زیر سایه ی درخت مجنون، همزمان که نسیم شمالی، صورتم را نوازش میکرد، در حال تماشای رودخانه ای بودم که جریانش رو به جلو بود؛ رو به انتها؛ رو به دریایی بیکران. دریایی که در آن، انتها معنایی نداشت. سنگی برداشتم و به سمت رودخانه پرتاب کردم. سنگِ سخت، آرامآرام تسلیم رودخانه ای شد که جز موجهایی دایره وار، تفاوتی در جریانش ایجاد نکرد.
سنگ دیگری برداشتم و به رودخانه انداختم. باز هم ربوده شد. این بار دو سنگ پرت کردم. دوباره همان اتفاق افتاد. سنگها تسلیم ملایمات میشدند و رودخانه هیچ اهمیتی نمیداد. گویی چشمانش را بسته بود و فارغ از هیاهوی اطراف، به موسیقی کلاسیکی گوش میداد. در حقیقت این سنگها بودند که با پافشاری خود بر سر غلبه به رودخانه، در آخر تسلیم میشدند.
هربار که به تعداد سنگهایم می افزودم، رودخانه با ملایمت بیشتری رفتار میکرد. آنقدر این کار را ادامه دادم که کمکم به رقابتی تنگاتنگ تبدیل شد. رقابتی که ساعتها طول کشید و هر دفعه سرسختانهتر از قبل میشد. من سنگهایم را با قدرت بیشتری میانداختم و رودخانه ملایمت آمیزتر رفتار میکرد. من تعداد سنگهایم را بیشتر میکردم و رودخانه بیشتر میبلعید.
به حدی گرفتار این رقابت شدم که زمان را فراموش کردم. در آخر، تاریکیِ شب مرا به خود آورد. بینتیجه رها کردن آن رقابت برایم دشوار بود؛ با این حال چاره چیست؟ نمیتوانستم شب را آنجا سپری کنم.
فردا صبح دوباره به پیشِ رودخانه بازگشتم. اما امروز به جای سنگ انداختن، نشستم و به رودخانه، به آن صدای نغمه مانندش گوش سپردم. صدایش، آهنگین و دلنواز بود. برایم جای تعجب بود که چرا دیروز متوجه این آواز نشدم؟ چرا از زیبایی جریانش آگاه نشدم یا حضور ماهی های رنگارنگ را حس نکردم؟ چرا فقط یکنواختی جریانش را فهمیدم؟ بلعیدنش را؟ ملایمتش را؟
پاهایم را داخل رودخانه بردم. سردی اش وجودم را فرا گرفت. چند دقیقه ای به همان حال ماندم؛ آرام و ملایم مانند رودخانه. ولی قسمتی از وجودم، هنوز منتظر ادامه رقابتمان بود. قسمتی که به این همه زیبایی توجهی نمیکرد. با بی میلی سنگی برداشتم و به سمت رودخانه پرتاب کردم. اتفاق بعدش مشخص بود. سنگ با جریان رودخانه یکی شد. بر روی زمین دراز کشیدم. چشمانم را بستم و با صدای آرام رودخانه همراه شدم.
وقتی که در خواب و بیداری بودم، ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد. اگر من جلوی راه رودخانه سد میشدم چه؟ آیا باز هم رودخانه با ملایمت رفتار میکرد؟ آیا من هم مثل سنگها تسلیم جریان رودخانه میشدم؟ میتوانستم به جای فکر کردن به این موضوع در همان حال بمانم و از آهنگ دلنشین رودخانه لذت ببرم ولی چیزی در وجودم این را نمیخواست. چیزی که مرا بلند کرد و جلوی راه رودخانه قرار داد. اتفاقی که بعدش افتاد کمی متفاوت بود. این بار نه من تسلیم جریان رودخانه شدم نه رودخانه با ملایمتش مرا از آن خود کرد. در حقیقت رودخانه اصلا متوجه حضور من نشد. او با همان صدا و با همان جریان از میان پاهایم عبور کرد. میتوانستم ساعتها آنجا بایستم بدون ذره ای تفاوت در حرکت رودخانه ولی ...
_ دریا؟ چرا وسط رودخونه ای؟