داستان «سکه طلا» نويسنده«احسان پور جعفری»12 سا له

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

قلبم تند تند می زد،دستانم می لرزید،تا آمدم زنگ خانه را بزنم، مادر در را باز کرد

:سلام پسرم ،حالا که اومدی تو برو نون بخر.

:کتابامو بذارم تو خونه میرم.

مادر دستشو دراز کرد وگفت:خوب بده من می برم..

دستمو عقب کشیدم و گفتم:باید دستشویی هم برم!!

با عجله وارد اتاق شدم،سکه را لای کتا ب دینی گذاشتم،مادر وارد اتاق شد

:تو که اینجایی !چرا رنگت پریده؟اگه خسته ای خودم میرم..

پول را از دست مادرم گرفتم و گفتم:میرم ،حالم خوبه!!

تا حالا یه سکه طلا رو از نزدیک ندیده بودم،توی راه به کفش وکیف نو فکر می کردم به اینکه حتی مادر هم می تونست داروهاشو بخره!یکدفعه یاداداشت بزرگی روشیشه مغازه آقا یحیی دید م( یک عدد سکه طلا گم شده از یابنده تقاضا می شود به این مغازه تحویل دهد یا با این شماره تماس بگیرد...)

زانویم لرزید سعی کردم بهش فکر نکنم!

صف نانوایی خلوت بود. نان زود گرفتم،تو راه برگشت مادرم را دیدم گفت:برای بتول خانم مهمان اومده میرم کمک کنه!

وقتی به خانه رسیدم یکراست رفتم سراغ سکه،خوب نگاهش کردم ،دوباره گذاشتم لای کتاب..

یک کاغذ وخودکار برداشتم رفتم جلوی تلویزیون باید اول قیمت سکه راازآخر اخبار می فهمیدم!!

نمی دانم کی خوابم برده بود ،مادر لقمه شامی که از خانه بتول خانوم آورده بود ،دستم داد.

:مهمان بتول خانوم از شهرستان اومده اینجا بچشو عمل کنه ،یه سکه داشته آورده خرج عمل کنه اون هم گم شده

لقمه توی گلویم گیر کرد وبه سرفه افتادم.مادر لیوان آب دستم داد.

:چی شد یکدفعه؟؟؟

سرم را تکان دادم وگفتم :هیچی خوابم میا د!!

حرف های مادرم توی گوشم می پیچید!

:"خدا کنه کسی که پیدا می کنه حلال وحروم سرش بشه"

نمی دونستم باید چیکار کنم!اگه طلا فروش شک می کرد و لو می رفتم چی؟؟

خیلی طول کشید تا خوابم برد.

صبح که بیدار شدم اول رفتم سراغ سکه ،لای کتاب را باز کردم از سکه خبری نبود.سرم تیر کشید،قلبم داشت از جا کنده می شد سر در نمی آوردم ،آخرین باردیشب لای کتاب دینی گذاشته بودم!تمام کتابها را ریختم وسط همه را تکان دادم ،آب شده بود..

:داری چیکار می کنی پسر ؟؟

دنبال برگه امتحان دیروزم می گردم باید ببرم..

زود باش مدرسه ات دیر نشه!!

بدون اینکه صبحانه بخورم راهی مدرسه شدم،مادر صدایم کرد، بایک لقمه جلو آمد

:بیا حداقل اینو تو راه بخور!

لقمه را توی کیفم گذاشتم و رفتم. از جلوی مغازه آقا یحیی که رد شدم خشکم زد از یاد داشت روی شیشه خبری نبود...

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692