پیرزن عصا به دست، خسته و سنگین از ماشین پیاده شد. رسول صدا زد «مهین، بیا دست ننه رو بگیر ببر تو اتاق» مهین با سگرمههای درهم از در حیاط خارج شد. ننه آرامآرام قدم برمیداشت. مهین با ناراحتی زیر بغل ننه را گرفت و او را به داخل برد. علی بعد از رفتن ننه رو به رسول گفت «یه سال رو دست من بی.
حالا نوبت توئه» رسول نگاهی به حیاط انداخت «کاشکی میمرد. هم برای خودش بهتره هم ما» بعد رو به علی گفت «مهین حاضر نی یه روزم تحملش کنه، سرم رو خورده» علی لبخند زد «عاطفه هم تو ای یه سال دلم رو گل زد. هر روز یه بهونه میگرفت. دیگه عاصی شده بیدم» رسول سرش را نزدیک گوش علی برد «زهر بدمش راحتش کنم» علی خندید. رسول گفت «رأس میگم کسی چه میدونه» علی با حیرت نگاهی به رسول انداخت «جدی میگی؟! پس جواب پزشک قانونی چه بدیم؟» رسول به فکر فرو رفت «آره رأس میگی. پس چه کنیم؟ باید با دردسرش بسازیم» علی گفت «پیرزن رو کجا جا میدی حالا؟» رسول گفت «چه بگم؟ یه گوشهی انباری رو خالی کردم، همونجا یه پتو نهادم. میبرمش اونجا» علی گفت «مهین چه میگه؟ حاضره تر و خشکش کنه؟» رسول دلخور گفت «نه عامو میگه دستش نمیزنم. باید خودم هر روز بهش برسم» علی به طرف ماشین رفت «دیگه برم. امشب بهت سر میزنم» سوار ماشین شد و کوچه را تنها گذاشت. رسول لحظاتی با نومیدی در حیاط ایستاد و به داخل رفت. مهین ننه را به انباری برده بود و حالا منتظر رسول روی مهتابی بیتابی میکرد. «اومدی؟ دیدی حالا چه بلایی سرمون اومد؟» رسول صدایش را بلند کرد «خبِ خبِ. شلوغش نکن. ننهمه نمیتونم دورش بیاندازم که» مهین با همان آب و تاب گفت «مو کی گفتم دورش بنداز؟ ببرش پهلو دخترش» رسول گفت «خودت میدونی زهرا دیگه تو ایران نی وگرنه تو ای پنج سال همهش پهلو خودش بی» مهین دستش را بهعنوان اعتراض حرکتی داد و گغت «مو نمیدونم. خوب بی مادرشو با خودش میبرد تا اینجا سربار مردم نشه» رسول با ناراحتی داد زد «مردم کیه؟ من پسرشم» مهین ادای رسول را در آورد «من پسرشم. من پسرشم. دردسرش برای منه» رسول جلو رفت و شانههای مهین را محکم گرفت و چشم در چشم او انداخت «خوب نگام کن. تو اصلاً نمیخوات دس ننهم بزنی. هیچی نمیکنی. خودم همه کارا رو میکنم. فهمیدی؟ فهمیدی؟» مهین شانههایش را با تکانی از دست او بیرون آورد و گفت «حالا تا ببینیم» و هر دو به داخل خانه رفتند.
اکنون هفتهها از حضور ننه در انباری گذشته بود. در این مدت مهین حتی یکبار هم به انباری سر نزده بود. رسول ظهرها که از شرکت برمیگشت، بشقاب و کاسه غذایی را برمیداشت و به انباری میرفت. ننه زیر پتو دراز کشیده بود و چشمش رو به آسمان بود. رسول او را از جایش بلند میکرد. اول او را به دستشویی میبرد و بعد دوباره او را به انباری میآورد تا ننه غذایش را بخورد. بعد از اینکه ننه غذا را تمام میکرد، رسول به اتاق خود بازمیگشت و تا شب دیگر به انباری سر نمیزد. در بین این رفتوآمدها به انباری حتی یکبار هم بین رسول و ننهاش حرفی رد و بدل نمیشد. انگار پیرزن سالها قبل حرف زدن را فراموش کرده بود. فقط نگاه پیگیر و ممتد او گاهی دل رسول را به آشوب میانداخت. ولی او سعی میکرد خود را بیخیال نشان دهد. در فاصله این مدت کمکم رسول داشت از این کار خسته میشد. یک روز ظهر که به انباری قدم گذاشت بوی گندی انباری را پر کرده بود. رسول بینی خود را گرفت و به ننه نزدیک شد. ننه همچنان بیخیال بویی که دور و برش را پر کرده بود؛ زیر پتو چشمش به سقف خیره بود. رسول بشقاب و کاسه را کنار ننه گذاشت و از انباری خارج شد. در اتاق به مهین گفت «ننهام انباری رو به گو کشیده» مهین خندید «این هم از عواقب ننه داری» رسول شبِ آن روز دیگر به انباری نرفت. فردا ظهر که رفت انباری، باز همان بو را در خود محبوس کرده بود؛ اما این بار بوی آن زنندهتر بود. رسول با عجله بشقاب و کاسه را گذاشت و از انباری بیرون آمد. شب بازهم به ننه سری نزد و رفتهرفته دیگر هیچ شبی به انباری نرفت. فقط ظهرها وارد انباری میشد. بشقاب و کاسه را میگذاشت و بشقاب و کاسه دیروز را هم که نیمخورده بود برمیداشت و بیرون میآمد. روزی از روزها که به انباری رفت؛ دید موشی در کاسه غذایی زبان میکشد. این خبر که به مهین رسید گفت «دیگه اجازه نمیدم کاسه و بشقاب منو به ای انباری ببری» فردای آن روز چون کاسه و بشقاب غذایی وجود نداشت، رسول هم به انباری سری نزد و بهمرور روزها دیگر اصلاً به انباری نمیرفت. ظهر از شرکت به خانه میآمد، غذا میخورد و در کنار مهین تا عصر میخوابید. شبها هم اکثر وقت خود را با تلویزیون سر میکرد. تا اینکه خواب به چشمش میآمد و به رخت خواب میرفت. روزها و هفتهها گذشت. زمستان رسیده بود و هوا سرد و گزنده شده بود. عصری در حیاط بود که صدای نفتی از کوچه آمد. بخاریها مدتی بود نفت نداشتند. صدا زد «مهین، مهین. ای پیت نفتیها کجاس؟» مهین از پنجره آشپزخانه گفت «فک کنم تو انباریه» آرامآرام بهسوی انباری رفت. چراغ را روشن کرد و وارد شد. در اولین نظر پتویی را دید که گوشه انباری پهن است. با دیدن آن به تعجب افتاد «این پتو اینجا چه می خواد؟» مهین را صدا زد. مهین بعد از چند دقیقه وارد انباری شد. رسول گفت «مهین این پتو اینجا چه میخوات؟» مهین هر چه فکر کرد، چیزی به یادش نیامد «نمیدونم خیلی وقته به اینجا نیومدم» رسول رفت پتو را برداشت «پتوییه که از دبی خریدم. بردار ببر بشورش. اینجا پر از موشه کثیفش کردند. مهین پتو را برداشت و از انباری رفت. رسول بعد از پیدا کردن پیت نفتی به طرف در انباری رفت. قبل از اینکه چراغ را خاموش کند، نگاهی بهجای پتو انداخت «یعنی پتو اینجا چه میخواست؟!»