تمام نامه هاي من

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

نويسنده: هومن بنايي

 

 برای این نامه‌های جدید، بیش از حساب و کتاب حقوق بازنشستگی خرج کرده بود. نامه‌ای که به دبیر‌کل سازمان‌ملل نوشت، با جوهر‌سیاه تایپ شد. نامه‌ای که به ریاست کمیسیون اُسرا و مفقودین جنگ نوشت، با جوهر قرمز و نامه‌ای که به یونسکو نوشت با جوهر آبی تایپ شد. نمی‌دانست چرا؟ اما به یونیسف هم نامه نوشت. انگلیسی بلد نبود و وقتی متن ترجمه شده را به دستش دادند، با تردید به حروف نامأنوس آن نگاه کرد و در فکر فرو رفت که آیا این کلمات به‌راستی همان حرف‌های او هستند؟

دیگر به هرجا که مربوط بود یا نبود، نامه می‌نوشت و یک کپی از هر کدام، برای خودش نگه‌می‌داشت. به کپی‌های ده سال قبل نگاه می‌کرد، گاهی خنده‌اش می‌گرفت. جملاتش همه رسمی و اداری بودند، و با آن همه گریه‌ای که می‌کرد، مثل این بود که نامه‌ها را یک آدم بدون گریه نوشته است! در آغاز یکی از نامه‌هایش نوشته بود:

(( نظر به این‌که . . . )) .

آخر همه نامه‌ها هم نوشته بود: (( والسلام، موفق باشید. ))

اما حالا عباراتش کلی فرق داشت.

برای وزیر امور‌خارجه نوشت: (( وقتی حبیب بچه بود، روی درخت چنار ساعت‌ها می‌نشست و آنقدر منتظر می‌ماند تا بتواند یک سار را با دست بگیرد، یکی از بالهایش را رنگ کند و بعد رهایش‌کند و دلش به این خوش باشد، که یک سار آسمان مال اوست! ))

برای رئیس‌جمهور نوشت: (( تا هفت سالگی به ((بادام)) می‌گفت (( آدام )) و پسته‌های بسته را با دندان می‌شکست. همیشه دندانهایش عیب و ایراد داشت. ))

به دفتر رهبری نوشت:

(( هجده سالش که شد برای پیدا کردن یک کتاب، سه تا شهر را گشت و با خودش فکر کرد، حتماً همان وقت‌ها بوده که خیال کرد، خیلی بزرگ شده است. ای‌کاش یک‌بار دیگر به ((بادام)) می‌گفت ((آدام)) و در بیست‌و‌یک سالگی هیچ تصمیمی نمی‌گرفت و هیچ‌جا نمی‌رفت؛ و ای‌کاش برای رفتن به این‌جور جاها اجازه می‌گرفت. ))

در پایان همه نامه‌ها نوشت: (( این حرف‌های یک مادر است.))

آخرین خبر‌ها از آنها که برگشتند، این بود که عده‌ای را از نیروهای سازمان‌ملل مخفی می‌کرده‌اند. دیگران، آن‌ها را از دور دیده بودند. به یکی که قد بلند و مو‌بور بوده و پرنده‌ها را با دست نشان می‌داده و دستی بر صورت داشته گوئی دندان‌هایش درد می‌کرده؛ می‌گفتند حبیب ...

عراق گفته بود:

(( همه آنها که باید برمی‌گشتند برگشتند))!!! و ایران می‌گفت (( نه ))، و او نامه می‌نوشت. حتی یک نامه به عراق نوشت! به مقصد کاخ ریاست‌جمهوری! نوشت که:

(( دلش برای حبیب تنگ شده‌است ))

نوشت:

(( می‌داند حبیب آنجاست، حبیب را دیده‌اند.همان‌که قد بلندی دارد. همان‌که به پرندگانِ آسمان دلخوش است. همان‌که دندان‌هایش یکی در‌میان درد می‌کند. نوشت: حبیب به چه دردتان می‌خورد؟! پسش بفرستید)) .

اول نامه التماس کرد، آخر نامه فحش داد!

در اول صبح تازه، با یک فکر ناگهانی تصمیم عجیب و غریبی گرفت. آن‌وقت به همه نمایندگان‌مجلس، به همه کابینه‌دولت، و به هر آدمی که فکر می‌کرد مهم است نامه نوشت. برای هر‌کدام عکسی از حبیب فرستاد. برای نماینده یزد تصویر پنج سالگی حبیب با دهنی پر از قطاب؛ برای نماینده اصفهان تصویر هفت سالگی حبیب با کت و شلوار نوی عید وسط عالی قاپو؛ برای نماینده قم تصویر ده سالگی حبیب در روز تاسوعا بین هیأت عزاداری؛ برای وزیر‌دفاع‌ و‌پشتیبانی عکسی از دوازده‌سالگی حبیب با بلوزی سیاه و شلوار مشکی که پاچه‌هایش گلی بود و در کنار تابوت پدر ایستاده؛ و برای وزیر‌کشور عکس پرسنلی شش در چهارِ مربوط به زمانی‌که در دانشگاه قبول شده‌بود؛ برای وزیر‌آموزش‌عالی تصویری از روزهای اول دانشکده، و برای خودش عکس حبیب، بین خاک‌ها با بی‌سیم و کلاه‌‌آهنی، قطار‌قطار فشنگ، قمقمه و لبخند. وقتی همه نامه‌ها را به‌ترتیب دریافت بایگانی کرد. شش ماه بعد لای یکی از زونکن‌ها دو تا نامه ماشین شده بود که جملاتشان تفاوت چندانی با هم نداشت! دستمال را برداشت و خاک زونکن‌ها را گرفت!

به توصیه آنها که زیاد می‌نوشتند روان‌نویس خرید تا روانی نشود.!

اما همان غروب فهمید دیگر کلمه‌ای باقی نمانده است. کاغذ سفیدی را داخل پاکت بدونِ آدرسی گذاشت، روان‌نویس را بین انگشتانش فشار داد. سرش خیلی درد می‌کرد. چیزی بین ریه‌هایش چنگ می‌زد! روان‌نویس جوهر پس داد. همه چیز سیاه سیاه شد!!!

پستچی آمد. یک نامه سفارشی آورد. هرچه زنگ زد کسی جواب نداد! معلوم بود نامه از یک جای بالا آمده! روز بعد و روز بعد‌تر هم آمد. اما باز هم کسی جواب نداد. به‌جای گیرنده در دفترش امضاء کرد و سعی کرد نامه را از زیر در داخل حیاط کند. اما هر چه تلاش کرد نشد.

نامه داخل حیاط نمی‌رفت!

از زیر در نگاه کرد. کفِ حیاط پر شده بود از برگ‌های پائیزی!

زن همسایه پنجره را باز کرد و به پستچی گفت.

چند سالیست که بی‌بی فوت کرده و هیچ کسی در این خانه را باز نکرده.

پُستچی آهی کشید. زن همسایه سوأل کرد از حبیب خبر آوردی؟

پستچي رفت...

نويسنده: هومن بنايي 

 

 


اعضا و مهمانان محترم

دربخش كامنت اين سايت زماني كه كامنتي از سوي مديريت تاييدشد، درزيركامنت هر فرد جلمه "جواب به نظر " نوشته مي شود و شما مي توانيد در رابطه با آن نظربه مباحثه بپردازيد. ما اين بخش را غيرفعال نكرديم تا اعضا و مهمانان بتوانند دركمال ادب و احترام باهم به مباحثه كنند. اما به اين شرط كه اول كامنت مستقيم خود را دررابطه با اثر ارسال فرماييد وسپس مي‌توانيد درباره نظرات ديگران وارد مباحثه شويد. اگر قبل از ارسال كامنت خود مبادرت به ارسال كامنت"جواب به نظر" كنيد،كامنت شما تاييد نمي‌شود.

 

به اميد آن‌كه بتوانيم مباحثه ادبي و اينترنتي را گسترش داده و مايه پيشرفت يك‌ديگر باشيم.


 

دیدگاه‌ها   

#11 هومن بنائی 1397-08-24 11:32
سلام و درود بر همه دوستان و عزیزان جان.
سپاسگذارم از نقد سازنده شما و ممنونم از وقتی که گذاشتید.
عباس عابد ساوجی عزیز
احمد موسوی مهربان
مرجان دورودی با محبت
سارا نهاوند معزز
میثم محمدی جامع
habib zaree حافظ
حسین زارع مصدق
زهرا قاطع
لطف الله کریم
مینو کلانتر مهدوی حبیب
یک دنیا ممنونم و برای تک تک شما آرزوی بهروزی دارم.
#10 عباس عابد ساوجی 1392-06-15 06:46
سلام

نقاشی رویِ دیوار، عکس چفیه ای است بر گردن یک گل.
آخرین بار که به مرخصی آمده بود، خانه را رنگ می کردیم. عجله داشت برود، می گفت:
(( باید برگردم. اگر دیر بشود به عملیات نمی رسم، کاروان می رود، جا می مانم!. یاران خواهند گفت: دیدی بارت سنگین بود؟ دیدی گفتیم با بارسنگین نمی رسی.)).
سال هاست چشم انتظارم، نیامده !. یک پلاک هم آوردند.
می گویند: (شهید گمنام است.).
چفیه وگل بر روی دیوار، تنها یادگاری است که، ازاو مانده.
نمی دانم پای کدام بنای یاد بود، به انتظارش بنشینم؟
#9 احمد موسوی 1390-07-01 21:58
داستان خوب و تقریبا بی نقصی بود موفق باشید دوست عزیز
#8 مرجان دورودی 1390-07-01 02:47
سلام آقای بنایی داستانت را خواندم .
نوشتن نامه های مکرر.نامه نامه نامه.خوندم تا آخر که ببینم پایان این نامه ها چی میشه .وپایانی تلخ.
داستان خوبی است آقای بنایی اما آن گیرایی را که نویسنده را جذب خوانش کند شاید یرایم نداشت و این به خاطر احساسی بود که توی داستان وجود نداشت.
امیدوارم باز هم فرصتی پیش بیاید و کارهای بعدی شما را بخوانم.
موفق باشید.
#7 سارا نهاوند 1390-06-30 15:13
جالب بود.لذت بردم
فقط می تونست کوتاه تر هم بشه...
اما در مورد شخصیت پرداز به نظرم کافی بود.با آقا میثم موافق نیستم...شخصیت زیاد در این داستان جلوه کننده نیست و به حد کافی پردازش شده...
فضا و کشش هم خوب بود و از همه بهتر بازی زمانی پایانی بود....
#6 میثم محمدی 1390-06-30 15:12
با تشکر از داستان خوبتان

داستان را که خواندم یاد داستانی از یک نویسنده ی زن ایرانی افتادم که ‍‍۷سال بیش خوانده بودم ، نمی دانم چرا در ذهنم بازی می کند داستان مادری که منتظره امدن فرزندش ازاسارت است با همین روایت و نامه ها.
شاید دلیلش هم این باشد که ان داستان انقدر قوی بوده است که بعد از هفت سال هنوز طرحش در ذهنم مانده است.


اما داستان شما
داستان اینګونه شروع می شود که به سازمان ملل با جوهر سیاه که نمادی از سیاهی و زشتی این سازمان در بین مردم ایران در زمان جنګ است ِبه یونیسف که به حمایت از کودکان بی سرپرست می پردازد و حبیب را هنوز کودکی میبیند که در اسارت است بدون سرپرست. و دو سازمان دیګر که با رنګ قرمز نماد وحشت و خونروزی و ابی که پاکی و ارمش است نامه می نویسد.

به دفتر رهبری نوشت:
(( هجده سالش که شد برای پیدا کردن یک کتاب، سه تا شهر را گشت و با خودش فکر کرد، حتما همان وقت ها بوده که خیال کرد، خیلی بزرگ شده است. ای کاش یک بار دیگر به ((بادام)) می گفت ((آدام)) و در بیست و یک سالگی هیچ تصمیمی نمی گرفت و هیچ جا نمی رفت؛ و ای کاش برای رفتن به این جور جاها اجازه می گرفت. ))
این پارګراف چند مفهوم را میتواند به مخاطب القا کنداما از دیدګاه من نویسنده تلاش می کند به مخاطب بګویید که حبیب با عشق و با فرمان رهبرش به جنګ می رود بدون انکه از کسی اجازه بګیرد. هر چند در ذهن مادرش بچه ی بیش نبوده است.!!!


نویسنده در ادامه با فرستادن نامه به نماینده ها به طور اشکار می ګویید که حبیب های رفتند تا ما زندګی کنیم ونماینده ها بدون فکر به کار و زندګیشان میرسند. همه نمایندها مثل هم جواب نامه ها را داده بودند، بر عکس نماینده ها مادر حبیب زونکن های که پر از خاک شده بودند را پاک می کرد ،مادری که زندګیش شده بود عکس حبیب با لبخندش،ُبیسیم، قمقمه.مادری که هنوز برای او حبیب یک بچه است.و فرقی نمی کندبچه، برای مادر بچه است حتی اګر ۵۰سالش باشد.
به توصیه آنها که زیاد می نوشتند روان نویس خرید تا روانی نشود.!
جمله ی بالا نشان می دهد که نویسنده احساسی برخورد کرده است و ریتم داستانی داستانش را بهم می زند انګار به زور میخواهد به مخاطب چیز های حالی کند، ان هم به طور مستقم!!!. کاریکلماتور خوبی بود که تو این داستان جای نداشت هر جمله ی که قشنګه و خوشت اومد که نمی تونی تو داستان بیاری عزیز!!!!!!

اما اقای بنایی

ایا شما برای مخاطبتان ارزش قاۍل هستید؟ چرا ان جا که روان نویس جوهر پس میدهد و نامه درون حیاط نمیرود داستان تمام نمی شود؟ ایا حدس نمی زنید مخاطب امروزی باهوش است؟ چرا می خواهید لقمه اماده درون دهان مخاطبتان بګذارید؟ بګذارید من مخاطب هم کمی فکر کنم ، از داستانتان لذت ببرم

.اما داستان از نظر عناصر داستانی

زبان داستانی شما خوب و روان بود هر چند باز می شود باز نویسی کرد و ریتم داستان را منظم ترجلو برد، از کلمات بهتری استفاده کرد، کلمه مادر داستان است.

شخصیت پردازی در داستان خوب بود اما نمی دانم چرا احساس میکنم مادر حبیب جوان است؟؟؟؟ شاید ضعف شخصیت پردازی داستان شما باشد.شاید هم از غصه پير شده ها!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دوستان دیګه می تونند پاسخ بدند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
داستان شما اغاز خوبی داشت . مخاطب را تا پارګراف بعد هم می برد که نشان از کشش در داستان می باشد.
چند تصویر خوب هم در داستان وجود داشت که شخصآ حال کردم
پایان داستان شما معلوم بود هر چند این پایان ضرری به داستان نمی زد. و این ضعف با عناصر دیګر پوشیده شده بود.
در کل من از داستان شما لذت بردم
#5 habib zaree 1390-06-30 15:10
ba salam
va tashokor az nevisandeye mohtaram aghaye hooman banayi
dastani ba revayat entezar...
bar aks pesar amoom fekr mikonam dastane jadidi dar in hoze khandam..
garche ba kootah shodane jomalate ebtedayi dastan movafegham.
ama b nazaram in dastan nokteye ghovatash dar dar tasvir pardazi va vaghe garayi nevisande ba asr hazer ast...
b tor mesal namehaye moteaded va bihoode va binatije b dafatere mokhtalef siasi keshvar
mamnoon . lezat boram
#4 حسین زارع 1390-06-30 15:06
با سلام
داستان تکراری و در عین حال زیرکانه ای بود...گرچه در ابتدا جمله ها کمی طولانی بودن اما در کل خوب بود...

اول نامه التماس کرد، آخر نامه فحش داد!
فکر می کنم این جمله شامل کل قوت نویسنده از داستان است...
و همچنین این جمله:
به توصیه آنها که زیاد می نوشتند روان نویس خرید تا روانی نشود.!
لذت بردم. ممنون...
#3 زهرا 1390-06-30 15:05
با سلام و خسته نباشید به اقای بنایی .
داستان روان وزیبایی بود . در بعضی قسمتها تعابیر زیبایی به کار برده شده بود مثلا عکس هایی که برای مقامات فرستاده شده بود . (برای وزیر دفاع وپشتیبانی عکسی از دوازده سالگی حبیب با بلوزی سیاه و شلوار مشکی که پاچه هایش گلی بود و در...) یا انجا که نامه ها اوایل لحنی رسمی و اداری داشتند ولی بعد...
امابه همه ی این زیبایی ها با پر گویی نویسنده نوعی لطمه وارد شده . مثلا در اخر داستان اگر داستان در همان لحظه که ( نامه داخل حیاط نمی رفت ! ) به پایان میرسید به نظر من بهتر بود .و چند سطر بعد عملا نیازی به وجودشان نیست . موفق باشید .
#2 لطف الله 1390-06-30 13:44
یک داستان درژانر جنگی بود و متاسقانه موضوعش هم بسیار تکراری بودولی رگه هایی از نوآوری داشت برای نویسنده آرزوی موفقیت می کنم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692