• خانه
  • داستان
  • داستان «فصل اركيده» نویسنده « میرشمس الدین فلاح هاشمی»

داستان «فصل اركيده» نویسنده « میرشمس الدین فلاح هاشمی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «فصل اركيده» نویسنده « میرشمس الدین فلاح هاشمی»

"می‌خواهم خودم را خلاص كنم". اين را به كريم گفتم. وقتي گفتم خنديد. نخنديد، ريسه رفت. دلش را گرفت و خودش را انداخت روي صندلي چرخداري كه كنارش بود... كريم نمی‌فهمد. کلاً آدم بي خيالي است. دنيا را آب ببرد او را خواب می‌برد. ولي چه كنم. در طول اين سال‌ها او تنها رفيقم بود.

دارم ديوانه می‌شوم. وقتي گفتم می‌خواهم خودم را خلاص كنم هم همين حس را داشتم. ديگر نمی‌توانم تاب بياورم. هنوز از ساعت اداري مانده بود كه زدم بيرون. حقوق ماه قبل را هنوز نگرفته‌ام. ولي اينقدري دارم كه بشود دو تا قرص برنج بخرم. فقط مانده‌ام چه جوري نسخه پيچ را بپيچانم. قبل از اينكه وارد داروخانه شوم سر و وضعم را مرتب می‌کنم. اسپري اسپورتم را از كيفم در می‌آورم و به سر و كله می‌پاشم. سعي می‌کنم به چيزهاي خوبي كه هرگز در زندگي نداشته‌ام فكر كنم.

احساس می‌کنم دارد ديرم می‌شود. بايستي زودتر بروم. جلوي باجه داروهاي غير نسخه اي می‌ایستم. سینه‌ام را صاف می‌کنم. آه ... لبخند ... لبخند را فراموش كرده بودم. نيشم را به تبسم باز می‌کنم:

" اِ ... ببخشيد آقا ... روزتون به خیر...قرص برنج داريد...؟" احساس می‌کنم زيادي صدايم كلفت شده است. كمي هم خشن به نظر رسیده‌ام گويا. اما مهم نيست.

مرد جواني كه موهايش برق مي زند از بالاي عينكش، كوتاه نگاهي به من می‌کند. يك آن احساس می‌کنم دارد حالش از من به هم می‌خورد. به روي خودش نمی‌آورد. كمي كه مكث می‌کند می‌پرم توي خيالش. نمی‌گذارم خيال آشفته اي به سرش بزند.

- ما خيلي برنج خور نيستيم ... دمار از روزگار ما در آوردن اين حشره‌های سياهي كه ...

- چند تا مي خواي؟!

به خودم می‌آیم و تبسم روي لبم می‌خشکد..

دارم از گرسنگي ضعف می‌کنم. از داروخانه كه می‌زنم بيرون با خودم مي گويم براي آخرين بار هم كه شده بروم اين ساندويچي سر خيابان كه دور ميدان است دلي از عزا در بياورم. اما نه ... اعصاب خوردن هم ندارم. اصلاً گور پدر ساندويچ ... بالاخره كه بايستي انتقام می‌گرفتم. هرچه زودتر بهتر ...

كليد را چند باري توي سوراخ می‌چرخانم و سر آخر با ضربه كتف در باز می‌شود. نرگس خانم مثل هميشه روي بالكن نشسته و لوبياي خيس خورده را پوست می‌گیرد.

بدون اينكه چيزي بگويم مثل خوك تير خورده تندي شلنگ را بر می‌دارم و روي ارکیده‌های كنار ديوار می‌گیرم. نرگس خانم صاحبخانه من است. شوهرش پارسال عمرش را داد به شما. دو سالي بود كه خانه نشين بود. ادرار بي اختيار بود بنده خدا. كثافت كاري هم كه می‌کرد به عالم و آدم فحش می‌داد. کلیه‌هایش داغان بود. معصومه تنها دخترش برايش ترب سياه رنده می‌کرد و مدام تر و خشكش می‌کرد.

خانه اشان يك طبقه است با زيرزمين نموري كه 30 متر بيشتر نيست. جاييكه من آنجا زندگي می‌کنم. اين زيرزمين سه تا پنجره مستطيلي باريك دارد كه هرازگاهي نور ناخوش احوالي خودش را از آن به زحمت می‌کشاند تو. جاي كثيفي است. روزي ده بيست تا سوسك می‌کشم. آخرش خسته می‌شوم و كاري باهاشان ندارم. فقط مواظبم توي ظرف غذايم نروند. اكثر اوقات مهتابي كنار در را روشن نگه می‌دارم تا به خاطر نور هم كه شده از سوراخشان بيرون نيايند.

خيلي کلافه‌ام. اين اواخر حتي از دست سوسک‌ها هم حرصي شده‌ام. چنان با دمپايي پلاستيكي روي سرشان می‌کوبم كه صداي تركيدن و پخش و پلا شدن زردابشان زير دمپايي آرامش عجيبي به هم می‌دهد...

داشتم از نرگس خانم می‌گفتم. چاق است و شوخ طبع. هرچه شوهر خدا بيامرزش لاغر بود و عصبي اين زن خنده از لبانش نمی‌رود. روزي هم نيست كه قابلمه‌اش جلويش نباشد و براي ناهار يا شام يك غذاي شمالي مشتي درست نكند. يك روز لوبياي خيس كرده پوست می‌کند براي باقالي خورشت، يك روز هم مثل امروز بادمجانش روي پيك نيك است.

كار آب دادنم كه تمام می‌شود می‌گوید:

نقطه ضعفم را می‌داند. كل كباب... بادمجان محلي.. سير... گردو... سبزي محلي... ترش انار ... واي ...!

خدا وكيلي دست پختش حرف ندارد. نمی‌دانم اصلاً شما هم با اين غذا حال می‌کنید يا نه ولي من كه حاضرم صدتا سوسك آش و لاش جلوي رويم باشند ولي از اين كل كبابش نگذرم.

حرفش كه تمام می‌شود می‌روم از پله‌ها پايين. نرگس خانم بلند می‌گوید:" عشقه عشق... هي اركيده جان..."

كيفم را پرت می‌کنم روي رختخوابي كه صبح مچاله‌اش كرده بودم گوشه اتاق. يك ليوان آب برمی‌دارم و تکیه‌ام را می‌دهم به ديوار. دگمه بالاي پيراهنم را باز می‌کنم و به نور ضعيف و بيماري كه از شيشه باريك نزديك سقف مي زند تو زل می‌زنم. گرد و غبار مسير نور را می‌گیرند و دور هم می‌چرخند... می‌چرخند و می‌چرخند ...

"... ايپچه اَتو بگردان، ايپچه ايتو بگردان... به گردانه بگردان ..."3

... مشتي فرنگيس چادر شبش را محكم بسته است به كمرش و می‌چرخد. دست‌هایش بالاي سرش است و مردانه بشكن مي زند. محكم پا می‌کوبد و پا می‌کوبد. طوري كه تخته‌های ايوان مش رحيم می‌لرزند زير پاهايم. افسانه توي چارچوب در ايستاده است و نگاه می‌کند. نگاه می‌کند و می‌خندد. پيراهن قرمزش با دامن بلند چين چين مشکی‌اش دیوانه‌ام می‌کند. گاهي رفيقش چيزي توي گوشش می‌گوید و بعد هم محكم مي زند روي شانه‌اش و آن وقت با هم می‌خندند. فرنگيس مثل موتور بيجار كاري كه ترمزش گير كرده باشد مدام دور خودش می‌چرخد. زن‌ها كل می‌کشند و همديگر را هل می‌دهند تا بيايند وسط برقصند. افسانه نگاهش را می‌دوزد به پاهاي لاغر مشتي فرنگيس. كاغذ سبز رنگي توجه ام را جلب می‌کند. مشتي فرنگيس عادت دارد هميشه يك هزار توماني توي جورابش قايم كند. خنده‌ام می‌گیرد. افسانه هم می‌خندد و خنده‌هایمان به روي هم قفل می‌شود و نگاه‌هایمان توي چشمهايمان می‌درخشد...

صداي در كه آمد قرص‌ها را دوباره می‌گذارم توي جيبم و می‌روم پشت در تا ببينم اين خروس بي محل كيست كه در مي زند.

مجمع غذايي جلويم پيش می‌آید. مجمع را از معصومه می‌گیرم و می‌گذارم وسط اتاق. دختر نرگس خانم هنوز بين چارچوب در ايستاده است و دارد به ارکیده‌های كنار ديوار نگاه می‌کند. بوي اركيده هجوم می‌آورد توي اتاق و دلم نمی‌آید تندي كنم.

معصومه محو تماشاي ارکیده‌ها شده. تعارف كه می‌کنم رنگ به رنگ می‌شود و نگاهش به طرفم می‌چرخد.

حرفش را بريدم و تشكر كردم. حال و روزم را كه ديد درنگ نكرد و رفت. در را بستم اما صداي پاهايش را شنيدم كه پا می‌کوبید و تند می‌رفت. می‌دانستم باز از من می‌رنجد. به درك! من كه داشتم می‌مردم. من كه نگفته بودم برايم ناهار بياورد. گفته بودم؟! لحظه اي وسط اتاق ايستادم و به سوسك نفله شده اي كه ديشب زير ديوار كشته بودم چشم دوختم. مورچه‌ها دوره‌اش كرده بودند و به اندازه توانشان ازش می‌کندند. از تمام لاشه‌اش فقط بال‌هایش مانده بود. همانجا نشستم. وسط اتاق، كنار مجمع... كل كباب... برگ سير... دوغ... كته ... ته ديگ ...

مادر كف گير را محكم ته ديگ می‌چرخاند و گوشه روسری‌اش را روي سر سفت می‌کند ...

مثل مرغ كُرچ خودم را باد كردم و هي رفتم و آمدم. از اين ور ايوان تا آن سر ايوان.

مادر دست‌هایش را زد به زانويش و به زحمت بلند شد. رفت سمت نرده ايوان و آب كثيف پياله مسي را ريخت توي حياط... مرغ‌ها هجوم آوردند به سمت دانه‌های برنج.

صورتم را توي دستهايم گرفتم و سر آخر مشتم را كوبيدم به نرده.

مثل دیوانه‌ها رفتم و تفنگ سر پر آقاجان را برداشتم و پله‌ها را دوتا يكي كردم و دويدم پايين. مادر دست به كمر فرياد می‌کشید و من همچنان می‌دویدم.

پشت سرم را نگاه نكردم. فقط دويدم تا سر بيجار كبله ميرزا ... وقتي رسيدم نفسم بالا نمی‌آمد. زن‌ها روي مرز نشسته بودند و مشتي فرنگيس روي طشت ضرب گرفته بود:" يه شو بوشوم كونوس كله... ايشله... كونوس بچم يه ور وره... ايشله... يكته مي دهن دگدم... ايشله... مي دهنه آب دكته... ايشله..." 11

قاسم تا مچ پا توي گل بود و می‌رقصید. پا می‌کوبید و می‌رقصید. زن‌ها دسته جمعي می‌خواندند و دست می‌زدند. افسانه... افسانه هم می‌خندید. دست می‌زد و می‌خندید... مادر قاسم هم می‌رقصید. با يك مشت شلتوك... افسانه شلتوك را كه ديد شانه‌هایش از شدت خنده می‌لرزید... مشتي فرنگيس دوباره ضرب گرفت، ضرب گرفت و روي تشت كوبيد...

صداي كوبيدن در كه آمد از جا پريدم. عرق كرده و ترس خورده در را باز كردم. معصومه بود. براي بردن مجمع آمده بود. مجمع را خالي كردم و بهش دادم. يك لحظه احساس كردم مثل ميت شده‌ام. معصومه مثل جن زده‌ها نگاهم می‌کرد. پلك نمی‌زد.

با صداي خفه اي حاليش كردم كه خوبم... گفتم خوبم و معصومه رفت بالا. اما صداي پاهايش آرام بود. دختر خوبيه. هرچه دارند و ندارند می‌آورد پايين...

آه افسانه... لعنت به تو افسانه... لعنت به تو... همان سالي كه افسانه را به اختيار دادند به قاسم من آمدم شهر. ديپلم را كه گرفتم. توي همين اداره برق لعنتي استخدام شدم. افسانه توي روستا ماند. با چند جريب زمين كه كبل ميرزا داده بود به تنها پسرش. حقش همين بود. اصلاً لياقتش همين بود كه توي همان زمین‌های گل و شل روستا از درد رماتيسم عليل و زمينگير شود.

سرم بدجوري درد می‌کند. مثل همان روزي كه قاسم می‌رقصید. آن روز دلم می‌خواست چند ساچمه توي سر قاسم خالي كنم. اما فهميدم خر بودم و نفهميدم. مش رحيم پسر عموي افسانه بود. قبل عروسيش هزار تومان از من گرفته بود كه پيغامم را به افسانه برساند. بي شرف نرسانده بود... پيغامم را نرسانده بود. شايد تعجب كنيد كه الان چه شده كه دوباره به‌ آخر خط رسيدم؟ چرا بعد ده سال كه از آن ماجرا می‌گذرد می‌خواهم به زندگی‌ام خاتمه دهم... خودم هم دقيق نمی‌دانم ولي وقتي امروز رئيس اداره آمد و داد و هوار كرد سرم كه دو روزه روستاي اميرآباد برقشان قطعه و وصل نشده من هم قاطي كردم. اصلاً از قصد پيگيري نكرده بودم. گفتم بگذار دو روز هم كبل ميرزا توي نور فانوس و گرد سوز حال كند. آسمان كه به زمين نمی‌آید. راستش دلم خنك شد وقتي ديدم دو روزه كه روستا برق ندارد. وقتي هم شنيدم قاسم توي تاريكي جاده با موتور زده به گاوي خرتر از خودش باز بيشتر خوشحال شدم. ولي وقتي شنيدم افسانه هم ترك موتورش بوده و سرش خورده به پرچين و از ده جا بخيه خورده عين جن زده‌ها فقط می‌رفتم و می‌آمدم. از اين سر اتاق تا آن سر اتاق. كريم تا شنيد خنديد. هرچه بيشتر بي تابي می‌کردم بيشتر می‌خندید...

كنار ميرزا دراز می‌کشم... كنار قاسم... كنار كل كباب. سرم گيج می‌رود... ناگهان قاسم می‌آید و گلويم را می‌فشارد... دارم خفه می‌شوم. دست و پا می‌زنم. خفه­خفه صدا می‌کنم... معصومه... معصومه... ميرزا محكم كتفم را تكان می‌دهد... روي كتفم فشار می‌آورد. فكر نمی‌کردم كبل ميرزا اين قدر زورش گرفته باشد... صداي معصومه را می‌شنوم. بيشتر تقلا می‌کنم. چشم‌هایم را باز و بسته می‌کنم.

- به را... به را... ويريس... ويريس بينم... 13

- آقا بهرام... آقا بهرام...

چشم‌هایم را باز می‌کنم. نرگس خانم به صورتم آب می‌پاشد...

انگار لال می‌شوم. معصومه را كه می‌بینم آرام می‌شوم.

مورچه‌ها كنار ديوار به صف می‌روند. انگار صدايشان را می‌شنوم. لااله الا الله... لااله الا الله... مورچه‌ها بال سوسك را مثل تابوت می‌برند... معصومه بغض می‌کند ولي من می‌خندم. به مورچه‌ها می‌خندم. معصومه هم می‌خندد. نرگس خانم لااله الا الله می‌گوید. سرش را تكان می‌دهد. نگاهش كه به مورچه‌ها می‌افتد او هم می‌خندد. بوي اركيده دوباره می‌نشیند توي اتاق...

  1. دو تا لطفاً ... دو تا كافيه فكر كنم. دو تا گوني كه بيشتر نيست...نه؟ دو تا كافيه...
  2. سلام آقا ... خسته نباشي ... بومه ... تي دست درد نكنه. اي شيلنگه ويگي اي اركيدانه او بدي برارجان ... تشنايي بمردن حيوان خدا ... يه هفتاي ايسه او نخوردن ... آها به را ... خدا تا بداري.1
  3. داداشي ... ناهار هيچي دُروسا نكنيا ... كل كباب دُرُسادرم ...2
  4. س س سلام آقا بهرام.
  5. دستتون درد نكنه خانوم. بازم زحمت دادين كه...
  6. خواهش كنم آقا بهرام. مارجان كل كباب چآوده بو ... بآوته ... 4
  7. به خدا مارجان! اگه يه بار، فقط يه بار مي چوشم اين قاسمكه دكه ... 5
  8. آخه گمج ... عيسي خُن خود تتره ته هندنه كه پسر... 6
  9. قاسمه چي دانه آخه مار؟! خو پوله سر نازنه؟! بيجارسر؟ يا... 7
  10. آوووو... چي فراوانه دختر... دختر قحطي بوماي مگه؟! چي دانه؟ پول، بيجار همه چي... كمه مگه؟ 8
  11. مو نودونم ... ما حالي نيه ... مو افسانه خوانم ...9
  12. بهرامه... بايس بينم... خر كله... كو شوري تو آخه... ما نيا ... 10
  13. تي حال خوب ايسه آقا بهرام؟ 12
  14. ديگه طاقت ندارم. مي خوام خودمو خلاص كنم... ديگه دارم ديوانه ميشم...
  15. فوقوس بيته بو ته به را...؟ آخه تنهايي اره چكاري آخه، ها...؟! 14
  16. سلام آقا... خسته نباشي... اومدي... دستت درد نكنه. اين شلنگ رو بردار اين ارکیده‌ها رو آب بده برادرجان... تشنگي مردن حيوان خدا...يك هفته ست آب نخوردن... آره برادر... خدا نگهت داره.

(اركيده نماد عشق و عقل است)

  1. داداش جوني... ناهار هيچي درست نكني ها... دارم كل كباب درست می‌کنم.
  2. كمرت را كمي اونجوري بچرخان. كمي اينجوري بچرخان... بچرخان و بچرخان
  3. خواهش می‌کنم آقا بهرام. مادرجان كل كباب درست كرده بود... گفت...
  4. به خدا قسم مادرجان! اگر يك بار، فقط يك بار چشمم به اين پسره قاسم بيافته...
  5. آخه احمق (گمج ظرف سفالي مخصوص شمال است براي درست كردن خورشت محلي. مراد تهي بودن است)... عيسي خان دخترشو كه به تو نمی‌ده پسر...
  6. قاسم چي داره آخه مادر؟ به پولش مي نازه؟ به بيجارش؟ (زمين كشاورزيش؟) يا...
  7. آوووو (اسم صوت به علامت تعجب) چه فراوانه دختر... مگر قحطي دختر اومده؟! چه داره؟ پول، بيجار همه چيز... كم است مگر؟
  8. من نمی‌دانم... من حاليم نيست... من افسانه را می‌خواهم...
  9. بهرام... وايستا ببينم... كله خر... كجا ميري تو آخه... من و ببين...
  10. يك شب رفتم توي باغ ازگيل... ان شاالله... ازگيل كندم به اندازه يك زنبيل بزرگ... ان شاالله... يك دانه توي دهنم گذاشتم... ان شاالله... دهنم آب افتاد... ان شاالله...
  11. حالت خوبه آقا بهرام؟
  12. برادر... برادر... بلند شو ... بلند شو ببينم...
  13. آل گرفته بود تو را...؟ آخر تنهايي اينجا داري چكار می‌کنی آخه، ها...؟!

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692