داشتم درباره اشپیلانگو مینوشتم که رنگ قلمِ خودکارم، تمام شد. بلند شدم تا بروم قلمی بخرم که ناگهان قیس صدایش در آمد.
- باز کجا میروی؟
گفتم:
- جهنم! میآیی؟
چیزی نگفت فقط ابرو در هم کشید و وانمود کرد که عصبانی است. من هم چنین وانمود کردم. آخرین دکمهی پیراهنم را بستم و از اتاق بیرون آمدم. اما هنوز پشت در اتاق بودم که صدایش را شنیدم.
- ظاهر! برو مواظب باش باز دسته گلی به آب ندهد.
بلند گفتم:
- ظاهر، اگر مردی بیا!
و مکثی کردم تا بلکه صدایی بشنوم اما ...
وقتی کسی جوابم را ندهد - حتی ظاهر - دوست دارم به هر نحوی شده، بهش آسیب برسانم. در بین راه نیز به نحوههای گوناگون آسیب رساندن فکر میکردم که ناگهان، درجوی، جسم پشمالوی آماس کردهای را دیدم. اول گمان کردم که سگی پشمالوست که از بس در آب مانده ورم کرده اما بیشتر که دقت کردم دیدم این جسم بیشباهت به پیشک (گربه) نیز نیست. به همین خاطر، مردد شدم. اما دیری نپایید که ناگهان با خود گفتم نکند این اشپیلانگو باشد!
ولی بر اساس شایعات فراوانی که دریافت کرده بودم، این که آن جسم یک اشپیلانگو باشد را مردود دانسته و راهم را کشیدم و به سمت فروشگاه کتاب و نوشتافزار رفتم.
در فروشگاه بودم که یکی از آشنایانم را دیدم. کثافت بدون مقدمه، بدون عرض سلام، گفت:
- طاهر جان، حالت خوب است؟ شنیدم که روانی شده بودی؟!
من نیز بدون مقدمه، بدون عرض سلام، گفتم، نگفتم و کاش میگفتم. کاش میگفتم:
- دیگ به دیگ میگوید رویت سیاه!
اما نگفتم و بجایش از همان سیلیهای محکم، که در ایران معروف به آبدار است و در اینجا به عسکری شهرت دارد، نثار صورت گشتالویِ سفیدش کردم. چنان سیلیای که گمان کنم تا عمر داشته باشد از یاد نبرد! چرا که من هم مشتی را که او، حواله شقیقهام کرد از یاد نخواهم برد. مشتی که باعث شد بیهوش شوم و از خریدن قلم باز بمانم. قلمی که در آن لحظات میتوانست بیشترین کمک را به من بکند. میتوانست افکارم را روی کاغذهای سفید حک کند. همان کاغذهایی که گوشهی اتاق کنار کتابهایم افتاده بودند و من نیز کنار آنها.
سه روز بود که کنار آنها، افقی، با صورتی ورم کرده که مثل بوم یک نقاش ناشی رنگارنگ شده بود، افتاده بودم و حتی توان
حرکت نداشتم. اتاق و اهلش را از همان زاویه که اصلاً باب میلم نبود و گمان میکردم زاویهی دید مُردِگان است، میدیدم و درد میکشیدم؛ گرچه مسکن زیاد میخوردم، اما آرام نمیشدم. چرا که، خوب میدانستم دردم بخاطر ضرباتی که خوردم نیست، بل، بخاطر واژههایی هستند که خودشان را به در و دیوار سرم میکوبند تا که بیرون بیایند.
واژههایی که تنها از طریق قلمی میتوانستم آنان را آزاد کنم. اما افسوس که حتی قلمی نداشتم.
به ظاهر گفتم:
- قلمی بخر!
اما چیزی نگفت و مرا بیش از پیش تحریک کرد تا در زمانی مناسب حتماً دچار آسیبش کنم. هم او را هم قیس را و هم عنایب بیشعور را که بعد از یکماه ماندن در هرات، برایم یک پفک نازنمکی جایزهدار، بعنوان سوغات آورده بود! سوغاتی که تنها بهدرد عمهاش میخورد نه منی که دغدغهام تنها قلمی بود که بنویسد.
ظهر بود و هوا دم کرده بود. همچنان افقی افتاده بودم و سه هم اتاقیام را که گویا منتظر بودند، میدیدم. آنها به من قرصهای مزخرفی را خوراندند که باعث شد به خواب بروم.
خوابی عمیق و طاقتفرسا که بالاخره بعد از سه ساعت گریبانم را رها کرد و اجازه داد تا بیدار شوم. بیدار شدم و دیدم که اتاق خالی است. اول گمان کردم که همین اطراف هستند و میآیند اما وقتی به سختی از جایم برخاستم و به سمت در رفتم، فهمیدم که در را از پشت قفل کردهاند و تنهایم گذاشتند.
کشان کشان دوباره خود را به رختخواب رساندم اما دیگر رختخواب آن جاذبهی گذشتهاش را نداشت. به همین خاطر نخوابیدم و لبتاب قیس را روشن کردم تا بنویسم، اما لبتاب قفل (رمز) داشت، درست مثل صندوق عنایت!
از لبتاب و صندوق که قطع امید کردم بدنبال قلم همه جای اتاق را گشتم اما چیزی نیافتم. به همین خاطر دست از پا درازتر کاغذی را که رویش مینوشتم گرفتم و خواندم:
- میگویند اشپیلانگو حیوانی بوده خارقالعاده که در زیبایی کمنظیر بوده! اما متاسفانه این حیوان خوراک همراهان نوح (ع) شده و به همین خاطر حالا ما ...
میخواستم بنویسم به همینخاطر حالا ما از او هیچ تصویری در ذهن نداریم که ناگهان همانطور که میدانید رنگ قلم خودکارم تمام شد و مرا سخت پریشان کرد. چنان که نزدیک بود افسردگیام باز گردد.
اما خوشبختانه بازنگشت، چراکه وقتی از پیدا کردن قلم ناامید شدم و قصد کردم یک تکه نان را که معلوم نبود از کی مانده بود، به همراه همان پفک جایزهدار بخورم، قلمی یافتم! قلمی که جایزه همان پفک بود.■
دیدگاهها
وجوهر قلم خشكيده بود
در جاي جاي شهر زني تكيده بود
شكسته و ريخته بر كف پوش خيابان
مرمت ...شايد... مرمت ...شايد ... "
قلمتون زيبا بود شيوه خودتونو داشتيد و متفاوت بود از بقيه موفق باشيد ...
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا