داستان نوجوان«قتل سیاه» نويسنده«روزبه عقيلي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

 

 

تنها راه حل همان بود.شرورانه شاخه ای را شکست.نردبان طوسی را به درخت تکیه داد.سایه های بلند درخت،او را از نظر هر کس که بخواهد او را زیر نظر بگیرد،پنهان کرد.دستانش را بر کوچک ترین شاخه گذاشت و خود را بالا کشید.پاهایش را در سوراخ سنبه های درخت قرار می داد و هر لحظه از زمین تاریک دور میشد.چراغهای خانه ها در دور کور سویی داشتند. تشخیص دادن پنجره ی بزرگ خانه ی مورد نظر از لا به لای برگها و شاخه های درخت سیب مشکل بود.به پنجره خیره شده بود و بالا می رفت که ناگهان پایش لیز خورد و دو شاخه سقوط کرد.عرق سرد روی پیشانیش نشسته بود.اضطراب و هیجان،دو حسّ مهمّ انسان،سراپای وجود او را در بر گرفته بود.لباس های تیره اش،غلیظ تر از تاریکی شب،او را از دید هر بنی بشری امان داشته بود.به آخرین شاخه رسید.به پایین نگاه کرد.پیشرفت خوبی بود ولی نباید به گذشته نگریست و شاد و یا غمگین شد بلکه باید به آینده نگریست؛و آینده ی او رسیدن به آن پنجره بود.آینده ای که خودش به راحتی پیش بینی اش می کرد.

مشکل؛همیشه در سر هر راهی که بشر خواسته تا به آن دست یابد،مانعی وجود داشته و در حال حاضر برای سارق زبردست این مشکل ارتفاع زیاد پنجره نسبت به درخت بود.قبلا این مسافت را محاسبه و فکر کرده بود که دستش به سادگی به پنجره میرسد.خوب،از پایین درخت این امر سخت بود.حال باید تاب بخورد.یاد دوران کودکی اش افتاد.او و خواهر کوچولویش با آن دامن زیبایش.پدر با موهای جوگندمی آنها را تاب می داد.تابی ساخته ی پدر.تابی بین دو درخت.پدر!چه واژه ای.سالها بود این کلمه را بر زبان نیاورده بود.تلفظش برایش کمی سخت شده بود.پدر! آن پدر هیچ گاه حتی در بدترین کابوسش در بدترین شب زندگیش فکرش را هم نمیکرد که پسر او دزد و از آن فراتر رفته...قاتل شود.

الآن وقت آن بود انتخاب کند.آیا زمان آن بود به وجدانش گوش دهد و از درخت پایین آید،یا از شاخه تاب بخورد و به پنجره ی نیمه باز برسد؟تصمیمش را گرفت.دیگر برای او وجدانی نمانده بود که بخواهد از آن اطاعت کند.باید کمی از تمریناتش را این جا عملا اجرا می کرد.روی شاخه ی نسبتا کلفت به چپ و راست حرکت کرد.با پا به آرامی پنجره را باز کرد.یک تاب دیگر و...

لبه ی پنجره را گرفت و خود را بالا کشید.محض ورود به خانه،سنگینی جسمی او را به زمین انداخت.چهره ی تار پیرمردی با لباس خواب جلوی چشمانش پدیدار شد.واکنش غیر ارادی او نیز دست درون جیب کردن،بیرون آوردن اسلحه ی سبک و صدای سه تیری بود که به مرکز لباس شب پیرمرد شلیک شد.صدای بنگ،بنگ و باز هم بنگ نشاندهنده ی حواس پرتی قاتل بود؛چون صدا خفه کن در محل مناسبش نبود.چند دقیقه ی دیگر،پلیسها با آن آزیر معروفشان،آن جا خواهند بود.این هم آینده ای قابل مشاهده.وقت تلف کردن را جایز ندانست و انداختن دو تندیس زیبای طلا درون گونی و کمی خرت و پرت با ارزش دیگر،تنها زمانی بود که صرف کرد.مانند گربه ای از پنجره آویزان شد و به شاخه ای از درخت چسبید.آرام و بی صدا به پایین درخت رسید و زمانی که صدای آژیرها شنیده شد،او چندین بلوک آن طرف تر بود.این شب هم تمام شد.

صبح روز بعد در حوادث روزنامه عکس پیرمرد کشته شده توسط خود را دید امّا نهراسید؛چون نه اوّلین قتلش بود نه آخرینش.با دستکش های سیاه برای دزدی و شاید هم قتل،اتاق را ترک کرد.

روزبه عقیلی
14ساله از تهران

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692