داستان «راز جاذبه ی زمین» نویسنده«شهربانو مقدم» 13 ساله از دزفول

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

پری شاخک نقره ای توی درخت گلابی دربین گلابی های سبزرنگ بازی می کرد بعد از بازی خسته شد و به یک گلابی تکیه داد در حالی که داشت از آرامش و جای راحتش لذت می برد که یکدفعه یه پری جلویش پرید و گفت (پخخخخ) شاخک نقره ای از جا پرید روبه آن پری کرد و گفت: (( بال طلایی ترسیدم فکر کردم گنجشکی یا گربه ای چیزی بهم حمله کرده)) بال طلایی لبخندی زد و گفت ): بابا تو خیلی نگرانی ، اصلا من موندم تو چطور دور از خونه ، تنها داری .....)بعد یکدفعه شاخک نقره ای پرید وسط حرفش و گفت :( من تنها نیستم اونجا رو ببین) بعد به پایین درخت اشاره کرد در پایین درخت مردی با موهای نسبتا بلند در حالی که در دستش یک کتاب بود که به طرف درخت می آمد او پایین درخت نشسته و مشغول خواندن کتاب شد .بال طلایی رو به شاخک نقره ای کرد و گفت: ( به هر حال ،دلم واست تنگ شده بود گفتم بهت سری بزنم)بعد نگاهی به و دور انداخت و گفت : خب ، اینجا چیکار می کنی ؟ شاخک نقره ای لبخندی زد و پاسخ داد:خیلی کار ها انجام می دهم.

مثلا چی:

مثلا از گلابی ها می خورم ،توی غروب جلوی خورشید دراز میکشم و به آن نگاه می کنم ،گاهی وقت ها از آشپزخونه همین آقا غذا می دزدم اُه... راستی کم و بیش سربه سر کتی می زارم..

کتی ؟ کتی دیگه کیه؟؟

کتی یه گربه ی چاق و چله اس که این دورو برا زندگی می کنه اواز من خوشش نمی یاد ولی من خیلی دوست دارم اذیتش کنم.

لبخند مرموزی روی صورت بال طلایی ظاهرشدرو به شاخک نقره ای کرد و گفت نظرت چیه ؟ بریم سروقت اون گربه هان ؟ شاخک نقره ای نگاه ناراحت کننده ای به بال طلایی انداخت و گفت ببین ،بال طلایی می دونم سربه سر گذاشتن به گربه ها خیلی حال می ده ولی این یکی گربه نیست پلنگ اون قدر تیز و سریع که انگار داره با یه اسب مسابقه می ده لطفا بی خیال شو..

بال طلایی آهی کشید وگفت خب حالا چیکار کنیم؟یه بازی بگو

شاخک نقره ای کمی فکر کرد و گفت نظرت در مورد بازی قایم باشک چیه ؟ من عاشق این بازی ام

بال طلایی جواب داد :مگه چاره ای دیگه هم دارم کی قایم می شه ؟کی چشم می ذاره؟

-من قایم می شم تو چشم بذار

-نه، من قایم می شم تو چشم بذار

-باشه

شاخک نقره ای بادستانش صورتش را پوشاند و شروع کرد به شمردن ،بال طلایی به دور وبر نگاهی انداخت و پس از لحظاتی در بین گلابی ها ناپدید شد.

-هفت ،هشت،نه،ده

درهمان زمان صدای فریاد بال طلایی به گوش شاخک نقره ای می رسد .ناگهان بال طلایی از همه جا بی خبر از بین شاخه ها و برگ ها بیرون پرید و پشت شاخک نقره ای قایم شد.شاخک نقره ای به پشتش نگاهی انداخت و گفت :چیزی شده؟ بال طلایی دهانش را باز کرد که چیزی بگوید ولی ناگهان چشمانش گشاد شد زبانش بند آمده بود وقتی شاخک نقره ای برگشت اوهم جا خورد کتی با چشمان زردش به او زل زده بود و دهانش باز بود و اب دهانش روان زبانش بیرون افتاده بود آهسته قدم برمی داشت و به جلو می رفت شاخک نقره ای و بال طلایی باهر قدم گربه که به جلو می آمد چند قدم عقب تر می رفتند تا اینکه صبر کتی تمام شد و شروع به حمله ور شدن به پری ها کرد شاخک نقره ای به یک طرف رفت بال طلایی به طرف دیگه .کتی به دنبال شاخک نقره ای رفت چون از شاخک نقره ای بیشتر از بال طلایی متنفر بود شاخک نقره ای از شاخه به شاخه دیگر می پرید کتی هم به دنبالش،اما یکدفعه در پرشی اشتباه کرد و مجبور شد که گلابی را که از شاخه آویزان بود بگیرد در همان زمان کتی جلو او توقف کرد بعد کمین کرد که بایک پرش شاخک نقره ای را یک لقمه چپش کند .بعد یکدفعه بال طلایی روی شاخه کناری ظاهر شده شاخک نقره ای منتظر ماند.

کتی پرید و در همان زمان شاخک نقره ای خودش را روی شاخه ای که بال طلایی روی آن بود انداخت بال طلایی از روی هوا شاخک نقره ای را گرفت ولی وزن شاخک نقره ای بیشتر از اون چیزی بود که بال طلایی فکرشو می کرد به سختی شاخک نقره ای راروی شاخک کشاند وقتی نفس هردویشان جا آمد به شاخه های پایین تر نگاهی انداختن کتی چند شاخه پایین تر سر یک شاخه نازک افتاده بود بال طلایی سوتی زد کتی سرش را بالا آورد و باعصبانیت به بال طلایی خیره شد خواست برروی شاخه ی دیگری بپرد ولی شاخه ای که برروی آن بود تکان ناگهانی خورد کتی خیلی ترسید محکم تر شاخه را گرفت تا نیفتد بال طلایی و شاخک نقره ای که متوجه موقعیت کتی شده بودند شروع کردن به شکلک در آوردن تا هر جوری که شده حرص کتی رو در بیاورند شاخک نقره ای و بال طلایی به کتی زبان می کشیدند و اورا به اسم های مسخره صدا می زدند بالاخره صبر کتی تمام شد پرید بر روی شاخه ی دیگر ولی از روی آن لیز خورد و افتاد خیلی سعی کرد خود رابه شاخه ها گیر کند ولی نتوانست چند گلابی هم همراه او از شاخه ها ول شدن و به زمین افتادند در همان زمان آن مرد جوان گلابی برداشت و به آن نگاهی انداخت کتابش را بست و در حالی که گلابی در دستش بود به طرف خانه رفت بال طلایی و شاخک نقره ای که همه چیز را دیده بودن برای چند لحظه ساکت بودن بعد بال طلایی سکوت را شکست و گفت بگو ببینم این آدمه چند وقته اینجا هست؟

-چند سالی میشه

-این همه وقت نمی دونست این درخت درخت گلابی ؟

نمی دونم ولی برام سوال پیش اومده خلقی که نمی داند گلابی چیست ؟چطور از همه موجودات سر تر است؟

دقایقی گذشت شاخک نقره ای رو به بال طلایی کرد و گفت :( حیف شد این همه وقت اینجا بودم تا از این آدم چیز یاد بگیرم ولی حالا می بینم خودم بیشتر از اون چیز می دونم ) مکثی کرد و بعد ادامه داد: ( بیا باهم برگردیم به شهر پریان اینجا فقط وقتمون رو تلف می کنیم)بال طلایی باسر تایید کرد دست های یکدیگر را گرفتن و به طرف شهر پریان به راه افتادند.

 

دیدگاه‌ها   

#1 مبینا یگانه 1394-07-05 20:45
خیلی قشنگ بود شهربانو جان موفق باشی.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692