• خانه
  • داستان
  • داستان کوتاه «یک دورهمی شبانه» نویسنده «مائده مرتضوی»

داستان کوتاه «یک دورهمی شبانه» نویسنده «مائده مرتضوی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «یک دورهمی شبانه» نویسنده «مائده مرتضوی»

یک شب در اواخر زمستان. یک مهمانی شام دوستانه. یا به قول خودشان " دورهمی ".

آن شب مدام این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتم. آرام و قرار نداشتم. با اینکه هوای داخل خانه سرد بود، گر گرفته بودم. جلیقه بافتنی‌ام را از روی بلوز سفیدم درآوردم و گوشه‌ای انداختم. بیشترشان توی نشیمن، ولو شده بودند روی کاناپه‌های راحتی "ایکیا " که کوروش کلی پزشان را داده بود.

هرچند وقت یک‌بار دورهم جمع می‌شدند و گپ می‌زدند. از خاطرات دانشجویی‌شان در کیش می‌گفتند و استادهای محبوب و منفورشان.

حصاری تار از دود سیگار دور نشیمن کشیده شده بود. پدرام و بابک دست انداخته بودند گردن هم و سر اینکه حلقه‌های دود کدام‌یک بزرگ‌تر می‌شود مسابقه می‌دادند. حلقه‌ها، یکی پس از دیگری از غار دهانشان بیرون می‌آمدند و در هوا معلق و آویزان می‌شدند مثل حلقه‌های المپیک. فقط اینجا دیگر بندبازی وجود نداشت تا از این حلقه به آن‌یکی بپرد. جاسیگاری کریستال روی میز از ته سیگار سرریز شده بود و نور نارنجی که ازشان ساطع می‌شد در فضای کم‌نور نشیمن کاملاً به چشم می‌آمد.

اوایل دوستی‌مان با بابک، از جمع‌هایشان تا این حد گریزان نبودم. حتی خوشم هم می‌آمد. هر جا که می‌رفتند همراهی‌شان می‌کردم، هم به خاطر عشقی که به بابک داشتم، هم نمی‌خواستم جلویشان کم بیاورم. می‌رفتیم سینما فلسطین، فیلم مستند می‌دیدیم. تئاتر شهر، نمایش به قول آن‌ها معناگرا و از نظر من چرت‌وپرت، تماشا می‌کردیم. گه گاهی هم توی کافه کتاب‌ها دورهم جمع می‌شدیم و بحث می‌کردیم، یا بهتر بگویم بحث می‌کردند. تریپ فیلم و سینما و کتاب بودند و هر بار کله‌پاچه یک نویسنده یا فیلم‌ساز را بار می‌گذاشتند.

آن شب هم طبق معمول، بحث بالا گرفته بود. بابک و مهرنوش با هم کل‌کل می‌کردند. مهرنوش ساق پای باریکش را انداخت روی زانوی آن‌یکی پا. دامن پیچازی کوتاه پوشیده بود با چکمه‌های ورنی قهوه‌ای. همان‌طوری که ناخن‌های دسته بیلش را سوهان می‌زد گفت:

"ولی من تخیلی که توی نوشته‌های موراکامی هستش رو خیلی دوست دارم."

موقع گفتن دوست دارم هم لب‌هایش را غنچه کرد، انگار که می‌خواهد سوت بزند.

بابک فنجان نیم‌خورده‌اش را روی عسلی کنار پایش گذاشت، نیشخندی گوشه لبش ظاهر شد و جواب داد:

این ژاپونیه که این‌قدر سنگش رو به سینه می‌زنی اگه تو ایران دنیا اومده بود و نویسنده می‌شد عمراً اگر ناشری حاضر می‌شد اراجیفش رو چاپ کنه. به هر چرند و پرند خیالی که عنصر تخیل نمیگن!

مهرنوش با چشمانی که از فرط هیجان گشادتر از حد معمول شده بودند، درحالی‌که از خشم گوشه لبش را می‌جوید، پرید به بابک:

چند تا از کتابهاش رو خوندی آقای منتقد؟

فقط همونی که بهم کادو دادی. اسمش چی بود ... آهان " میمون شیناگاوا "

پس اظهار فضل نکن لطفاً.

ولی بابک دست‌بردار نبود. نیشخند گوشه لبش تبدیل به قهقهه شد و میان خنده‌اش بریده‌بریده گفت:

خدایی میمون سخنگو هم شد قهرمان داستان! َآخ ... کوروش تو بیا یه چیزی به این بگو...

پدرام و کوروش پقی زدند زیر خنده. مهرنوش نشست روی دسته صندلی آبتین و دست انداخت دور گردنش:

عزیزم اینا رو ولشون کن هیچی بارشون نیست.

آبتین دست کشید به موهای صاف و بلند مهرنوش و لبخند زد. او هم مثل من تازه‌وارد بود. یک ماه پس از نامزدی من و بابک سروکله‌اش پیدا شد. دوست و رفیق فابریک مهرنوش بود. یا به قول مهرنوش "نامزد ". دروغ می‌گفت. نامزدی در کار نبود. نه جشنی، نه حلقه‌ای.حالا مهرنوش چه اصراری داشت بگوید نامزد، نمی‌دانم. شاید هم "دوست‌پسر " در دهانش نمی‌چرخید.

از همان اول هم محلم نمی‌گذاشت. علت را که از بابک پرسیدم، من و منی کرد و گفت، یک مدت باهم صمیمی بودند و مهرنوش رابطه‌شان را جدی گرفته بوده، به همین خاطر حالا به من حسودی می‌کند.

بعد هم خنده‌کنان گفته بود: نامزد یه همچین شاخ شمشادی بودن، حسودیم داره دیگه!

آن موقع خیلی سریع از این موضوع گذشتم؛ اما هر چه گذشت حساس‌تر شدم. حتی چند بار سر ادا اطوارهای مهرنوش با بابک حرفم شد. بعد از مدتی کوتاه آمدم. من هم دیگر محلش نمی‌گذاشتم، مثل خودش.

روی اوپن آشپزخانه یک من خاک نشسته بود. مثل بقیه جاهای خانه. انگارنه‌انگار که مهمان دارند. یا بهتر بگویم دارد. چند ماهی می‌شد که کوروش تنها زندگی می‌کرد. کیمیا را قبل نامزدی، زیاد می‌دیدم. آن‌طور که شنیده بودم، پایه‌گذار این دورهمی‌ها، کوروش و کیمیا بودند. ظاهراً که خیلی خوب و خوش بودند. همیشه دست در دست هم وارد می‌شدند و توی بغل هم لم می‌دادند. تمام اظهارنظرهای کیمیا، همیشه با تائید بی‌چون‌وچرای کوروش همراه بود. آن اوایل خیلی به رابطه‌شان غبطه می‌خوردم. دلم می‌خواست من و بابک هم در جمع، مثل آن‌ها رفتار کنیم، ولی بابک از این "لوس‌بازی‌ها " خوشش نمی‌آمد.

صدای کوروش از نشیمن آمد که می‌گفت:

حضار محترم جهت پر کردن خندق بلا، یک ساعت تنفس اعلام می‌کنم.

اول صدای قهقهه پدرام و بابک را شنیدم، بعد هم صدای قدم‌های کوروش که از پشت سر به من نزدیک می‌شد.

تو اینجایی دختر، معلومه خیلی گشنته ها.

لبخندی زدم و گفتم:

سرم از دود و دم داشت می‌ترکید. هوای اینجا سالم‌تره باز!

کوروش از یخچال، چندتایی قارچ و فلفل دلمه‌ای بیرون آورد و گذاشت روی تخته آشپزخانه. چنان با مهارت آن‌ها را خرد می‌کرد که آدم تصور می‌کرد یک سرآشپز ماهر دارد این کار را انجام می‌دهد. البته که آشپزی‌اش حرف نداشت. استیک می‌پخت در حد تیم ملی. آن شب هم شام، استیک بود با سس قارچ. اصلاً به خاطر همین بود که هرچند وقت یک‌بار همه خودشان را خانه کوروش مهمان می‌کردند. بعد از رفتن کیمیا هم بگی نگی این مهمانی‌ها زیادتر شده بود.

کوروش، مخلوط قارچ و فلفل را سراند توی ماهیتابه. رکابی سبز چسبان پوشیده بود با شلوارک سیاه "پوما ". کادو کیمیا بود به مناسبت سی‌امین سال تولدش. اشتباه نکنم چهار ماه پیش بود. ما هم طبق معمول دعوت داشتیم. یکی از کافی‌شاپ‌های خوش دکور بالای شهر. نور کم‌جان قرمز از لا‌بلای سقف‌ها تنها نور موجود در کافه بود. روی هر میز چند شمعدان چوبی وارمر دار گذاشته بودند تا جبران کم نوری فضا بشود. فضای داخل مثل کشتی دزدان دریایی بود. حتی روی در کافه یک سکان چوبی نصب کرده بودند. روی در و دیوارهای کافه هم پر از پرچم سیاه اسکلت بود. مجسمه چوبی یک دزد دریایی هم کنار میز اردو خودنمایی می‌کرد. دزد یک‌پا داشت و جای سه دندان جلویی‌اش سیاه بود. شمشیری به دست و کلاه پاره‌پوره‌ای به سر داشت.

این کافه جالب، کشف کیمیا بود. خانه‌یکی از دوستانش بالای برجی بود که کافه در طبقه همکف آن واقع‌شده بود. کیمیا منو چوبی را که شکل نقشه گنج بود از روی میز برداشت و شروع کرد به گفتن اینکه کدام غذایش خوب است و کدام دسرش افتضاح است و حتماً باید از این نوشیدنی سفارش بدهید و...اغلب این سناریو را در همه رستوران‌ها و کافه‌ها داشتیم. چون بیشتر به‌جاهایی می‌رفتیم که آن‌ها پیشنهاد می‌دادند. جالب این بود که همه به‌راحتی تسلیم سفارش‌های آن دو می‌شدند. یک‌بار که این موضوع را با بابک مطرح کردم، از کوره در رفت و گفت:

اه تو هم که از همه ایراد می‌گیری! ببین اگه دوست نداری می تونی دیگه تو دورهمی‌ها شرکت نکنی. به خدا ناراحت نمیشم!

یادمه کلی به هم برخورده بود. نه به خاطر طرفداری بابک از آن‌ها، بلکه به این دلیل که او حاضر نبود به خاطر من دست از این دورهمی‌های مسخره بکشد. هیچ‌وقت هم نفهمیدم، کجای این جریان ‌که ماهی یک‌بار یک عده خاص را ببینی و چندساعتی حرف بی‌سروته بزنی این‌قدر جذاب و مهیج است. دست‌کم برای اکیپ آن‌ها که این‌طور بود و ...حتماً هنوز هم هست. صدای جلز و ولز سبزیجات داخل ماهیتابه، آشپزخانه را پر کرده بود. در همین فکرها بودم که بی‌اختیار به کوروش گفتم:

دلت براش تنگ شده نه؟

کوروش همان‌طور که سبزی‌ها را تفت می‌داد سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:

اصلاً و ابداً. تو بگو حتی یه ذره. خلاص شدم از دستش. مدام غر می‌زد. از همه‌چیز و همه‌کس ایراد می‌گرفت.

راستش جا خوردم. وقتی لباس اهدایی کیمیا رو تو تنش دیدم فکر کردم حتماً دلش هوای کیمیا رو کرده که اینو پوشیده، اما با این اوصاف، احتمالاً یادش نیست که اینو کیمیا براش خریده.

کوروش، فیله‌های گوساله را از یخچال بیرون آورد و با بیفتک کوب حسابی پهن و نازکشان کرد. در همان حال ادامه داد:

نیگا به خودت نکن که کار به کار بابک نداری! کیمیا تو همه کارای من فضولی می‌کرد. نمی‌دونی بعد هر دورهمی باید به خانم جواب پس می‌دادم. چرا اونجا اینو گفتی؟ منظورت از فلان حرف چی بود؟ اون چرا اینو گفت ... ول نمی‌کرد که کار همیشه‌اش شده بود. دیگه داشت خفه‌ام می‌کرد. به قول همین آقا بابک خودمون، رابطه‌ای رو که باهاش حال نکنی باهاس قیچی کنی داداش، قیچی! هم کیمیا، هم مهرنوش، چوب ضد حال زدناشون رو خوردن!

کف دست‌هایم عرق کرده بود. من ساده رو بگو چقدر غبطه رابطه‌شان را می‌خوردم. جمله آخری هم فکر کنم از دهانش پرید. نمی‌دانم از حالت نگاهم چه برداشتی کرد که من و من کنان ادامه داد:

: البته تو با مهرنوش خیلی فرق داری. بابک تو رو خیلی دوس داره. با مهرنوش آنقدرها هم لیلی و مجنون نبودند.

بابک دروغگو. پس لیلی و مجنون بودند ولی نه خیلی! جرئتی به خودم دادم و پرسیدم:

چند وقت با هم بودن؟

کوروش فیله‌ها را یکی‌یکی با انبر گذاشت داخل ماهیتابه چدنی. صدای قیل‌وقالشان هنوز از نشیمن به گوش می‌رسید.

: نزدیک دو سال؛ یعنی دو سال آخر دانشکده با هم صمیمی شدند وگرنه که از همون سال اول، همه، همدیگر رو می‌شناختیم.

کوروش بدون اینکه من منتظر بقیه حرف‌هاش باشم همین‌طور ادامه داد:

اوایل خوب بودن ولی... به قول شاعر افتاد مشکل‌ها.

یک دل می‌گفتم حرف کوروش را قطع کنم و برگردم نشیمن پیش بابک و بقیه. ولی از یک‌طرف هم خیلی کنجکاو بودم که بدانم رابطه‌اش با مهرنوش در چه حدی بوده، دست‌کم با این اوصاف، حالا دیگر اطمینان داشتم فراتر از صمیمیت ساده‌ای که بابک از آن دم می‌زد بوده است. دو سال آن‌قدرها هم مدت کمی نبود. من و بابک بعد از شش ماه دوستی، نامزد کردیم؛ و تازه چهار ماه از نامزدی‌مان می‌گذشت. آشنایی‌مان به یک سال هم نمی‌کشید. یک‌لحظه از فکر اینکه مهرنوش بیشتر از من با بابک بوده و او را می‌شناسد حالم خراب شد.

کوروش مثل‌اینکه وجود مرا در آشپزخانه پاک فراموش کرده باشد مشغول زیر و رو کردن استیک‌ها بود و سس قارچ و فلفل را مرتب هم می‌زد تا ته نگیرد. این پا و آن پایی کردم و با کلافگی پرسیدم:

خب بعدش چی شد؟

بعد چی؟...آهان ...دقیقاً یادم نیس. فکر کنم از ویلای پدرام اینا شروع شد یا...سفر کیش بود ...به خدا یادم نیس. ولی این اواخر دقیقاً مثل من و کیمیا مدام به پروپای هم می‌پیچیدند. بابک خان‌ هم قیچی معروفش رو برداشت و ریسمان رابطه را قطع کرد، اینطوری...

داشت با قیچی آشپزخانه نان‌ها را می‌برید. ته سبد حصیری دستمال‌سفره چهارخانه‌ای پهن کرد و نان‌ها را چید داخلش. خنده‌ای عصبی کردم و گفتم:

آفرین به این‌همه سلیقه!

"سلیقه و آشپزیش یکه! همه قدرشو می‌دونن. الا اون کیمیای احمق!

صدای پدرام هردویمان را از جا پراند. از اینکه کیمیا رو احمق خطاب کرد هیچ خوشم نیامد. پدرام نفس عمیقی کشید:

به‌به! چه بویی! چه کرده این آقا کوروش ما! دست "جیمی الیور " رو از پشت بسته.

بعد هم نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت:

چه بلوز قشنگی پوشیدی! سفید خیلی بهت میادا، شیطون. این بابک ناقلا هم کم خوش‌سلیقه نیستا!

طبق معمول باز داشت چرت‌وپرت می‌گفت. چند باری به بابک گفته بودم که خیلی زیر گوشم وز وز می‌کنه. ولی بابک معتقد بود که چشم‌پاک‌تر از این ‌پسر چشم خدا نیافریده!

کوروش ظرف سالاد را داد دستم و گفت:

زحمتشو می‌کشی؟

کاهوها کنار هم روی تخته سفید آشپزخانه چیدم. بابک تابه‌حال چیزی از سفرشان به کیش و شمال نگفته بود. فکر می‌کردم روابطشان به رستوران و مهمانی ختم می‌شود. به فکرم هم خطور نمی‌کرد که با هم مسافرت رفته باشند. چقدر احمق بودم. چاقو را با حرص روی کاهوها فشار دادم انگار که گلوی پر از دروغ بابک را می‌برم. چرا در این دورهمی‌های کوفتی‌شان هیچ‌وقت حرفی از سفرهایشان به میان نیاورده بودند؟ بابک از حساسیت‌های من خبر داشت. می‌دانست اگر بدانم با مهرنوش تا این حد پیش رفته‌اند، محال ممکن است با او ازدواج کنم...

کوروش توی هر بشقاب یک‌تکه استیک گذاشت، رویشان را با سس قارچ پوشاند و داد زد:

غذا حاضره. هر کی بیاد بشقابشو ورداره. امشب سلف سرویسیه.

آبتین و مهرنوش دست در دست هم پیدایشان شد. پشت سرشان‌ هم بابک. بشقاب‌هایمان را برداشتیم و نشستیم پشت میز. پدرام برای همه نوشابه ریخت. اولی را تعارف کرد به من. بابک انگار که از سر شب تابه‌حال تازه مرا دیده باشد، دستی به شانه‌ام زد و گفت:

چطوری خوشگل من! راستی جلیقه‌ات کو؟

لبخند کجی زدم و با کارد و چنگال افتادم به جان غذایم. آن‌قدر گرسنه بودم که در طول مدت صرف شام، حتی سرم را بالا نیاوردم تا نگاهشان کنم. احساس می‌کردم هیچ‌کدامشان را نمی‌شناسم. تلفیقی از هر دو حس بیزاری و غریبگی به جانم افتاده بود و آزارم می‌داد. دلم می‌خواست آن شب کوفتی زودتر تمام شود تا تکلیفم را با بابک یکسره کنم.

از بعد شام چیزهای مبهمی به یادم مانده. انگار یک‌ساعتی نشستند و حرف زدند. چای را که نوشیدند به بابک اشاره کردم که زودتر حاضر شود. یک‌ساعتی از نیمه‌شب گذشته بود که رسیدم خانه‌مان. در طول راه، یک‌کلام هم با بابک حرف نزدم. او هم چیزی نگفت. وقتی جلوی خانه‌مان ترمز کرد، دستم را گرفت و گفت:

قبول دارم امشب مهمانی یه کم طولانی شد، از قول من از پدر و مادرت عذرخواهی کن، عزیزم.

دستم را کشیدم و با عصبانیت گفتم:

تو هم از طرف من از پدر و مادرت بابت به هم زدن نامزدی عذرخواهی کن.

در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. از پشت سر، سنگینی نگاهش را حس می‌کردم. حتی پیاده نشد تا علت ناراحتی‌ام را بپرسد. شاید هم بو برده بود. صدای روشن شدن مجدد ماشینش را که شنیدم، کلید را در قفل چرخاندم و داخل شدم. صدای ماشین دور و دورتر شد.

تا مدتی این موضوع که بابک به این راحتی دست ازم کشید و حتی برای آشتی هم پیش‌قدم نشد، باعث عذابم می‌شد. تنها چیزی که در طول آن مدت کمی تسکینم می‌داد این بود که این بار "قیچی رابطه بری " دست من بود نه او.

 

دیدگاه‌ها   

#4 پونه 1394-02-01 13:32
چند جا حالت محاوره اي داشت تا داستان ولي روي در كل خوب بود.
موفق باشي دوست عزيز
#3 ماۀده مرتضوی 1394-01-31 20:57
نقل قول:
داستان زیبا ...واقعن از خواندش کیف کردم ...موفق و کامگار باشید ...قلم تان جاودانه باد
سپاسگزارم
#2 غلامی 1394-01-31 20:52
زیبا بود وروان... موفق باشید
#1 داکتر نجیب بهروز 1394-01-31 00:41
داستان زیبا ...واقعن از خواندش کیف کردم ...موفق و کامگار باشید ...قلم تان جاودانه باد

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692