-تا زمانی که این عادتت رو ترک نکنی ولت نمیکنم. تا کِی باید در و همسایه بیان و شکایت کنن تا اینکه از این دعواها و کتک کاری با بچه ها دست برداری؟ تو اینطوری آدم نمیشی. دستتو بیار جلو... گفتم دستتو بیار جلو.
صدایش را بالاتر برد، تا حدی که پسربچه از وحشت، تسلیم شد و به دیوار چسبید. آخرین پُک را که به سیگار زد، بلافاصله کف دست او گذاشت و فشار داد. جیغ دردناکی زیرزمین خانه را لرزاند و پسربچه، همانطور که دستش را به سینه چسبانده بود، میان گریه و زاری، عذرخواهی میکرد:
-ببخشید... ببخشید.. دیگه دستمو روی کسی بلند نمیکنم؛ هیچکس.
مرد آرامتر شد؛ انگاری تنها منتظر چنین جمله ای بود تا بیخیال شود. سیگار خاموش شده را زیر پا انداخت و نگاه تهدیدآمیزش را از روی او برداشت و به سمت حیاط رفت.
پسربچه، دست سوخته اش را جلوی صورت گرفت و حتی قادر نبود آن را مشت کند. اشکها را با آستین پاک کرد و با دقت بیشتری به آن نگاه کرد. این تصویر برایش آشنا بنظر می آمد. احساس کرد از همین دایره های سوختگی در جای دیگر هم دیده بود؛ کف دستان پدرش...