داستان «عشق پروانه» نویسنده «آذین آبایی» 13 ساله از تهران

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

سرش را چرخاند و نگاهی به زمین انداخت . هنوز نیامده بود . دل پنبه ای اش گرفت . هر روز همین موقع پروانه می آمد . نگران شد. ترسید که برایش اتفاقی افتاده باشد .بی طاقت از این طرف ، به آن طرف آسمان را طی میکرد . به ناگاه حرکت موجودی کوچک توجهش را جلب کرد . آمد... پروانه رنگارنگ و زیبایش آمد .از خوشحالی داشت می ترکید .دلش می خواست طوری توجه پروانه را جلب کند اما پروانه بیخیال بود و سبکبال پرواز می کرد . ابر دست از تقلا برداشت و به پروانه خیره شد . موجود کوچک و زیبایی که در هر بال او دنیای این ابر خلاصه می شد . لبخند تلخی زد و آرزو کرد که ای کاش روزی می توانست با پروانه صحبت کند . ناگهان فکری به ذهن اش رسید . می توانست از امروز به دنبال پروانه سفر کند و به هر جایی که او بال می کشد برود و پا به پای او پرواز کند . پس منتظر شد تا پروانه بنشیند و او با خیال راحت به کارش ادامه دهد . پروانه روی گل رز سفید رنگی نشست و مشغول خوردن صبحانه اش شد .ابر به طرف دوستان دیگر رفت و با همه آن ها خداحافظی کرد . در تمام این مدت حواسش بود که پروانه نرود . پروانه همانطور سر جایش نشسته بود و صبحانه اش را میخورد . وقتی صحبت ابر با دوستانش تمام شد . بالای سر پروانه آمد . دقایقی گذشت و پروانه از جایش بلند شد . ابر هم به دنبالش راه افتاد. چند لحظه گذشت و ابر احساس کرد که دیگر نمی تواند حرکت کند.اگر بیشتر از آن راه می رفت تکه تکه می شد و مانند برف بر زمین می بارید . مجبور شد همانجا بماند و خستگی در کند .آرزو می کرد که پروانه هم بنشیند. مبادا برود و ابر گمش کند.خوشبختانه پروانه هم انگار خسته شده بود روی گلی نشست و کمی استراحت کرد . فکری به سر ابر زد . می خواست از آسمان پایین برود و کنار‍پروانه بنشیند . اما برای این کار یا باید به برف تبدیل می شد و یا باران  که در هردو صورت از بین می رفت . و آن وقت ابری نمیماند که شیفته پروانه باشد .همانطور که غرق در فکر نزدیک شدن به پروانه بود کودکی را دید که کیسه پلاستیک در دست به پروانه نزدیک میشد . به نظر می آمد پروانه او را ندیده باشد .چون آرام روی همان گل نشسته بود .کودک لحظه به لحظه به پروانه نزدیک می شد و ابر حیران و درمانده نمی دانست چه کند . چیزی نمانده بود که کودک پروانه را بگیرد که فکری به سر ابر خطور کرد . ابر دو قدم عقب رفت و بعد با تمام توان خودش را به یک ابر دیگرکوبید . رعد و برق زده شد و باران بارید .کودک جیغ کشید و فرار کرد . پروانه ترسید . از روی گل بلند شد و بال بال زنان از آنجا دور شد . غصه ابر صد برابر شد . پروانه از او ترسیده بود . پروانه رنگارنگش از او فرار کرده بودو ابر آنقدر اشک ریخت تا تمام وجودش به باران تبدیل شد و از بین رفت.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692