داستانک «درد روی دل» نویسنده «فاطمه(آناهید) همدانیان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 fatemeh hamedanian

چتر توی دست هام بود... زیر چتر هوای بی هوایی خوبی شده بود، حداقلش دیگر صدای داد و فریاد و نصیحت این و آن نمی آمد، باران تند می زد لبه کفش های کتانی م خیس شد...مثل تنش که از شدت همه دردهای آوار شده گر گرفته بود...

نمی دانست کجای ماجراست با این همه اتهام واهی... لال شده بود انگار... این همه دویده بودیم که به اینجا برسیم... که بمانیم وسط آن همه راه مثل یه بزرگراه که میخوره به چند مسیر متفاوت، سرگردان...انگار یکهو زیر چتر دچار خفگی مطلق شده باشم... مثل زیر سِرُم قطره ها نه به خونم که به سَرَم آوار می شد و مرا در خود فرو می برد... طول می کشید تمام شود ، طول می کشید تا فراموش کنم، اصلا اگر هیچ وقت فراموش نکردم چه کنم، همیشه یک جایی انگار دو دلی خر آدمی را می گیرد... سر بلند کردم دیدم از کوچه روبرویی صدای جیغ و شیون می آید... آمبولانس آمده بود زیاد شلوغ نبود در حد دو سه نفر از همسایه ها ، می گفتند از غصه دق کرده، انگار سرنوشت مردم پایین شهر همه اش از غصه دق کردن است... دنیای بدی شد، خیلی بد که عزیزت را بگیرد و نتوانی کاری کنی...یا اصلا آمال و آرزوهات را بگیرند و دستت به جایی بند نباشد...یاد حرف یکی از دوستانم افتادم که برای زنان معتاد یک موسسه حمایتی راه انداخته بود، میگفت «اینا به درد مردم نمیرسن اما درد میکارن رو دل مردم»... یاد دردای خودم افتادم، زیر چتر نگاهم به آسفالت خیابان گره خرده بود، شده بود اسلاید لحظه های روی آب رفته... عین دریا متلاطم و خسته... چقدر زندگی در آن محیط بوگندو آتیش به دل گذاشتن بود ... نبود؟! اگر نبود پس چی بود هی سنگینی می کرد ... سنگین هستند آن چیزهایی که بعضی هاشان را باید یک عمر با خودت یدک بکشی ... نگاه بخیل دور و بری ها... تمسخری که موج میزند در حرف هاشان و چشم هایی که میخواهد با فضولی یک چیزهایی از ماجراهای زندگیت برای حرف زدن با زری و پری داشته باشد... این وسط من و او مانده بودیم حیران که با این همه درد روی دل چکار کنیم ... آقای دکتر میگفت «ولش کن غصه ها را استرس خوب نیست باید خودت رو رها کنی» خواستم بگم دکتر تو نفست از ته و توی گرم کرسی زمستان در میاید من نه اما... این همه بدو این همه تلاش کن که چی آخرش برسی اینجا ... اینجا همان جایی بود که بعضی مردم نان شب نداشتن بخورن... بعضی هاشان هم مثل آن خانم که در تاکسی نشسته بود می گفت «شوهرم کارگره گوشت که نمیشه بخریم، خدا کنه مرغ گرون نشه اگر بشه ما نمی تونیم دو ماه در میون هم حتی یه مرغ بخریم»، راننده میگفت «آبجی نمیشه ایشالا». نمیشه را آدم زیاد می شنود در واویلای این روزها که نه من کار گیرم آمده و نه او... کار هم خودش یک درد بود هی چنگ می انداخت به زندگی... بدجوری چنگول مان کرد... ماندیم در این زمستان چه میشه کرد... زمستان سرما دارد خدا کند یخبندان نداشته باشه ... خیلی ها یک سرپناه ندارند ... سقف شان آسمان خداست که باران میندازه تو دامن ما... باران تند کرد چترم شده بود ناودان ... شر شر آب چکه می کرد... آسمان هم انگار درد دارد که این همه می بارد تند و یکباره ... عین ما که دردها خروار شده رو دل هامان... قصد رفتن نداره... شب که بیاید اما تو میروی خودت گفتی... من گفتم «باشه برو» ... تو گفتی «کوله م رو میگیرم و میرم... یه جای دور»... در دلم میگفتم یعنی مرا هم با خودش می برد... زیر دود سیگار قیافه ات هیچی نشان نمی داد...من همینجور نگاهت می کردم... دود ها بیشتر می شد... هیچی معلوم نبود از دلت... نمیدانم دردها نمیذاشت یا دود ها... هر چی بود ما وسط راه مانده بودیم... باران می بارید، سرم را بلند کردم از زیر چتر دید زدم، آن بالا سر در مغازه نوشته بود دل و جگر گوسفند خریداریم... حیوان بیچاره... گفتم کاش در این خراب شده جایی بود که درد دل بخرند تا سنگینی مان پس برود... با خودم گفتم «می گویم مرا هم با خودش ببرد».

دیدگاه‌ها   

#1 جهان 1397-12-20 14:25
سلام آناهید خانم
دست مریزاد قصه تو خوندم خیلی دوستش داشتم
فقط یه سوال برام پیش اومد چرا بعضی جاها لوگو نوشتید بعضی جاها معیار؟
ممنون میشم اگه جواب بدین
درود به شما
موفق و موید باشید

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستانک «درد روی دل» نویسنده «فاطمه(آناهید) همدانیان»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692