داستان كوتاه «پیرمرد و بچه¬ها» نویسنده «مهرسا روحانی»، 16 ساله از تنکابن

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

روزی پیرمردی از کنار کوچه‌ای رد شد. دید پسر و دختر کوچکی کنار هم نشسته‌اند. پیرمرد رفت و پیش آنها نشست. آنها را نوازش کرد و با خود به دریا برد. وقتی به دریا رفتند بچه‌ها آرام گرفتند. موقع برگشتن پیرمرد از پسر پرسید: «چرا گریه می‌کردید؟» گفت: «آخه عروسک سارا خراب شده بود.» پیرمرد پرسید: «تو چرا گریه می‌کردی؟» پسرک گفت: «چون عروسکم داشت گریه می‌کرد.» او این را گفت و همراه دختر آنجا را ترک کرد.■

 

دیدگاه‌ها   

#2 محمدسعید.س 1395-05-11 07:54
عآلے بوووود.
#1 اتوسا کریمی 1394-07-25 22:36
داستان زیبایی بود

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692