داستان «رقابت ملایم» نویسنده «یاسمن ناطقی» 15ساله

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

yasaman nateghi

زیر سایه­ ی درخت مجنون، همزمان که نسیم شمالی، صورتم را نوازش می­کرد، در حال تماشای رودخانه ­ای بودم که جریانش رو به جلو بود؛ رو به انتها؛ رو به دریایی بی­کران. دریایی که در آن، انتها معنایی نداشت. سنگی برداشتم و به سمت رودخانه پرتاب کردم. سنگِ سخت، آرام­آرام تسلیم رودخانه ­­ای شد که جز موج­هایی دایره ­وار، تفاوتی در جریانش ایجاد نکرد.

          سنگ دیگری برداشتم و به رودخانه انداختم. باز هم ربوده شد. این بار دو سنگ پرت کردم. دوباره همان اتفاق افتاد. سنگ­ها تسلیم ملایمات می­شدند و رودخانه هیچ اهمیتی نمی­داد. گویی چشمانش را بسته بود و فارغ از هیاهوی اطراف، به موسیقی کلاسیکی گوش می­داد. در حقیقت این سنگ­ها بودند که با پافشاری خود بر سر غلبه به رودخانه­، در آخر تسلیم می­شدند.   

          هربار که به تعداد سنگ­هایم می­ افزودم­، رودخانه با ملایمت بیشتری رفتار می­کرد. آنقدر این کار را ادامه دادم که کم­کم به رقابتی تنگاتنگ تبدیل شد. رقابتی که ساعت­ها طول کشید و هر دفعه سرسختانه­تر از قبل می­شد. من سنگ­هایم را با قدرت بیشتری می­انداختم و رودخانه ملایمت ­آمیزتر رفتار می­کرد. من تعداد سنگ­هایم را بیشتر می­کردم و رودخانه بیشتر می­بلعید.

          به حدی گرفتار این رقابت شدم که زمان را فراموش کردم. در آخر، تاریکیِ شب مرا به خود آورد. بی­نتیجه رها کردن آن رقابت برایم دشوار بود؛ با این حال چاره چیست؟ نمی­توانستم شب را آنجا سپری کنم.

          فردا صبح دوباره به پیشِ رودخانه بازگشتم. اما امروز به جای سنگ انداختن، نشستم و به رودخانه، به آن صدای نغمه ­مانندش گوش سپردم. صدایش، آهنگین و دل­نواز بود. برایم جای تعجب بود که چرا دیروز متوجه این آواز نشدم؟ چرا از زیبایی جریانش آگاه نشدم یا حضور ماهی­ های رنگارنگ را حس نکردم؟ چرا فقط یکنواختی جریانش را فهمیدم؟ بلعیدنش را؟ ملایمتش را؟

          پاهایم را داخل رودخانه بردم. سردی­ اش وجودم را فرا گرفت. چند دقیقه­ ای به همان حال ماندم؛ آرام و ملایم مانند رودخانه. ولی قسمتی از وجودم، هنوز منتظر ادامه رقابتمان بود. قسمتی که به این همه زیبایی توجهی نمی­کرد. با بی­ میلی سنگی برداشتم و به سمت رودخانه پرتاب کردم. اتفاق بعدش مشخص بود. سنگ با جریان رودخانه یکی شد. بر روی زمین دراز کشیدم. چشمانم را بستم و با صدای آرام رودخانه همراه شدم.    

          وقتی که در خواب و بیداری بودم، ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد. اگر من جلوی راه رودخانه سد می­شدم چه؟ آیا باز هم رودخانه با ملایمت رفتار می­کرد؟ آیا من هم مثل سنگ­ها تسلیم جریان رودخانه می­شدم؟ می­توانستم به جای فکر کردن به این موضوع در همان حال بمانم و از آهنگ دلنشین رودخانه لذت ببرم ولی چیزی در وجودم این را نمی­خواست. چیزی که مرا بلند کرد و جلوی راه رودخانه قرار داد. اتفاقی که بعدش افتاد کمی متفاوت بود. این بار نه من تسلیم جریان رودخانه شدم نه رودخانه با ملایمتش مرا از آن خود کرد. در حقیقت رودخانه اصلا متوجه حضور من نشد. او با همان صدا و با همان جریان از میان پاهایم عبور کرد. می­توانستم ساعت­ها آنجا بایستم بدون ذره­ ای تفاوت در حرکت رودخانه ولی ...

          _ دریا؟ چرا وسط رودخونه ­ای؟

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «رقابت ملایم» نویسنده «یاسمن ناطقی» 15ساله

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692