داستان كوتاه نوجوان«لنگه جوراب آبی»نویسنده «زیبا حاجیان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

تا در طلب گوهر کانی کانی

تا در هوس لقمه‌ی نانی نانی

این نکته‌ی رمز اگر بدانی دانی

هر چیز که در جستن آنی آنی

"مولوی"

لنگه جوراب کاموایی آبی گوشه ی تاریک صندوقچه دراز کشیده بود و به نور باریکی که از درز صندوقچه روشنایی کمی به آنجا داده بود، نگاه می کرد. گوشه ی دیگر صندوقچه، قاب عکس چوبی و ترمه، آرام با هم حرف می زدند.

لنگه جوراب همانطور که به باریکه ی نور زل زده بود، گفت:هیس بزارین ببینم چی دارن میگن...

قاب عکس چوبی گفت: تو کار دیگه ای نداری جز اینکه بشینی و به حرفای اینا گوش بدی؟ جوراب گفت: کار و بارم چیه؟ از وقتی سرو کله ی جورابای پشمی تو این خونه پیدا شد، کار دیگه ای موند واسه من جز اینکه گوشه ی این صندوق بشینم و چشمم به در باشه؟

ترمه لبخندی زد و گفت: که چی؟ به دلت صابون زدی، به جای اون جورابای پشمی نرم و نازک، دوباره بیان تو رو بپوشن؟ تازه اگه هم بخوان بپوشن، تویه یه لنگه ای رو می خوان چیکار؟

لنگه جوراب آبی با دلخوری گفت: حالا کی گفته اون جورابا نرم و نازکن؟

ترمه گفت: مگه خودت نشنیده بودی پسره به مامانش گفته بود این جورابا چقد نرم و نازکن.. از اون جوراب کامواییای سفت خیلی بهترن؟

قاب زیر چشمی نگاهی به جوراب انداخت و خندید.

لنگه جوراب آبی بعد از سکوت طولانی ای گفت: ولی من مطمئنم، یه روز به آرزوم می رسم. مطمئنم دوباره به کارشون میام... یه روز آزاد میشم از این صندوقچه ی تاریک... قاب پوزخندی زد و گفت: زهی خیال باطل... انقد با هیچ کس حرف نزدی، انقد نشستی و فقط به نور ضعیف اونور نگاه کردی، خیالاتی شدی.. کدوم آرزو؟ اینجا آخر دنیاس.. اینجا جای فراموش شده هاست.

نخ های نقره ای ترمه توی تاریکی برقی زد و گفت: بازم ما که هر از گاهی یکی می میره، از این تو می برنمون بیرون تا کارشونو راه بندازیم، بازم به این بهونه اون بیرونو می

بینم.. هوا می خوریم. همینم برامون بسه. سپس روبه قاب عکس چوبی کرد و گفت: مگه نه؟

قاب با آسودگی گفت: آره بابا.. هر چند فقط گریه و زاری نصیبمون میشه.. ولی همین که از اینجا میریم بیرون خودش غنیمته.

ترمه و قاب به جوراب نگاه کردند و توی تارکی لبخندش را دیدند. قاب گفت: ولی تو به هیچ دردشون نمی خوری. پس خیالبافی رو بزار کنار و بیا با ما دمخور شو.. اگه بخوای از دیدنی های اونور برات تعریف می کنم.

و ترمه با کنایه گفت: راستی چند وقته از اینجا بیرون نرفتی؟

لنگه جوراب آبی بدون توجه به حرف های آنها، آرام، انگار که با خودش حرف می زند، گفت: من هیچ کوتاهی ای نکردم، تا وقتی به دردشون می خوردم، پای پسره رو گرم کردم و مواظب انگشتای کوچولوش بودم. وقتی سرد میشد گرمش می کردم و وقتی عرق می کرد، عرقشو خشک می کردم...

ترمه خنده ای کرد و گفت: چیزی که ما می دونیم اینه که تو الان یه لنگه جوراب تنهایی که خیالاتی شده و زده به سرش..

جوراب آهی کشید و گفت: من این تنهایی رو ترجیح میدم. درسته که اون لنگه ی من بود. درسته که ما جفت هم بودیم، درسته از یک خانواده بودیم. اما اصلا مثل هم فکر نمی کردیم. و اگه اون الان اینجا بود هم نمی تونست تنهاییه منو پر کنه! چون ما اصلا حرف همدیگه رو نمی فهمیدیم.

قاب گفت: گربه دهنش به گوشت نمی رسه میگه اخ و پیف.. و هر دو خندیدند...

سپس ترمه گفت: بازم هر چیه مامان پسره لنگه ی تورو برداشت و برد از شیر حموم آویزون کنه.. اون الان خوشه و هر وقت شیر آب باز میشه کلی آب بازی می کنه.. اگه خوب بودی تو رو به جای اون می برد.

جوراب گفت: نخیر، اونو برد چون پوسیده شده بود و به درد نمی خورد.

قاب گفت: الان تو به درد بخورتری یا اون؟

جوراب گفت: بالاخره از اینجا میرم بیرون و از نیش و کنایه های شما هم راحت میشم... قاب گفت: بزک نمیر بهار میاد، خربزه با خیار میاد.

ترمه خنده ای کرد و گفت: آخی... طفلی چقد آرزو داره اون بیرونو ببینه...

قاب گفت: آرزو کن جانم، آرزو بر جوانان عیب نیست.

جوراب گفت:هیس... بزارین ببینم چی میگن آخه؟ انگار دارن دنبال چیزی می گردن.

ترمه رو به قاب کرد و گفت: آره، سر و صدا میاد، انگار یکی تو درو همسایه مرده، اومدن ما رو ببرن..

قاب زیر چشمی نگاهی به جوراب کرد و گفت: تو مواظب اینجا باش، جوراب خوبی باش تا ما برگردیم...

در صندوقچه باز شد. نور شدیدی توی صندوق را روشن کرد. جوراب و قاب و ترمه چشمهایشان را بستند. مادر پسرک نگاهی به داخل صندوقچه انداخت، سرش را خاراند و گفت: پیداش کردم..

پسرک که بادبادک آبی بزرگی توی دستش بود، کنار زن ایستاد و توی صندوقچه را نگاه کرد و گفت: کو؟ اینا آخه به چه درد من می خورن؟

زن لبخندی زد و لنگه جوراب آبی را از توی صندوقچه بیرون آورد، رو به پسرک گرفت و گفت: ایناهاش... اینه اون چیزی که می خواستیم.

اخم های پسرک رفت توی هم و گفت: الان بچه ها بادبادکاشونو هوا می کنن. اونوقت شما به جای اینکه واسه بادبادکم نخ پیدا کنین، شوخیتون گرفته؟

زن سر پسرک را به سینه اش چسباند و گفت: شوخی کدومه پسرم؟ الان این جورابو می شکافم و یه نخ محکم و خوب ازش درمیارم. یه نخی که بادبادکتو با خودش ببره تو دل آسمون. تازه همرنگ بادبادکتم هست.

پسرک لبخندی زد و به دست های زن که تند و تند جوراب را می شکافت و نخ مواج آبی را دور انگشت هایش می پیچید، خیره شد.

دیدگاه‌ها   

#3 سوزان 1393-08-27 23:40
قشنگ بود .احسنت به این ذهن خلاق .می بوسمت عزیزم
#2 مهدی 1393-08-25 23:17
بسیار عالی بود،غیر منتظره تموم شد و اشکمو درآورد.
#1 عاطفه بذرافشان 1393-08-22 02:59
خیلی خوشم اومد از خوندنش. لذت بردم ازش خیلی. فقط یه کم گفتگوها کش دار شده .موفق باشی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692