در جنگلي زيبا و دور، يك موشي آبي زندگي ميكرد كه دوست داشت روزي يك الماس واقعي داشته باشد. موش آبي در كنار رودخانهاي زندگي ميكرد كه از جنگل زيبا ميگذشت.
در روزهاي اول بهار كه خانوادهها براي تفريح به جنگل ميآمدند، آشغال و زباله ميريختند و وقتي آنها ميرفتند، گروهي از حيوانات زبالهها را جمعآوري ميكردند و در زير خاك دفن ميكردند موش آبي هم يكي از آنها بود چون به پاكيزگي اهميّت ميداد. موش آبي و برخي ديگر از حيوانات كه ميتوانستند شنا كنند، زبالههاي درون رودخانه را جمعآوري ميكردند.
يك روز كه موش آبي داشت زبالههاي درون آب را جمع ميكرد، چيزي نوراني ديد به طرفش رفت. يك الماس روشن و زيبا بود. آن را به همه نشان داد و گفت: «من يك الماس واقعي پيدا كردهام» بعد از آن كه همه حيوانات جنگل قضيه الماس را شنيدند، پيش موش آبي ميآمدند تا الماسش را تماشا كنند. موش آبي با خودش گفت: «من نبايد درباره الماس به ديگران ميگفتم، ممكن است آن را از من بدزدند. بايد جايي خوب و امني براي الماسم پيدا كنم» براي همين به سمت درخت خشك شدهي كنار رودخانه رفت. زير آن چالهاي كند، الماس را درون چاله گذاشت و روي آن را با خاك پوشاند. موش آبي با خودش گفت: «تا آخر بهار نبايد به سراغ الماسم بيايم تا آن موقع حتماً همهي حيوانات داستان الماسم را فراموش خواهند كرد»
چند ماه بعد در بعدازظهر گرم تابستان وقتي همهي حيوانات جنگل خواب بودند كنار درخت رفت تا الماسش را بردارد. هر چه كند اثري از الماس نبود. تمام دور درخت را زير و رو كرد، اما الماس نبود كه نبود. موش آبي با ناراحتي به خانهاش برگشت و فكر كرد: «چه كسي الماسش را دزديده است؟» هر چه فكر كرد كسي به ذهنش نيامد. از آن به بعد با هيچ كدام از حيوانات جنگل حرف نميزد، هر روز تمام جنگل را به دنبال الماسش ميگشت، اما فايدهاي نداشت.
سال بعد با سبز شدن درختان، خانوادهها دوباره به جنگل آمدند. بچهها با شادي بازي ميكردند. مردها درون رودخانه با سر و صداي زيادي شنا ميكردند و زنها در كنار رودخانه غذا ميپختند و حرف ميزدند. آن روز موش آبي شنيد كه پسري ميگويد: «مامان، مامان، يادت هست كه سال قبل شكلات الماسيام در همين رودخانه افتاد؟»