داستان «چمدون لجباز» نویسنده «یکتا دستجردی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

yekta dastjerdi

_ یکتا…یکتا پاشو داریم می‌ریم!

_ ای خدااا چرا اینقدر زود؟

_  چون که تا شمال راه دوریه بابات می‌گه الان بریم که به ترافیک نخوریم و زودتر برسیم.

_ اوففف باشه مامان بذار آماده‌شم.

سوار ماشین شدم، آخر‌های خیابون رسیدیم که فهمیدم چمدونم رو یادم رفته.

_ بابا بابا

_ بله

_ وایسا من چمدونم رو جا گذاشتم.

_آخ دختره حواس پرت… آخه حواست کجاست!

بابام دور زد و برگشتیم خونه. از ماشین پیاده شدم می‌خواستم سوار آسانسور بشم ولی یادم آمد دیروز رئیس آپارتمان به همه خبر داده آسانسور خراب است. پس تصمیم گرفتم با پله بروم. با اینکه خونه ما طبقه هفتم بود ولی چاره‌ای نداشتم. با عجله از پله‌ها بالا رفتم. قطره‌های عرق مثل باران از موهایم روی صورتم می‌چکیدند. گاهی با دستم پاکشان می‌کردم. بالاخره رسیدم به دم در و آرام بازش کردم تا مزاحم همسایه‌مان نشوم. آرام رفتم توی خانه.

_ آی آی

_  یاخدا تو کی هستی؟! سریع خودت رو نشون بده. سریع!

_ من فرش هستم، البته اگه اون دوتا چشمت ببینن.

اخم‌هایم درهم رفت‌: ای فرش بی‌ادب

 یهو به خودم آمدم:  وای من چقدر توهم می‌زنم. احتمالا اثر از پله بالا رفتنه. آخه مگه فرش هم حرف می‌زنه!

_ الان که تو بی‌ادب‌تر هستی. معلومه که حرف می‌زنم

_ یعنی…یعنی…اصلا ولش کن اسمت چیه؟

_ فکثیف. اسم تو چیه؟

_ یکتا، راستی چرا اسمت فکثیفه؟

_ خب چیه مگه؟! اول اسمم به علاوه کثیف‌…

_ این رو که فهمیدم، چرا کثیف؟

_ آخه خانواده تو اجازه نمی‌دن که تمیز بمونم. یا روم آب می‌ریزن یا آبمیوه می‌ریزن. درضمن دوستام من رو فرش کثیف صدا می‌زنن. به هرحال برو و بذار بخوابم.

_  باشه می‌رم.

آرام آرام از فرش دور شدم و طرف اتاقم رفتم. در را باز کردم. اتاقم تاریک بود. کمی از پرده پنجره کنار رفته بود و نور ماه به فرش تابیده بود و فرش برق می‌زد. نور ماه کمی هم دیوارهای صورتی اتاقم را روشن کرده بود. درکل اتاق یکم روشن شده بود. برق را روشن کردم و گفتم: من می‌دونم زنده هستید.

ناگهان چمدان گفت:

_ خداروشکر… حالا که می‌دونی من زنده‌م بیا و این لباس زرد زشت رو از داخل  بردار

_ اصلا حتی حرفش هم نزن… اون لباس مورد علاقه‌ منه.

_ اوفففف مثلا اسم من چمدون مرتبه.

اون‌موقع تخت با صدای بلند گفت:

_ بیا و این پتو رو مرتب کن من گرمایی هستم. دارم از گرما می‌سوزم.

_ اوپس متاسفم!

 پتو رو مرتب کردم.

 _ خب پتوی گرمایی خوب شد؟

_ اره خیلی خوب شد دستت طلا

 طرف کمد لباسم رفتم. خواستم مرتبش کنم اما اون داد زد

_ اصلا این کار رو نکن. اسم من کمد شلخته‌ست و همیشه باید شلخته باشم.

_ چشم بهت دست نمی‌زنم. من از خدا…

همینطور که داشتم حرف می‌زدم، کتابخونه《پفی》 کشید و گفت: اه این چقدر حرف می‌زنه.

تخت گفت:

_ این کتابخونه بداخلاقه!

_ معلومه. چمدون جون بدو بریم که دیر شده.

_ کی گفته من باهات می‌آم؟! من نمی‌آم.

_ آخه چرا؟! من که بدون تو نمی‌تونم برم. بعدش هم من بخاطر تو برگشتم؛ حالا می‌گی نمی‌آم!

_ گفتم که نمی‌آم. می‌خوام یک روز هم که شده با دوستام تنها باشم.

_  خب من الان چیکار کنم؟ ازت خواهش می‌کنم بیا بریم دیگه!

 و دسته‌ی چمدان را گرفتم و کشیدم ولی چمدون خودش رو انداخت روی زمین.

آخ، گفتم که نه…الکی تلاش نکن.

تخت گفت: خب به مامانت بگو چمدون باهام نمی‌آد

_  هه فک کردی به همین راحتیه؟ اون موقع مامانم بجای اینکه من رو ببره شمال، می‌بره دکتر‌ آخه کی باور می‌کنه اشیاء حرف بزنه

_ راست می‌گی‌ها!

کمد گفت: خب چمدون رو با خودت نبر. چی می‌شه حالا؟!

_ خب اگه چمدون رو نبرم لباسام رو چیکار کنم نابغه؟

کتابخانه گفت: خستم کردین. حالا اگه گذاشتین من بخوابم. این که فکر کردن نداره. یه بلایی سر چمدون بیار و به مامانت بگو چمدونت خراب شده. فوقش می‌ری یه چمدون می‌خری. لباساتو با یه چیز دیگه می‌بری.

_  راست می‌گی‌ها. چرا به ذهن خودم نرسید.

_ چون که ذهن نداری.

_ بی‌ادب…خب حالا بیا چمدون تا ببینم می‌تونم چه بلایی سرت بیارم.

به اطرافم نگاه کردم: پس چمدون کو؟ چمدون باز کجا رفتی؟ بازیت گرفته؟

 باز هم از چمدون صدایی در نیامد. مثل اینکه قایم شده بود.

_ اوف همین رو کم داشتم!

 پاهایم را محکم به زمین کوبیدم.

_ خب حالا که بازیت گرفته بیا بازی کنیم. اول از حموم شروع کردم تخت هم بهم کمک کرد. همه جای خانه را گشتم. فقط یک جا را نگاه نکرده بودم. آن هم توی کمد بود. کمد را باز کردم. بله! چمدان توی کمد بود. به کمد نگاهی انداختم و گفتم: واقعا که کمد! چمدون توی کمده بعد تو به من هیچی نمی‌گی؟!

_  معذرت می‌خوام ولی ببین خوابش برده. گناه داشت بیدارش کنم. واسه همین گفتم تا تو خونه رو می‌کردی چمدون یکم بخوابه.

به چمدون نگاه کردم. خوابش برده بود. حالا می‌توانستم ببرمش ولی دلم سوخت. برای همین یک چاقو برداشتم و زیپش را کندم ولی آو آنقدر غرق خواب بود که هیچی نفهمید

_یکتا، یکتا

صدای مامانم بود. فکر کنم عصبانی بود. البته حق هم داشت. طرف مامانم رفتم و گفتم: مامان، مامان! اومدم زیپ چمدونم رو ببندم، زیپش رو کندم. واسه همین دیر کردم. حالا چیکار کنم؟ کل لباسام ریخته بیرون.

مامانم که صورتش مثل فلفل قرمز شده بود گفت: همه دختر دارن منم یه دختر دارم در حد رالف خرابکار، حالا اشکالی نداره. لباس کم بردار بعدش هم بذارشون توی کوله‌ی مدرسه‌ت تا برات یه چمدون بخرم.

به سرعت رفتم توی اتاق و چند تا از لباس‌هایم را توی کوله‌ام گذاشتم. کوله‌‌ام را برداشتم و همینطور که داشتم پشت سر مامانم راه می‌رفتم، برگشتم و دستم را برای وسایل اتاقم تکان دادم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «چمدون لجباز» نویسنده «یکتا دستجردی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692