داستانک «استندآپ گشت!» نویسنده «رئوف شاهسواری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

raeof shahsavariتذکار: "تشابهات اسمی احتمالی، اگر اشتباها سهوی نبوده باشد؛ احتمالا تصادفا عمدی بوده است!"

تا وارد قطار شدم، سریع از جایش بلند شد و به طرفم خیز برداشت. دست راستش روی کتف چپم و دست چپش چنان محکم زیر بغل راستم را گرفت که نفسم بند آمد. مانده بودم چطور نفس تازه کنم و بگویم که آقاجان اشتباه گرفته ای، من آنی نیستم که فکر می کنی. در آمد که: "می دانستم هم مسیریم! فقط خدا خدا می کردم که ببینمت. خودت که جای خود داری، به مربی ات هم تبریک می گم." یک در میان لپ راستش گونه راستم و لپ چپش گونه چپم را چنان با صورت عر ق کرده اش آبیاری می کرد که در آن صبح گرم داخل قطار، داشتم از حال می رفتم. که دوباره در آمد: "اگه آنجا بودم، می آمدم روی استیج و می گرفتمت رو کولم و اگه مربی می گفت آره؛ ۱۰ دور، دور افتخار می زدم با تو؛ و همه خیلی کیف می کردیم، خیلییییی. ادی مورفی من !"

 تازه فهمیدم من رو با خنداننده شوها اشتباه گرفته. گفتم: "نگفتم اشتباه گرفتی، من خنداننده شویی نیستم." چند سانتی در شلوغی قطار عقب عقب رفت و بلافاصله دوباره به طرفم خیز برداشت، دست راستش روی کتف چپم و دست چپش چنان محکم زیر بغل راستم را گرفت که نفسم بند آمد. در تقلا بودم که خودم را رها کنم که لپ راستش گونه راستم و لپ چپش گونه چپم را چنان با صورت عرق کرده اش آبیاری کرد که... تقر یبا داد زدم:" آقای محترم، گفتم که من خنداننده شویی نیستم."

حالا دیگر خیلی از مسافرهای قطار متوجه ماجرا شده بودند. بعضی ها از سروصدای سر صبحی اخم کرده بودند و برخی لب های شان به تبسمی وا شده بود در آن صبح گرم قطار. رهایم کرد، چند سانتی عقب عقب رفت، خوب براندازم کرد و در آمد که:" عالی هستی، چه باشی چه نباشی! عالی هستی کیف می کنم با تو! می خواهم بگم استند آپت ویژه است. یه جورایی استاندارد خودت را داری. اصلا برند خودت را داری. من به آینده ات خیلی خوش بینم، رابین ویلیامز من!"

 در اولین ایستگاه خودم را پرت کردم بیرون. روی پله برقی بودم که ناگهان یکی از پشت زد به شانه ام. تا آمدم برگردم، دو پله اومد پایین، حالا رو به رویم بود. دست راستش روی کتف چپم و دست چپش چنان زیر بغل راستم را گرفته بود که نفسم بند آمد. مجال نداد اشتباهش را گوشزد کنم. در آمد که: "می دانستم هممسیریم. یعنی یک ماهه خودم را هممسیرت کرده ام. همین طور که روی استیج، روی پله برقی هم عالی هستی. تو اصلا استایل استندآپی داری. درسته که اکتت یه کم ضعیفه ولی سرشار از حرکتی! این، این خیلی عالیه! یک جور حرکت زیر پوستی تو استایلت  هست که من رو امیدوار می کنه. نگاه کن، خودت رو دست کم نگیر پسر، یک پایت روی پله پایین یک پایت روی پله بالا. بدنت یه کمی چرخیده به چپ، صورتت رو به رو؛ وای این فیگور معرکه است. نوستالژی ملاقات با چارلی!"

 رسیده بودیم به پای پله. از شلوغی ایستگاه استفاده کردم و سریع خودم را به پله برگشت رساندم، دوباره رفتم بالا. مانده بودم این چه داستانیه اول صبحی! از خیر سفر با قطار گذشتم. تقلایم برای وطن گزینی در بی آر تی هنوز کاملا جواب نداده بود که سنگینی دستی را روی شانه راستم حس کردم، ایده این که اتوبوس شلوغ است و مردم دارن جا به جا می شن، هنوز فاصله زیادی با نظریه شدن داشت که درست وسط ستون فقراتم دست چپش به یاری اش شتافت و هم زمان باران بوسه های آبدار بود که خیسم می کرد، درآمد که: "استنلی! تو با هاردی ات زوجی بی نظیر در استیج خواهی بود. من خودم سال ها خاک صحنه خورده ام این که الان اینجام، آه خدای من باور نمی کنی فقط و فقط به این دلیله که زوجم را پیدا نکردم، یعنی زوج هنری ام را پیدا نکردم." چند سانتی رفت عقب، گفت: "خدای من نگاه تو، این جنس نگاه تو، با این میمیک"، تعجب مرا که دید گفت: "منظورم میمیک چهره است؛ عجب هارمونی بی نظیری، من به مربی ات افتخار می کنم! چقدر فرم و محتوا خوب روی هم نشسته اند، واقعا خیلی خوب در آمده" نفیر خیلییییی مسافرها شیشه های بی آر تی را داشت از جا می کند. ترس برم داشت. ادامه داد: "من دوباره به مربی ات تبریک می گم. دنیل تاش من! تو می تونی آلمانی های مشکل بخند را هم بخندانی. جایزه "امی" قبای قامت توست!" وقتی از شیرین کاری های چپ و راست لپ ها و دست ها فارغ شد گفت : "چرا تشویق کننده هات رو نمی بوسی! شما حضار چرا نمی بوسیدش!" از ته دل خواندم: "آه قاصد منجی خسته دلان، کی می رسد ایستگاه!"

هنوز در صندلی عقب تاکسی کامل ننشسته بودم که مسافر بغل دستی ام گفت:" آقای راننده نگه دار، آقای رانند...، در عقب باز شد و راننده با کله اومد تو،  کنار من نشست. مانده بودم بین مسافر و راننده، هاج و واج. "طنزت رو دوست دارم، یه جورایی طنزت لعاب داره، مثل اینه که از قبل خنده رو تیلیت کرده باشی توش، البته من حسم اینه، دیو چپل من!" این رو راننده گفت. مسافر دنبال حرفش رو گرفت:" آره استایلت با لحن صدات و اون اکتت که جمع بشن، به گروتسک جرج کارلین تنه می زنه! البته من این جوری می بینم. اگه یه پلاتو هم بین استندآپت بری، یه جورایی می شی، بذار این جوری بگم، کم کم می ری که بشی مهران مدیری. تو آرتیست_مولفی، کافیه بری رو استیج، متوجهی! چهار دست و چهار لپ از دو سو به طرفم خیز برداشته بودند که نمی دانم چطور و چگونه با سر از پنجره تاکسی زدم بیرون.

روی نیمکت پارک لاله ممنون از احساسات پاک همشهریام اما خسته از بوسه های بی ملاحظه شان، قید اداره و دیر کرد و غیبت و... را زده بودم که خنده های آشنایی توجه ام را جلب کرد، خدای من؛ جوان و کرمی و خطیبی درست رو به رویم بودند و برق سر آییش با آن قد سرو نازش پشت سرشان، با دست ها و لپ های آماده به طرف من می آمدند، بهرام اما با انرژی تمام داشت دست می زد و تقریبا داد می زد جایزه "گرمی" حقشه، گرمی! و تشویقم می کرد. صدایی از پشت سر گفت: "حواست کجاست؟ گوشیت داره زنگ می زنه!" گوشی درآمد که: "الو، الو صدا می آد؟ رامبد جوان هستم. اینجا خندوانه است. شما... صدای من رو دارید؟ شما برنده شدید."

 "الو الو، خوبی، اومدنی نون سنگک بگیر"، این یکی عیال بود، ادامه داد: "فکر نون باش که خربزه آب است." و این باور که خانم ها خوب بلدند رویا رو با واقعیت تلفیق کنند، دوباره تایید شد. در مسیر نونوایی با خودم فکر می کردم هر چه نگاه جنابخان نقادانه است، صداش اما دلنشین و گرم است!

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستانک «استندآپ گشت!» نویسنده «رئوف شاهسواری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692