جامانده/ نويسنده:مرجان درودي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

آجرها را یکی یکی پس می‌زد. دست‌های چروکیده‌اش تاول‌زده بود. عرق قطره قطره از پیشانیش راه باز کرده بود و پایین می‌چکید. شله از سرش افتاده بود. موهای حناییش زیر تیغ آفتاب می‌درخشیدند. صدای نفس کشیدنش از بیرون خانه هم شنیده می‌شد. خون از پایین پای راستش بیرون زده و از میان تلِ آجرها گذشته بود. مگس‌ها یک لحظه آرام و قرار نداشتند. پیرزن هرچند لحظه یکبار دست از تلاش کردن بر می‌داشت، سرش را بالا می‌گرفت و با تمام وجودش گوش می‌شد. صدای ناله‌های خفیفی از میان آهن پاره‌های سقف فرو ریخته شنیده می‌شد.

یک آن برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. دیوار روبروی اتاق‌ها را نگاه کرد. جای تک‌تک ترکش‌ها و تکه آجرها روی دیوار به یادگار مانده بود. سعف‌های نخلِ گوشه حیاط با تنی زخمی با وزش باد داغ اینور وآنور می‌شدند. چیزی که بی‌شباهت به بقچه نبود، زیر سایبان نخل افتاده و نور خورشید از لابه لای سعف‌ها بر رویش سایه روشن می‌شد.

برگشت و همچنان آجرها را پس زد. از روز قبل که پسر جوانش را پی کمکی فرستاده بود، هنوز برنگشته بود. صدایی آمد. دست نگه داشت. صدا از بیرون خانه، توی خیابان شنیده می‌شد. صدای شنی‌های تانک هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. چشمانش از حدقه بیرون‌ زده بود. تپش تند‌تند قلبش را از روی لباس هم حس می‌کرد. اگر متوجه می‌شدند چه اتفاقی می‌افتاد؟ یکدفعه نگاهش روی آجرهای شکسته‌ای که به زورِ درد جابجا کرده بود، ثابت ماند. وحشت‌زده و از جا پرید و به سمت تلِ‌آجرها هجوم برد و از همان‌جا همه را تند‌تند روی آوارِآهن پاره‌ها ریخت. آن‌‌همه زحمتی که از روز قبل برای جابجایی آنها کشیده بود، در یک چشم برهم زدن سرِجایش برگشت.

کارش که تمام شد، اطرافش را نگاه کرد. شله خاکی و از هم دریده‌اش را از روی زمین برداشت و بر سر کشید. چند تا خراش روی صورتِ آفتاب سوخته‌اش جا مانده بود. ذرات نرم خاک خط وخطوط‌های صورتش را پر کرده بود. صدای شنی‌های تانک یک لحظه قطع نمی‌شد. همه جا‌ی خانه می‌لرزید. نباید تعلل می‌کرد. به طرف دالان رفت. در نیمه‌راه همانطور که خودش را به دیوار تکیه داده بود، به طرف حیاط برگشت. پایش روی زمین کشیده می‌شد. نگاهی به خانه‌اش کرد. هیچ چیز سرجایش نبود. سقف اتاق‌ها ریخته و آهن‌پاره‌ها عمودی از لابه‌لای آجرها بیرون زده بودند. نگاهش روی بقچه‌ی زیر نخل خیره ماند. پشت دست خاکیش را روی چشمانش کشید و نفس عمیقی بیرون داد و به طرف درِ حیاط برگشت.

کوچه بن‌بست بود. باریک بود و غیر از در خانه‌ای که درش روبروی خانه پیرزن باز می‌شد، هیچ در دیگری نبود. همان‌جا کنارِ در دستش را به دیوار تکیه داد و روی زمین سُرید. از زیر پایش هُرم آتش در می‌آمد. وحشت‌زده کمرش را به دیوار فشار می‌داد. نگاهش را به سمت خیابان اصلی دوخته بود. کفِ دستش را به زمین فشار می‌داد و آن خاک‌ها را چنگ می‌زد.

سربازها پیاده‌نظام در مقابل چشمان پیرزن ظاهر شدند. لوله‌ی خاکستری رنگ و براق تانک آرام آرام نزدیکتر آمده و بزرگتر می‌شد. پیرزن بی‌خیال کار خودش را می‌کرد. چنگ در خاک فرو می‌زد و روی سرش می‌ریخت. سربازها هیجان‌زده نوک اسلحه‌هایشان را به سمت او نشانه رفته بودند و سرهاشان به سمت خیابان می‌چرخید. انگار می‌خواستند موجود زنده‌ای را که بی هیچ دردسری به چنگ آورده اند، به میمنت پیرزیشان قربانی کنند.

توی خیابان همه‌جا به‌هم ریخته بود. دوچرخه‌ای روی زمین به امان خدا رها شده بود. با وجودی‌که زنجیرش پاره بود، لاستیک‌هایش هنوز هم پر باد بودند. چند سرباز کنار تانک ایستاده و اطراف را می‌پائيدند. صدای ساز و آواز خواننده‌ای از رادیویی که آویزانِ گردن یکی از سربازها بود، فضای کوچه را پر کرده بود. جیپی گرد و خاک‌کنان نزدیک شد و کنار تانک ایستاد.

افسری میان‌سال و چهارشانه از آن پائين آمد. لباسی اتو‌کشیده و خاکی تنش بود. کلاه قرمزِ بری روی سرش یک‌وری خودنمایی می‌کرد. با چشمانی عقابی و بینی‌ای بلند کوچه را نگاه کرد. چند قدم جلو آمد و دوچرخه‌ای را که سرراهش افتاده بود و با کف پوتین به سویی پرت کرد و با گام‌هایی بلند از میان سربازانش گذشت و مقابل پیرزن ایستاد و به او خیره شد. به سمت سربازی که رادیو در گردنش بود برگشت و فریاد زد: خفه‌اش کن، بی‌صاحاب مانده را!

سرباز سراسیمه پیچ رادیو را به سمت خودش پیچاند و از لابه‌لای سرباز‌ها عقب عقب دور شد. افسر از مقابل پیرزن رد شد و نگاهی به دالان تاریک و دیوار اتاق‌هایی که فروریخته بود، انداخت. کلاهش را از سرش برداشت و جلوی پای پیرزن که همچون دیوانه‌ها مشت‌مشت خاک روی سرش می‌ریخت، کرد و با‌تحکم گفت: تنهایی؟ چرا نرفتی؟ کسی تو خونس؟

پیرزن خاموش خاک‌ها را چنگ می‌زد و برسر و لباسش می‌ریخت و لبهایش آرام تکان می‌خورد. افسر سرش را نزدیکتر برد و داد زد: چی زیر لب بلغور می‌کنی؟ بلندتر بگو.

جوابی نیامد. از جایش بلند شد و با چشم و ابرو به یکی از سربازها اشاره کرد. سرباز پا جفت کرد و پا توی خانه گذاشت. دقایقی نگذشته بود که با بقچه‌‌ای در بغل بیرون آمد و دوباره رو به افسر پا جفت کرد و هیجان‌زده گفت: قربان هیچ‌کسی داخل نیست خونه خراب شده. اما اینو تو حیاط پیدا کردم. نگاه کنین یه بچس.

نوزادی خاک‌آلود با چهره‌ای که رنگ به رو نداشت و به کبودی می‌زد در آغوش سرباز خوابیده بود. صدای نفس‌هایش به‌سختی شنیده می‌شد. پیشانیش شکاف کوچکی برداشته و یک طرف صورتش خونی سرخ ماسیده بود. پیرزن تا چشمش به بچه افتاد سراسیمه از جا بلند شد و به سمت سرباز هجوم برد. سرباز خودش را کنار کشید و افسر شله‌ی پیرزن را از پشت سر کشید، پیرزن عقب‌عقب با ضرب روی زمین افتاد. افسر بی‌معطلی با پوتین محکم به پای مجروح پیرزن کوبید. صدای ناله‌ی گوش‌خراشی در کوچه پیچید. اما باز هم کوتاه نیامد، مقابل پیرزن ایستاد و چشمانش را براق کرد و دستی به سبیلش کشید: به سرباز من حمله می‌کنی عجوزه‌ی پیر؟ بگو ببینم اینجا موندی چکار کنی؟ نکنه جاسوسی؟

پیرزن از نفس افتاده بود. دستش را به سمت سرباز دراز کرده بود و با صدای ضعیفی ناله می‌کرد. سربازی عینکی دستمالی از جیبش درآورد و جلوی پای افسر نشست و شروع به تمیز کردن پوتین خون‌مالی شده‌اش کرد. افسر به نفس‌نفس افتاده بود. آب دهانش را جمع کرده و تفی به چهره‌ی پیرزن انداخت و با خنده اشاره به بچه کرد و گفت: نوته؟ پس مادرش کجاس؟ چی می‌شد به جای توی پیرزن مادر این بچه اینجا بود. تو که به کار ما نمیای.

از عصبانیت لگدی محکم به در خانه زد. سربازی که پوتین را تمیز کرده بود گفت: قربان. شاید چون مجروحه از بقیه جامونده؟

افسر با دست محکم به سینه سرباز زد و داد زد: توخفه شو. کی از تو نظر خواست؟ از جلوی چشام، برو گمشو.

افسر عصبانی برگشت و به سربازها گفت: راه بیفتین. حرکت می‌کنیم.

بعد برگشت و بچه را از بغل سرباز بیرون کشید و مقابل پای پیرزن روی زمین انداخت. بچه درون قنداق دورِ خودش قل خورد و کمی آنورتر با صورت روی زمین باقی ماند. نه ناله‌ای و نه گریه‌ای! پیرزن نگاه بی‌قرارش را به بچه دوخته بود و رفتن سربازها را نگاه می‌کرد. شنی‌ها باز به صدا درآمدند و آرام و پر سروصدا از مقابل کوچه گذشتند.

پیرزن ناله می‌کرد. پایش به خونریزی افتاده بود و سفیدی استخوان از ساق پا بیرون زده بود. خودش را کشان‌کشان به طرف بچه رساند و او را آرام برگرداند. چهره‌ی کوچک بچه خاک‌آلود و از داغی خاک کف کوچه سوخته بود. دو قطره اشک روی چهره‌ی بچه چکید. گوشش را به لبهای کوچک و کبود نزدیک کرد. احساسی به او می‌گفت نوه‌اش هنوز زنده است. با تمام نیرویی که در بدن داشت، تن رنجورش را از زمین بلند کرد و به دیوار تکیه داد. یک لحظه مقابل در حیاط ایستاد و داخل خانه‌اش را نگاه کرد. نگاهش روی آوار فرو‌ریخته ته دالان خیره ماند. مطمئن بود دختر و عروس جوانش هنوز زیر آوارها زنده‌اند. نوزاد را محکمتر در آغوش فشرد و لنگ‌لنگان راهی خیابان اصلی شد.

 

دیدگاه‌ها   

#4 افسانه زنی از دیار سبز 1390-07-08 21:46
با سلام
1- صدای نفس کشیدنش از بیرون خانه هم شنیده می‌شد!!
2-خون از پایین پای راستش بیرون زده و از میان تلِ آجرها گذشته بود. ( زمان) ؟
3- تپش تند‌تند قلبش را از روی لباس هم حس می‌کرد.( رجوع به شماره 1 - اضافه است)
4-همان‌جا همه را تند‌تند روی آوارِآهن پاره‌ها ریخت. !!
5- به طرف دالان رفت. در نیمه‌راه همانطور که خودش را به دیوار تکیه داده بود، به طرف حیاط برگشت.( رجوع به شماره 2 )
6-کفِ دستش را به زمین فشار می‌داد و آن خاک‌ها را چنگ می‌زد.( ؟!)
7-، لاستیک‌هایش هنوز هم پر باد بودند(؟)
8-لباسی اتو‌کشیده و خاکی تنش بود( متوجه نشدم)
9-پیرزن ناله می‌کرد. پایش به خونریزی افتاده بود و سفیدی استخوان از ساق پا بیرون زده بود.
10- در مجموع اگر داستان یکبار دیگر ویرایش شود داستان خوبی خواهد بود.
موفق باشید
#3 اميري 1390-07-05 18:15
سلام
داستان رواني بود
براي نويسنده آرزوي موفقيت مي كنم.
#2 ایوب بهرام 1390-07-04 19:27
باعرض سلام وخسته نباشید خدمت حضرات چوکی.
بعداز مدت ها بالاخره داسانی ازخانم درودی درچوک دیدیم.جای بسی سعادت.
داستان جامانده را خواندم.داستانی بازاویه ی دید سوم شخص.
زبان:
زبان داستان کمی دارای مشکل است که با کمی تامل می شودآن را درست کرد.زبانی که برای شخصیت ها به کار رفته همه به یک صورت اداشده که این درست نیست. تمام شخصیت های داستان به صورت مهاوره صحبت می کنند.یادمان نرود که بعضی از شخصیت ها خارجی(عراقی)هستند ومعمولا زمانی که حرف های یک خارجی را می خواهیم بیان کنیم باید کلاسیک گفته شود تا خواننده متوجه شود.اگر همه هم زبان بودند می شد از مهاوره استفاده کرد.
بعضی از صحنه ها مرا یاد فیلم های خاک سرخ وغیره می اندازد.حقیقتامن از خانم درودی به عنوان کسی که خود در آبادان زندگی کرده ومی کند واز نزدیک با قضایا درگیر بوده انتظاربیشتری داشته ودارم چون او چیز هایی دیده که خیلی ها ندیده اند وراحت تر می تواند صحنه های بکروبی بدیل را در این رابطه خلق کند.
من چیزی بیشتراز فیلم ها یتکراری در این داستان ندیدم.....
نقطه ی قوت داستان تصویر هاست که زیبابیان شده اند وخواننده را به دنبال خود می کشند داستان کشش خوبی دارد.
#1 ایوب بهرام 1390-07-03 13:01
با سلام وخسته نباشید
با یکداستانک به روزم ومنتظر نقد وزین شما دوستان.....

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692