او همیشه در خانهاش که دو آجر روی هم بود زندگی میکرد. او سعی میکرد همیشه در سوراخی باشد. چون برای اولینبار که به کنار آب رفت درست وقتیکه یک سالش بود چیز عجیبی دید. او با کمال تعجب دید که لاک ندارد.
ظاهراً لاکش توی یک حادثه در بچهگی شکسته بود و تا آخر عمر مجبور بود بی لاک زندگی کند. او پس از پنج سال تصمیم خودش را گرفت. با خودش گفت: مردن بهتر از این زندگی مسخره است. هیچکس یک لاکپشت بی لاک را دوست ندارد. برای همین رفت وسط جاده تا ماشینی از رویش رد بشود اما هیچ ماشینی نیامد.
غروب وقتی میخواست به لانهی آجریاش برگردد یک مورچهی لنگ را دید که داشت با زحمت و پشتکار دانهای را حمل میکند.
از خودش خجالت کشید. فکر کرد بهتر است برای ادامهی زندگی امید داشته باشد، برای همین تصمیم گرفت از فردا کار کند. خانواده تشکیل بدهد و خوشحال باشد.■
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا