داستان «راه پله» نویسنده «احمد دریانورد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «راه پله» نویسنده «احمد دریانورد»

راه پله

اشکان از پله ها آرام آرام بالا رفت . تازه در این آپارتمان خانه رهن کرده بود . خانه در طبقه اول قرار داشت . وقتی در خانه رسید ، یک پسر نه ، ده ساله را دید که چهار زانو توی در خانه مقابل نشسته است . این اولین بار بود که یکی از ساکنان خانه همسایه را می دید . گفت « سلام کوچولو » ولی پسر جوابی به اشکان نداد . فقط چند بار پلک زد و سراپای او را وارسی کرد . اشکان لبخندی زد و کلید را در قفل انداخت . در حین گرداندن کلید ؛ صدای قدمی از توی راه پله ها آمد . پسر به محض شنیدن صدا ، فوری در را بست و داخل رفت .

از پله ها زن جوانی بالا می آمد . اشکان که همیشه جلوی زن ها دستپاچه می شد سلامی کرد و داخل خانه شد . زن هم در خانه رو به رو را باز کرد و تو رفت . . وقتی در بسته شد و اشکان تنها ماند فکر زن و رابطه او با پسر افتاد . یعنی چه رابطه ای بین آنها بود . در فکر رابطه زن و پسر بود که تلفن خانه زنگ خورد . حدس زد که مادرش باشد . چون شماره خانه را تنها به مادرش داده بود . گوشی را برداشت . صدای پیر مادرش از گوشی آمد . « اشکان پسرم » « سلام ننه حالت خوبه ؟ » « ممنون ننه . زنگ زدم حالت بپرسم . تنهایی که بد نمی گذره ؟ >> « نه ننه . سرم با کارام گرمه » « ننه کی بر می گردی ؟ » اشکان خندید « ننه مو که هنوز نرسیدم کی بر می گردم ؟ » مادرش هم خندید « خب ننه چه کنم دس خوم که نی . دلم تنگ میشه » اشکان قول داد در اولین فرصت به خانه سر خواهد زد و خداحافظی کرد . یک هفته ای بود که در بوشهر ساکن شده بود . بعد از استخدام در یک شرکت خدمات کامپیوتری از گناوه به بوشهر آمده بود . در این جا دوستانی داشت ولی وقت زیادی برای رفت و آمد با آنها نبود . در محیط کار هم با چند همکار دوست شده بود ولی در هر حال این چند روز در خانه تنها به سر می برد و وقت خود را با روزنامه و کتاب و تلویزیون پر می کرد . اتاق ها تاریک بود . رفت و چراغ آنها را روشن کرد . این طوری احساس بهتری داشت . روزنامه روز قبل هنوز کف سالن افتاده بود . آن را برداشت و ورق زد . اخبار اقتصادی را مرور کرد . چیزی خاصی نبود . همان خبرهای همیشگی . تصویب این لایحه و آن لایحه .روزنامه را کنار گذاشت و کنترل تلویزیون را برداشت . کنترل را که برداشت همزمان صدایی از راهروی آپارتمان بلند شد . اشکان صدای تلویزیون را قطع کرد . همهمه از بیرون می آمد . گویا دعوایی در گرفته بود . بلند شد و به طرف در رفت . نزدیک در سر و صداها بیشتر شنیده می شد . صدای جیغ زنی فضا را می شکافت . فکر کرد صدای همان زن جوان است . در را که باز کرد هیچ کس در راه پله ها و راهرو نبود . صدا از خانه رو به رو می آمد .. صدای جیغ پسر و فریاد زن همه جا را پر کرده بود . گوش تیز کرد زن فریاد می کشید « چند بار گفتم لباساتو کثیف نکن . چند بار گفتم ؟ » صدای شلپ شلوپ و جیغ گوش خراش پسر قاطی فریاد زدن بیرون می ریخت . ناله های پسر دل اشکان را به لرزه انداخت .   خواست برود در بزند ولی این توان را در خودش نمی دید . چند دقیقه پشت در گوش ایستاد . دیگر زن فریاد نمی کشید . حالا فقط گریه ترحم برانگیز پسر به گوش می آمد . اشکان دیگر پشت در بماند . در را بست و داخل رفت . کنترل تلویزیون هنوز در دستش بود . در طول دقایقی که آن سر و صداها را گوش می داد کنترل را از یاد برده بود . صدای تلویزیون هنوز قطع بود بدون اینکه صدایش را وصل کند تلویزیون را خاموش کرد . این اتفاق اندکی آرمش او را از بین برده بود . فکر پسر و ناله های او دلش را به هم زد . . فکرهایش بی سر و سامان شده بود . رخت خواب پهن کرد و خوابید . فردا ظهر که از شرکت باز گشت اصلا در فکر پسر نبود . تاکسی او را تا خانه رساند .پول تاکسی را حساب کرد و به طرف خانه راه افتاد . همین که در حیاط را باز کرد پسر را دید که از پله ها پایین می آید . در دست او یک دو هزار تومانی بود . اشکان کنار رفت تا پسر از در بیرون برود . در چهره پسر اثری از غم یا ترس نبود . لبخندی زد و به آپارتمان خود رفت . از پنجره ی آپارتمان پسر را دید که وارد مغازه رو به روی ساختمان شد . از یخچال یک لیوان آب خورد و به هال رفت . رخت خوابش همانطور که صبح گذاشت هنوز پهن بود . رمانی را که این چند روز مشغول خواندنش بود برداشت و روی رخت خواب دراز کشید . شکمش از ساندویچی که در راه خانه خورده بود غر غر می کرد . یک صفحه ی کتاب را که خواند از جا برخاست و به دستشویی رفت . وقتی بیرون آمد دوباره به طرف یخچال رفت . کمی آب خورد و از پنجره به بیرون نگاه کرد . پسر را دید که در خیابان در به در دنبال چیزی می گردد . صاحب مغازه چیزی به او گفت و او به طرف ساختمان آمد . تا آنجا که از قاب پنجره پیدا بود . پسر چشم به همه جا می دوانید تا چیزی پیدا کند . از پشت پنجره دور شد و به طرف در رفت . در راه پله ها پسر هنوز چشم چشم می کرد . ترس و هراس از تمام صورتش می بارید . اشکان گفت « دنبال چه می گردی ؟ » پسر با گلوی بغض گرفته گفت « هزار تومان گم کردم . زن بابام می کشتم !! » در یک دست پسر پلاستیکی از سیب زمینی بود . اشکان سوال کرد « مگه کجا رفتی ؟ » پسر با دست اشاره کرد « همین جا تا مغازه رو به رویی وقتی از پله ها اومدم بالا دیدم پولم نیست » پسر دیگر به گریه افتاد « حالا زن بابام می کشتم » اشکان گفت « وایسا همین جا الان میام » به داخل خانه دوید . فوری از داخل جیبش یک هزارتومانی در آورد و به راه پله ها برگشت پسر آرام آرام اشک می ریخت . اشکان پول را به او داد « بیا اینم هزارتومنی » پسر با دو دلی پول را از اشکان گرفت و با چشمانی متعجب او را ورانداز کرد . اشکان گفت « خجالت نکش برو بده به زن بابات » پسر شادوسرحال به طرف خانه اشان رفت . اشکان هم وارد خانه شد و از پشت در گوش داد . زن همین که در را باز کرد . جیغ کشید « کجا بودی صبح تا حالا ؟ » پسر منگ منگی کرد که مفهوم نبود . بعد در خانه شان با شدت به هم کوبیده شد . دیگر صدایی شنیده نمی شد . اشکان در را باز کرد و گوش سپرد . نه گویا پسر جان سالم به در برده بود . در را بست و به رخت خواب برگشت . خواست کتاب را دوباره ورق بزند . ولی بی حوصله پتو را روی سر کشید و به خواب رفت . حوالی عصر که دنیا رو به تاریکی می گذاشت . از خواب بیدار شد . اتاق ها در تاریکی فرو رفته بودند . سرمای زمستان بیشتر چنگ می انداخت . بلند شد چراغ ها را روشن کرد و از پنجره به بیرون نگاه انداخت . ماشین ها با چراغ روشن از خیابان عبور می کردند . خورشید غروب کرده بود . فقط رنگ سرخی در دوردست مغرب تلالو می زد . احساس دلتنگی عجیبی وجودش را تسخیر کرد . لباس پوشید و از خانه بیرون رفت . پسر کنار در خانه اشان چهار زانو نشسته بود . اشکان به او لبخندی زد و گفت « زن بابات خونه نی ؟ » پسر با سر جواب مثبت داد . اشکان دوباره گفت « نفهمید پولتو گم کردی ؟ » پسر باز با حرکت سر جواب داد . اشکان سوال کرد « مگه بابات کجاست ؟ » پسر به راه پله ها نگاهی کرد و گفت « زن بابام گفته با غریبه ها حرف نزن » اشکان خندید « برای چی ؟ » پسر گفت « نمی دونم » اشکان باز از پدر او سوال کرد . پسر با همان نگاه ترسان به راه پله ها جواب داد « بابام راننده اتوبوسه . همش میره سر کار » در این موقع صدای قدمی در راه پله ها پیچید . پسر بدون معطلی در را بست و ناپدید شد . اشکان آرام پایین رفت . زن پلاستیکی در دست از پله ها بالا می آمد . پسر خوب تشخیص داده بود . اشکان از گوشه چشم به زن نظر کرد . خیلی زیبا بود . اصلا از این قیافه بر نمی آمد که رفتاربدی داشته باشد . زن بدون اینکه به اشکان توجه ای کند آشفته از پله ها بالارفت . چند لحظه بعد صدای باز و بسته شدن درخانه شنیده شد . اشکان در راه پله توقف کوتاهی کرد و پایین رفت . او تا نیمه شب در بازارها پرسه زد . وقتی که خوب خسته شد به آپارتمان برگشت . چراغ های راه پله خاموش بود . آپارتمان در تاریکی عمیقی دست و پا می زد . افتان افتان از پله ها بالا رفت . چراغ خانه مقابل خاموش بود و صدایی به بیرون نمی آمد . در را به آرامی باز و بسته کرد و خسته باز به رخت خواب رفت . فردا دیرتر از هر روز به خانه آمد . وقتی مقابل آپارتمان رسید اتوبوسی کنار آن ایستاده بود . دلیل توقف اتوبوس را ندانست . نگاهی به آن انداخت و وارد ساختمان شد . از پله ها که بالا رفت . یکهو یاد حرف دیروز پسر افتاد . « بابام راننده اتوبوسه » پس این اتوبوس مال بابای آن پسر بود . پشت در خانه اندکی ایستاد . و به سر و صداهایی که از خانه همسایه می آمد گوش سپرد . بیشتر همهمه تلویزیون به گوش می رسید . کلید را در قفل انداخت تا در را باز کند . ناگهان در خانه همسایه تلپ تلوپی کرد کرد و گشوده شد . نگاه اشکان خود به خود به طرف در برگشت . پسر دست در دست مرد سبیلوی چاقی بیرون آمد . تا اشکان را دید گفت « بابا ، بابا ، این همسایه جدیدمونه » مرد سبیلو دست کلفت و سنگینش را به طرف اشکان دراز کرد « سلام آقا به آپارتمانمون خوش اومدین . » اشکان هم دست مرد را به آرامی فشرد وگفت « ممنون » پسر به همراه پدرش از پله ها پایین رفت . چهره شاداب و سر زنده ای داشت . به نظر می رسید با پدرش خیلی راحت بود و هیچ مشکلی نداشت . کلید را انداخت و داخل خانه شد . اول به آشپزخانه رفت تا لیوانی آب بنوشد . چشمش که به خیابان افتاد اتوبوس حرکت کرده رفته بود و حالا یک پژو به جای آن پارک شده بود . در یخچال را که بست . متوجه سر و صدایی از بیرون شد . رفت و در را باز کرد . فریادها از خانه مقابل بود . باز همان جیغ زن و ضجه پسر که درخواست بخشش می کرد « چرا لباساتو کثیف کردی ؟ چرا ؟ » یکهو پسر جیغ گوشخراشی کشید و فریادها خاموش شد . خون در رگ اشکان به غلیان افتاد . شاید پسر بلایی به سرش آمده بود . با عجله رفت و در خانه را کوبید . چند بار صدا زد « کسی خونه نیست ؟ » مردی از طبقه بالا نگاهی متعجب به اشکان انداخت و رفت . اشکان باز در را کوبید . اما هیچ کسی جواب نداد . ناامید به خانه برگشت . دلش آرام و قرار نداشت . چند بار سراسر هال را قدم زد . باز پشت در رفت . هیچ صدایی نبود . خواست در را باز کند . ولی دوباره به قدم زدن در هال پرداخت . چه بلایی سرپسر آمده بود سراسیمه به طرف در هال رفت . در را با هول و عجله گشود به محض این که چشمش بیرون افتاد ، پسر و پدر را دید که با خنده داشتند وارد خانه خودشان می شدند . در پشت سر آنها محکم به هم خورد . اشکان خیلی سریع رفت و در زد . اما کسی در را باز نکرد . چند بار دیگر در را به صدا در آورد ولی باز سکوت خانه پاسخ گوی او بود . به خانه خود برگشت حوادث اخیر کاملا او را گیج و منگ کرده بود . . فکرش لحظه ای رفت به این سمت که شاید پسر دیگری هم در آن خانه باشد . شاید مرد سبیلو دو پسر داشته باشد . این توجیه اندکی خاطر اشکان را آرام کرد. ولی چرا هر چه در زد کسی در را باز نکرد . وقتی هم پسر با پدرش وارد خانه شدند اشکان در زد ولی در گشوده نشد . کمی گیج از یخچال لیوان آبی خورد و گوشه هال نشست . حوادث را یک به یک در ذهنش مرور کرد . نقاط ابهام بر انگیز ذهنش را به چالش می کشید . بالشتی برداشت و دراز کشید . چند دقیقه بعد خواب چشمش را پر کرد . در خواب سر و صدای عجیبی می شنید . جیغ پسر و فریادهای زن درهم و برهم ذهنش را پر کرده بود . وحشت زده بیدار شد . احساس کرد صدای پسر از بیرون می آید . با عجله رفت و در را باز کرد . پسر کنار در خانه شان نشسته و عروسکی در بغل داشت . اشکان خوب او را نگاه کرد . پسر سرگرم عروسکش بود و اصلا متوجه اشکان نشد پرسید« پسر خوب تو برادرم داری ؟ » پسر حرفی نزد . فقط برخاست . نگاهی به اشکان انداخت و داخل خانه شد . در که بسته شد چند لحظه بعد صدای جیغ پسر آپارتمان را پر کرد . اشکان هراسان به آپارتمان خود برگشت . ساعت حوالی چهار بعد از ظهر بود . لباس هایش را عوض کرد و بیرون زد تا نیمه شب به آپارتمان بازنگشت . در طول دقایقی که در شهر می گشت . تمام فکرش حول پسر و پدر و زن بابای او بود . هر طور می خواست این مسئله را برای خود حل کند فکرش به جایی نمی رسید . وقتی به آپارتمان برگشت چراغ خانه آنها خاموش بود . آپارتمان در سکوت و تاریکی عمیقی فرو رفته بود . آرام بالا رفت و وارد آپارتمانش شد . رخت خوابش را پهن کرد و خوابید . از بس در دل شهر گشته بود خیلی زود به خواب رفت . صبح دیر از خواب بلند شد . با عجله آبی به سر و صورتش زد و به سر کار رفت . از کنار در خانه همسایه که گذشت یکباره حوادث دیروز برایش زنده شد ولی حالا آپارتمان آنها خاموش و بی صدا بود . گویا هیچ انسان زنده ای در آن وجود نداشت . افکارش را جمع و جور کرد و به شرکت رفت . ظهر ساعت از دو گذشته بود که به خانه رسید . آپارتمان مثل همیشه ساکت بود . از پله ها بالا رفت و وارد خانه شد . آپارتمان همسایه مثل همان صبح که دیده بود خیلی خالی و ساکت به نظر آمد . کار امروز شرکت ذهنش را از حوادث این چند روز اخیر اندکی تهی کرده بود . یک احساس خوشی داشت . اول به یخچال سر زد . چیزی در آن نبود . از پنجره چشمش به مغازه رو به رو افتاد . فکر کرد برود و چیزی بخرد . کیف پولی را برداشت و پایین رفت . در مغازه مقداری میوه خرید و با دادن پول از آن طرف به این طرف آمد . از جوی آبی که گذشت تا وارد ساختمان شود صدای جیغ پسر گوشش را پر کرد . خود به خود چشمش به سمت پنجره خانه آنها رفت . پسر را دید که روی لبه پنجره نشسته و می خواهد خود را به پایین پرتاب کند . فاصله پنجره تا زمین سه متری می شد . فریاد کشید « پسر برو داخل ، برو داخل » ولی پسر به اشکان توجه ای نداشت و نگاهش به داخل خانه بود . صدای زن جسته و گریخته می رسید . « می کشمت بیا پایین ، بیا پایین » پسر داد زد « نه نمیام ، نمیام » در این گیر و دار یکهو پسر با جیغ وحشتناکی خود را پایین انداخت . جیغی که مو بر اندام اشکان بلند کرد . جیغ مثل جیغی بود که این چند روزه از خانه آنها شنیده بود . پسر با سر زمین خورد و خون به دور و اطراف پاشید . مردمی که از خیابان عبور می کردند دور جسد جمع شدند . اشکان با پلاستیک میوه ای لحظاتی بهت زده به جسد خیره شد . زن از پنجره به بیرون نگاه می کرد و مردم با انگشت او را نشان می دادند . خیلی زود دور جسد شلوغ شد ؛ طوری که دیگر جسد پسر را نمی دید . پلاستیک میوه همچنان در دستش بود . چند مرد وارد آپارتمان شدند . پلاستیک را رها کرد و دنبال مردها وارد ساختمان شد . از پله ها که بالا رفت هیچ کس جلوی در خانه آنها نبود . فکر کرد مردها وارد خانه شده اند . محکم در زد . چند لحظه معطل شد . در همچنان بسته بود . هیچ صدایی از خانه نمی آمد . احساس کرد الکی بالا آمده است . چه می خواست کند ؟ .دوباره از پله ها پایین رفت . حالا به سر پسر چه آمده بود ؟ در خیابان که رسید هیچ کس نبود . هر جا چشم انداخت ، خبری از جسد و جمعیتی که دور آن جمع شده بود نبود . پلاستیک میوه ای همان جا که رها کرده بود همچنان گذاشته بود . مردم خیلی عادی از خیابان عبور می کردند . بهت و حیرت سراپای اشکان را فرا گرفت . دوان دوان به سوی مغازه رفت . آنجا با نفس نفس زدن گفت « آقا جسد پسر چه شد ؟ بردنش بیمارستان ؟ » صاحب مغازه با تعجب گفت « چی ؟ جسد ؟ جسد کی ؟ » حیران از مغازه بیرون آمد . به پنجره خانه نظر انداخت . پنجره بسته و پرده سیاه روی آن کشیده بود . انگار نه انگار همین چند لحظه قبل پسر خودش را از آن بیرون انداخته بود . اشکان اندیشید . شاید خیالاتی شده باشد . مثل روز قبل که آن جیغ وحشتناک را شنیده بود . پلاستیک میوه را برداشت و به آپارتمان رفت . بالشت را گذاشت و خوابید . اندیشه هایش درهم و برهم بود . فکر پرتاب شدن پسر از بالا به پایین یک آن از ذهنش محو نمی شد . یعنی زن او را عمدا هل داد یا پسر خودش را به بیرون انداخت . اصلا این صحنه دهشتناک به وقوع پیوسته بود یا فقط در خیال او بود ؟ . در میان سیل اندیشه ها که وجودش را متشنج ساخته بود . به خواب رفت . ندانست چه قدر خوابید . وقتی بیدار شد همه جا را تاریکی چسبنده ای در خود کشیده بود کورمال کورمال ساعت را مشاهده کرد . نزدیک یک شب بود . سروصدای زیادی از بیرون می آمد . برخاست و نزدیک در رفت . صداها واضح تر به گوش رسید . غار و غور مردی و جیغ زنی با هم به اتاقش می ریخت . در را که گشود ، در خانه همسایه را دید که چهار طاق است . نوری در خانه آنها نبود . فقط فریادها بود که بیرون ریخته می شد . اشکان به در نزدیک شد . سایه مرد و زن کنار پنجره ای که پسر خود را پرت کرده بود دیده می شد . مرد نعره می زد « پسرمو تو کشتی . می کشمت » زن با جیغ و ناله التماس می کرد « نه ، خودش افتاد . رحم کن . رحم کن » مرد در کلنجار بود که زن را از پنجره بیرون پرت کند . زن هر چه تلاش می کرد از چنگال مرد فرار کند نمی توانست . بالاخره مرد او را از زمین بلند کرد . زن با دو دست در صورت مرد می زد ولی مرد هیچ توجه ای به دست و پا زدن او نداشت . عاقبت مرد با هر چه در توان داشت زن را از پنجره به پایین انداخت یک آن جیغ زن همه جاراپرکرد. اشکان که بهت زده کنار در به این صحنه رعب آور می نگریست . فریاد زد « نه » ولی مرد به فریاد او محلی نگذاشت و بعد از پرتاب زن از پنجره به بیرون خم شد و جسد خونین زن را ورانداز کرد . چند لحظه بعد خودش هم از پنجره بالا رفت . اشکان حدس زد که مرد هم می خواهد خودش را بیندازد. فریادی زد و به طرف او دوید تا به پنجره برسد . مرد هم با نعره هولناکی به پایین افتاد . از پنجره اجساد زن و مرد را دید که خون از آنها روان بود . با عجله به طرف راه پله ها دوید و خود را به خیابان رساند . آنجا ولی هر چه چشم چشم کرد خبری از اجساد نبود . فقط سگ ولگردی با دیدن او عوعویی کرد و گریخت . چشم هایش را چند بار مالید ولی چیزی نبود . شاید خواب می دید . دوباره از پله ها دوان دوان بالا رفت اما با در بسته آنها رو به رو شد . فقط همسایه طبقه بالایی را دید که کنار در خانه آنها ایستاده است . همسایه گفت « چی شده ؟ دزد اومده ؟ صدای داد و فریاد شنیدم » اشکان با اشاره به خانه مرد و زن گفت « اینا خودشون رو کشتن » مرد همسایه با حیرت به خانه آنها نگاه کرد و لبخند زد « بله .یه سال پیش این اتفاق افتاد . ظهر پسره خودش رو از پنجره پایین پرت کرد . شب هم باباش اومد هم خودش رو هم زنش رو از پنجره پایین انداخت . خیلی ترسناک بی . جیغ زن تمام آپارتمان رو برداشت . همین موقع های شب بی . من و چند همسایه دیگه اجسادشون رو بیمارستان بردیم . از یک سال پیش به بعد دیگه کسی تو این خونه نیومده . مردم می ترسن . میگن روح مرد و زن و پسره هنوز تو خونه زندگی می کنن . » اشکان می خواست بگوید ولی همین چند لحظه قبل مرد و زن از پنجره افتادند ولی زبانش بند آمد و با سری افتاده به آپارتمان خودش رفت . مرد همسایه نگاه تمسخرآمیزی به او کرد و از پله ها بالا رفت . فردا عصر که دوباره مادر اشکان با او تماس گرفت اشکان گفت « ننه از شرکت استعفا دادم همین امشب میام خونه » هر چه مادرش خواست دلیل این کار را بداند اشکان جوابی نداد . فقط گفت « ننه میام خونه توضیح میدم البته اگه بتونم » .

دیدگاه‌ها   

#1 پونه 1394-03-10 17:44
براي بيان بعضي چيزها لازم نيست مستقيما" تو داستان بهش اشاره بشه مثل " تازه در این آپارتمان خانه رهن کرده بود . " كه بايد اولا مي گفتي در اين مجتمع آپارتمان رهن كرده بود ___ و دوما" :
شما در داستان يه جورايي غير مستقيم بايد لحاظ مي كردي كه تازه به اين آپارتمان اومده ...مثلا مي تونستي بگي : اشکان از پله ها آرام آرام بالا رفت . آپارتمان جديد اشكان در طبقه اول قرار داشت .
البته من خودم مبتدي هستم ولي طبق جزواتي كه جناب رضايي ارسال كرده بودند و طبق گفته هاي جناب براهني نبايد در داستان نويسي مستقيم به يه چيزايي اشاره كرد بايد در لفافه آروم آروم به خورد خواننده داد ...
منو ببخشيد كه رك گفتم ...داستاناتونو مي خونم و در كل از درونمايه خوبي اكثرا" برخوردارند ...من فك ميكنم نقد خيلي سازنده تر از تعريفه براي همين دوست داشتم نظرمو بگم ...اميدوارم جسارت منو ببخشيد .
با تقديم احترام
و سپاس و درود و آرزوي موفقيت شما

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692