داستانك«غاز و قیچی» رحيم فلاحتي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستانك«غاز و قیچی» رحيم فلاحتي، كارگاه داستان، داستان نويسي،

اوستا بالای نردبان ایستاده بود. پشت پیراهن سرمه‌ای‌اش که از شستن زیاد به آبی می‌زد شوره بسته بود.

حلب‌های تازه کوبیده شده‌ی شیروانی چشم را خیره می‌کرد. نیم‌رخش به‌سمت من بود و چند میخ کنار لبش. داشت ناودانی‌ها را که قسمت حساس کار بود و زحمت زیادی می‌برد، نصب می‌کرد. در همان حال با گوشه‌ی چشم غازهای سفید و خاکستری را که زیر پایش در حال چریدن علف‌های کنار دیوار بودند، می‌پایید.

لب‌اش بند بود و به‌همین خاطر با چشم و ابرو اشاره کرد که به او لوازم برسانم. برگشتم سمت درخت انار جنگلی وسط حیاط که شاخه‌هایش پر از میوه بود و خیال دانه‌های ترش‌اش آب به دهانم می‌انداخت.

چند قطعه از ناودانی‌ها و مقداری میخ دستم بود و به‌سمت اوستا محمود برنگشته بودم که شنیدم غازها هراسان به اطراف دویدند. سر که برگرداندم، دیدم یکی از آنها کنار نردبان افتاده به بال‌بال زدن. تا خودم را به حیوان زبان بسته برسانم اوستا پایین آمده بود و قیچی حلب‌بری را از کنار پرنده برداشته و آرام گذاشت داخل کیسه‌ی برزنتی‌ای که با تسمه‌ای به کمرش آویزان بود.

با سر و صدای غازها صاحب‌خانه بی‌خبر از همه‌جا خودش را سراسیمه از تلنبار به کنار ما رساند.

اوستا خطاب به او گفت: «سید شریف! بجنب الان حیوون حروم می‌شه!»

-         «فدای سرت اوستا. فدای یک تار موت! زبونم لال فکر کردم از بالای نربان افتادی! خدارو شکر کسی چیزیش نشد!»

سید شریف دوید سمت اتاقک دود زده‌ای که کنار حیاط بود.

اوستا ناودانی‌ها را می‌کوبید و من محو تماشای نیزار حاشیه‌ی مرداب بودم. سنجاقک‌ها مثل هواپیماهای جنگی به چپ و راست شیرجه می‌زدند و گاه روی کاکل نی‌ها آرام می‌گرفتند.

سیدشریف درحالی‌که چاقوی خون‌آلود را کنار چاه می‌شست داد زد: «عالیه! عالیه! بیا این حیوون رو پاک کن برای ناهار اوستا محمود و یوسف.»

سفره که پهن شد بوی برنج کته و خورشت فسنجان که ران‌های دُرشت غاز بی‌نوا درون آن خودنمایی می‌کرد، اوستا محمود را دست‌پاچه کرد. سیدشریف داشت نماز ظهر را می‌خواند که از اوستا پرسیدم: «قضیه‌ی این غازِ چی بود؟»

اول جواب نداد و سعی کرد خودش را به کوچه‌ی علی‌چپ بزند:

«پسر کم حرف بزن! اون ترب‌هارو بذار دم دست!»

بشقاب ترب‌های سفید را که عالیه زن سید دم ظهر از باغچه برون کشیده بود را هل دادم سمت او و دوباره سوالم را تکرار کردم. نیم‌نگاهی به سید که در رکوع بود کرد و آهسته گفت: «بنده ساده‌ی خدا! اگر غفلتاً اون قیچی از دستم در نرفته بود الان باید با این کته، تخم غاز رو می‌خوردی نه این فسنجون رو!»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692