داستانک «یاد« نویسنده «محمد افراز»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mohamad afraz

وقتی فهمیدم پدرم مرده بسیار خوشحال شدم و ته دلم آرام شد. بعد رفتم سراغ نوشابه توی یخچال و با سه حرکت متوالی قوطی خالی شد . یک سیگار هم روشن کردم همراه موسیقی ملایمی که از گوشی پخش می شدتوی تختم افتادم .حس خوبی پیدا کردم.یک شادی عمیقی در اوج جنگ با کرونای لعنتی و چینی های کثافت.

پدرم ساده بود و سادگی اش مخصوص خودش بود نه شبیه هیچ کس دیگری .در تمام عمرش هیچ درخواستی از من نداشت.حتی وقتی بخاری اتاقش در زمستان سرد خاموش میشد.خودش را به اتاقم  می رساند و با حالت خاصی میگفت ؛بخاری خاموش شده طوری که انگار گناهی رخ داده.وقتی دیر به اتاقش میرفتم .در کنار بخاری خاموش چمباتمه زده بود و هیچ نمی گفت.فقط بعد از روشن کردن بخاری می گفت:دستت درد نکنه.خدا برات خوش بخواد.

سادگی اش همینطوری بود.او حتی با ساعت بغلی اش مثل یک حیوان خانگی رفتار می کرد.دستانش در ۸۵ سالگی توات کوک کردن ساعت را نداشت و طبق معمول همیشه نمی گفت ساعت را کوک کن.می گفت :ساعت کوک نداره.آن هم هر ده روز یکبار که موقع آبیاری باغ کوچک اناری مان توی ده بود. بعد که شروع به کوک کردن ساعت می کردم با لحن نگرانی می گفت : مواظب زبان بسته باش. پدرم سادگی خاصی داشت و بعدا احساس کردم همیشه عمرش را نگران زندگی کرده .کار بیشتری از دستمزدش انجام داده و تا ۸۵ سالگی به کسی دستور نداده حتی به برادرهای دیگرم.

برای همین ها بود که چند روز پیش وقتی دوستم تماس گرفت و گفت بیماری کرونا در حال درو کردن مردم است ترسیدم.او کارمند دفن در بهشت زهراست . مخصوصا وقتی دچار شک شدم که یادآوری کرد تا ۷۰ درصد مبتلا نشوند بیماری متوقف نمی شود .و گفت خطر برای همه جدی است.مخصوصا مسن ها .

اینها را می دانستم.اما وقتی گفت چندتا از کارمندان غسالخانه بخاطر کرونا مرده اند .با آرامش خاصی ترسیدم. دوستم گفت مراقب خودت باش من بیشتر از این نمی توانم حرف بزنم و قطع کرد. اتفاقی شبیه حمله مغول در حال رخ دادن بود. مرگ های دسته جمعی.

 دلتنگ پدرم شدم می دانستم او با این سادگیهایش و کم حرفی هایش تسلیم کرونا می شود. او کسی نیست که دفاع بلد باشد.او در خطر مرگ قرار داشت. اما من تا امسال به او نگفته ام دوستت دارم و درکت می کنم. فکر کردم باید زودتر به سراغش بروم و با او حرف بزنم. شاید الان هم کنار بخاری چمباتمه زده‌ باشد تنها و ساکت.

چند دقیقه فکر کردم تا برای رفتن  برنامه ریزی کنم . چند ثانیه که گذشت کم کم یادم آمد .پدرم چند سال پیش مرده.و قبرش در ورودی گورستان است و این چندمین بار است نگران مرگ پدرم شده ام . وقتی فهمیدم او چند سال پیش مرده نگرانی ام بر طرف شد.خوشحالی مرموزی پیدا کردم.و هوس کردم نوشابه بخورم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستانک «یاد« نویسنده «محمد افراز»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692