داستان «آینه و شمعدان» نویسنده «فرزانه عرب کوهستانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

farzaneh arab

در روستای باصفا و دلبازی پیرزنی زندگی می‌کرد که همه او را به اسم خاله پوران می‌شناختند. او یک دست آینه و شمعدان داشت، همه او را به زنی پاک، مقدس و خوشبخت می‌دانستند. برای همین به عقیده‌ای که داشتند، در عروسی‌هایشان از آن استفاده می‌کردند. به دلیل اینکه اگر از آن آینه و شمعدان استفاده کنند حتما عروس و داماد هم خوشبخت می‌شوند.

عروسی فرشته خواهر شکوفه بود و مادر به شکوفه گفت: چون عروسی داخل خونه‌ست من خیلی کار دارم و باید خونه رو مرتب کنم، پس تو وظیفه داری که بری و آینه و شمعدون رو از خاله پوران بگیری. فقط خیلی حواست باشه که نشکنه…خب دخترم؟》

- چشم مامان مواظب هستم.

- آفرین عزیزم. حالا برو تا دیر نشده.

- چشم، خداحافظ

و شکوفه راه افتاد به سمت خونه‌ی خاله پوران. وقتی به آنجا رسید جعبه‌ی آینه و شمعدان را از خاله پوران گرفت و ایشان را برای عروسی آبجی فرشتش دعوت کرد. او آنقدر ذوق داشت که چنین وظیفه‌ی مهمی را به او دادند که اصلا حواسش به جلو ی‌پاش نبود که یکدفعه‌پاش به سنگی برخورد کرد و افتاد.

وقتی سرش را بالا آورد دید که چیزی دارد درون جعبه برق می‌زند و سری از جاش بلند شد و لباس‌هایش را تکان داد و به سمت جعبه دوید. جعبه رو برداشت و دید که یک تکه از آینه است و آنچه بود که حس و حال بسیار بدی پیداکرد و فکر می‌کرد که چیزی دارد درون دلش به بالا و پایین میپرد و همش جلوی چشم‌هایش آینه و شمعدان شکسته را می‌دید و عرق‌هایش مانند قطرات باران روی پیشونی‌اش غل می‌خوردند و برای اینکه کسی آن آینه و شمعدان شکسته را نبیند رفت و پشت یک ستون برق قایم شد.

یکم نشست و گفت که این جا به خونه‌ی مرضیه نزدیکه پس باید برم جای مرضیه، تازه چه بهتر اینکه امروز شیفته مامان باباش هم هست و اون‌ها الان سر کارن. او بلند شد و از کوچه پس کوچه‌های تنگ عبور کرد تا به خانه‌ی مرضیه رسید و در زد:

-زیییینگ

-بله، کیه؟ اومدم.

- ززینگ

- اومدم دیگه، اومدم.

- توروخدا بدو مرضیه

- بله کیه؟ عه تویی شکوفه!

شکوفه بدون اینکه اجازه بگیرد وارد خانه‌ی مرضیه شد و در جعبه را وا کرد و نشون مرضیه داد و گفت: فقط خواهش می،کنم کمکم کن. احساس خیلی بدی دارم و حس می‌کنم قلبم داره از توی قفسه سینه‌م می‌زنه بیرون.

مرضیه بدون اینکه جواب شکوفه را بدهد دستش را گرفت و برد توی خانه و در را  قفل کرد و لیوانی آب داد به دست شکوفه و آینه و شمعدان را از توی جعبه گذاشت بیرون و گفت:  الان مهم نیست چه اتفاقی افتاده فقط باید درستش کنیم.

آن‌ها نشستند فکر کردند و فکر کردند تا دیدند تیکه‌های شکسته‌ی آینه داره تکون می‌خوره و صدای خورد شدن می‌ده. مرضیه و شکوفه از ترس همدیگر را بغل کردند و رفتند پشت صندلی و قایم شدند و یواشکی داشتند به تیکه‌های آینه نگاه می‌کردند.

تکه‌های آینه و شمعدان بهم وصل شدند و یک پری مهربان و زیبا با یک لباس و کلاه بنفش آمد بیرون و دوباره تیکه به زمین ریختند.

پری هی صدا می‌زد: بچه ها، بچه‌ها، کجایین؟ مرضیه و شکوفه تا پشت خود را  به صندلی کردند دیدن که پری جلو چشم‌هایشان است. جیغ زدند و سمت گلدان رفتند و مرضیه یک گلدون برداشت تا بزند توی سر پری. پری گفت: نگران نباشید. من پری مهربون هستم و به هیچکس هیچ آزاری نمی‌رسونم. راستی گفتم داستان زندگی ما پری‌ها چیه؟

-مرضیه: اممم، نه نگفتی.

- داستان زندگی ما پری‌ها مثل داستان زندگی غول چراغ جادو توی قصه‌هاست. فقط پیداکردنی نیستیم. ما عاشق کمک کردن به مردم هستیم. اما… فقط یک چیز خیلی ناراحتم می‌کنه.

- شکوفه: چی ناراحتت می‌کنه

- نمی‌خوام از خودم تعریف کنم ولی… من پری زیبایی هستم. بین همه‌ی پری‌ها و همه به من حسودی می‌کنن و می‌گن که تو برای مردم با منت کاری انجام می‌دی و اون‌ها از تو درخواست کمک نمی‌خوان و راستم می‌گفتن چون چند وقتی کسی درخواست کمک نکرده بود و من الان بدون هیچ شرط و دلیلی برای شما کار می‌کنم تا ثابت کنم اون‌ها حرف راست رو نمی‌گفتند. اما فقط یک شرط آسون دارم.

- شکوفه: چه شرطی؟

- اینکه تا آخر عمر من و به نیکی در ذهنتون بسپارید

- مرضیه: باشه حتما شرطی که گذاشتی رو قبول می‌کنیم، مگه نه شکوفه؟

- شکوفه: مم، آره معلومه که قبول می‌کنیم.

- حالا مرضیه جون ازت خواهش می‌کنم اون گلدون رو بذاری سر جاش. می‌ترسم ناکارم کنی آخر.

-مرضیه: خخخ، باشه چشم. ببخشید یادم رفته بود وگرنه زودتر از این‌ها می‌ذاشتم سر جاش.

ومرضیه گلدان‌ را گذاشت روی میز و گفت: می‌شه هر چه زود‌تر این آینه و شمعدون شکسته رو درست کنی؟

- بله، با کمال میل.

و پری مهربون شروع کرد به ساختن آینه و شمعدان و آینه و شمعدان که درست شد پری غیب شد و شکوفه و مرضیه از پری و بسیار تشکر کردند و شکوفه  سمت خانه‌شان حرکت کرد و عروسی به خوبی و خوشی تمام شد و آینه شمعدان صحیح و سالم به دست خاله پوران رسید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «آینه و شمعدان» نویسنده «فرزانه عرب کوهستانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692