رو گم کردم. "

"مجبورم یه جمله‌ی کلیشه ای به گم: گذشته‌ها گذشته. جدی می خوایید حسرت گذشته رو بخورید؟ حسرت رفتارهای دیگران و نوع نگاهشون به خودتون رو بخورید؟ شاید وقتش رسیده که گذشته، حسرت شما رو به خوره، همون آدمای متظاهر یه آه بلند بکشن که چرا مثل شما واقعی نیستن. افکار شما مثل سنگیه که مقابل افکار شیشه ای اونا قرار میگیره. تسلیم نشو، تسلیم نشو. "

"ولی من حسرت فردا رو می‌خورم، حسرت یه روزه دیگه که داره میاد تا بگذره و من هیچ کاری خاصی نمی تونم بکنم."

"چه کار خاصی، شما نه قهرمانی و نه ناجی. "

"راجع به دیگران دارم حرف نمی‌زنم، توی زندگی خودم نمی تونم کاره خاصی بکنم. "

"نگید نمی تونید، بگید نمی خوایید. خیلی اراده تون رو دست کم می‌گیرید. من می دونستم مشکل شما از اول با خودتون بوده."

"شاید. خیلی‌ها ها دنبال یه چیزی هستن، دنبال یه هدف، دنبال معنا. یه مدتی می گردن و بعد بی خیال همه چیز میشن ولی من سال‌ها گشتم و گشتم ولی هیچ اثری نبود، هیچ معنایی نبود. مشکل این بود که نمی تونستم این چیزا رو از سرم بیرون کنم، اصلاً بدونم دنبال چی می‌گشتم. "

"شاید چیزی برای پیدا کردن نیست، شاید نباید اصلاً بگردید."

"ولی هرکسی باید راه خودش رو پیدا کنه. "

"شاید شما راه اشتباهی رو پیدا کردید و تا الان دارید ادامه ش می‌دید، شاید باید برگردید. "

"شاید شاید شاید و هزار تا شاید دیگه. اینا برای من آب و نون نمیشه."

"نگید که جواب سوال هات و همه‌ی گرفتاری هاتون رو از من می خوایید. چون که دست من نیست. "

" قراره که من رو از مرگ نجات بدی"

" دارم تلاش می‌کنم ولی دست من نیست"

" دست کیه؟ "

"چرا نمی‌بینی؟ خودت، جواب سوالاتت همه پیش خودته."

به من می‌گوید که بالای پل پیاده‌اش کنم.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692