همهی ماجرا از سلام تو شروع شد. باورت میشود که این ماجرا باعث ناراحتی من شد؟ نه تو نفهمیدی، مطمئنم که نتوانستی عمق ناراحتی مرا بفهمی، حالا خیلی از آنموقع گذشته اما من هنوز از تو دلخورم. این ماجرا قلبم را سرشار از کینه و نفرت کرده. اگر من اشتباهی کرده بودم که مستوجب مکافات بودم اینطور نمیرنجیدم... اما تو بدون اینکه من مقصر باشم با من چنین رفتاری داشتی؟ حقاش نبود با من اینگونه رفتار کنی. حالا -از هرچه که گذشته را برایم تداعی کند- بیزارم، حتی از دیدن مجسمهای که زمانی از مغازهی تو خریدم ناراحت میشوم. من مجسمه را به انباری برده و پنهانش کردهام تا آنرا نبینم. بعد از این اتفاق دیگر از آن مجسمه خوشم نمیآید. زمانی بهنظرم زیبا بود اما حالا دوستش ندارم. نمیگویم که توی چشمهای مجسمه ریا و تزویر است. اما متهمش میکنم به خیلی چیزها! گاه از خودم میپرسم: برای جریانی به این سادگی، اینقدر کینه به دل گرفتهای؟ اما دل نازک و نارنجی من میگوید: من کینه ندارم فقط دلم شکسته! نباید به من تندی میکرد؟ مگر چه کار بدی کرده بودم؟
هر روز که از خانه بیرون میآمدم بهناچار از جلو مغازهی تو میگذشتم. خونهی من اولین خونه بود و مغازهی تو نبش کوچهی ما بود. من مجبور بودم برای اینکه به خیابان اصلی بروم از مقابل مغازهی تو رد بشم. میشد که از آن طرف کوچه بپیچم اما خوب تو هم معمولاً توی خیابان بودی. من شنیده بودم که تو ازدواج کردهای! منکه آنوقت مطمئن بودم که تو متأهل هستی با خیال راحت رفت و آمد میکردم، خیال میکردم که زنی در زندگیات هست.
تو همیشه توی خیابان به من سلام میکردی! من مجبور میشدم جواب سلام تو را بدهم. بههر حال نمیشد که جواب سلام را ندهم؟
مغازهی تو یک خرازی بود. یک سالی میشد که تو این مغازه را باز کرده بودی. تو توی مغازه، مجسمه و اینجور چیزها هم میفروختی. من یکبار به مغازهات آمدم. میخواستم جوراب بخرم. ضمن خرید چشمم به مجسمهی پسری خورد که طبقی انگور بهدست داشت. کار قشنگی بود. مخلوطی از رنگهای اکلیل بر روی طبق و انگورها بود که باعث شد من مجسمه را انتخاب کنم. پرسیدم: این مجسمه چنده؟ مبلغی را گفتی. من مبلغی را شمردم و مجسمه را به خانه آوردم. در خانه مجسمه را توی دکوری گذاشتم.
من و تو کاری بهم نداشتیم، به هم مربوط نمیشدیم. تو دوست برادر من بودی. من فقط یک برادر به اسم بهمن داشتم؛ مادربزرگی هم داشتم که پنج سالی میشد که فوت کرده بود.
نمیدانم چطور شد ازدواج نکردم. من لیسانس ریاضی داشتم و کارمند یک شرکت بودم. اوایل هر کسی به خواستگاریام میآمد درس را بهانه میکردم. بعد از تمام شدن دورهی دانشجویی، خیلی سختگیر شدم، به خیلیها جواب نه گفتم. بعد از آن بود که مادربزرگ بیمار شد و من مواظبت از مادربزرگ را بهعهده گرفتم. سالها گذشت و مادربزرگ هم از دنیا رفت. کمکم متوجه شدم که هر روز از حجم خواستگارانم کم میشود. بعد دیگر آنقدر برای من کم خواستگار میآمد که به نتیجه رسیدم که یه دختر نامرئی هستم. همین شد که برادرم با مینو ازدواج کرده و یک پسر ده ساله به اسم پژمان داشت.
یادم است یک روز مشغول جارو زدن اتاقها با جارو برقی بودم، که صدای زنگ بلند شد. در را باز کردم. بهمن، تنهایی به خانه آمد. به بهمن گفتم: چند دقیقه صبر کن یک کمی از جارو زدن من باقی مانده، بعد تند تند لولهی جارو برقی را بر روی قالی ُسراندم که به انتهای اتاق برسد. گفتم: الان... بهمن حرفم را قطع کرد: یهدقیقه ماشین را خاموش کن کارت دارم، میخواهم برم. عجله دارم. گفتم: صبر کن. بعد ماشین را خاموش کردم و پرسیدم: با من چکار داری؟ بهمن گفت: پیمان را که میشناسی؟ دوستم که سر نبش کوچه خرازی دارد. سر تکان دادم: خب، میشناسم. بهمن ادامه داد: امروز پیمان میگفت که وقتشه ازدواج کنم. پیمان قبلاً میگفت: زن دارد. اوایل من فکر میکردم که راست میگوید اما حالا متوجه شدم که شوخی کرده است. ببین پیمان به تو علاقه دارد! باور کن، پسر بسیار خوبیست. حالا نظرت چیه؟ میخواهی من باهاش حرف بزنم؟
- پیمان چند سالشه؟ افشین نگاهم کرد: بیست و هفت ساله هست و احتمالاً فکر میکند تو هم سن و سال اون هستی!
حیرتزده ماندم. زبانم به لکنت افتاد: بیس.. ت.. و هفت سال.. شه؟ بعد لکنتم برطرف شد. ادامه دادم: آخر من چهل و دو سال سن دارم!! باید به او حقیقت را بگویی و حتم دارم که تا ماجرا را بفهمد پاپس میکشد...
بعد عرق صورتم را با دستمال پاک کردم: نه بهمن، اصلاً در این زمینه با او حرف نزن؛ من نمیخواهم سن واقعیام را بداند، من خجالت میکشم! راستی خودش به تو گفت که به من علاقه دارد؟
افشین گفت: مگر همیشه به تو سلام نمیکند؟! خودت برایم تعریف کردهای که همیشه به تو سلام میکند. بعد هم وقتی یک نفر به جوانی که خواهر دم بخت در خانه دارد، میگوید که به فکر زن گرفتن است، معلومه که منظورش به آن دختر است دیگر. بعد افشین به من نگاه کرد: چرا بهم ریختی؟ اگر نمیخواهی هیچی؛ بگو اصلاً خیال ازدواج ندارم. مادربزرگ آرزو داشت که عروسی تورا ببیند که عمرش کفاف نداد.
روی صندلی نشستم و گفتم: مگر زندگی با دروغ میشود؟ به فرض که او راضی بشود یک زن چهل و دو ساله بگیرد، مگر مادر و خواهرش میگذارند؟ نه رایاش را برمیگردانند. چهل و دو سال کجا و بیست و هفت سال کجا؟
افشین گفت: تو هم واقعاً نسبت به سنات جوان ماندهای مهشید.
مقابل آیینه مینشینم یعنی من در چهل و دو سالگی، شکل یک دختر بیست و هفت ساله هستم؟ به چهرهام در آینه خیره میشوم. آینه شفاف است و حقایق را به من میگوید. انبوهی از تارهای سفید در میان موهای قهوهایام جاخوش کرده است. گوشهی چشمانم اندکی خط افتاده که زیاد به چشم نمیآید. از آینه رو بر میگردانم. بعد از اندکی فکر به افشین میگویم: حالا سکوت کن، اگر پا پیش گذاشت بعد فکر خواهم کرد که چه به او بگویم.
بهمن وقت رفتن گفت: فردا مینو به یک سفر زیارتی با کاروان میرود، من هم ماموریت دارم باید برم خوزستان. عصری پژمان را به منزل تو میآورم. گفتم: باشه. منتظر هستم.
عصر بود که بهمن، پژمان را به منزل من آورد. من برای پژمان آبمیوه گرفتم. بعد پژمان پشت کامپیوتر نشست که بازی بکند. من مشغول تهیهی شام شدم. روز بعد مجبور شدم پژمان را خانه بگذارم و به سرکار بروم. ساعت دو ظهر به خانه آمدم و بهسرعت ناهار را که از شب پیش آماده کرده بودم گرم کردم. پژمان ضمن خوردن گفت: عمه امروز یکی تلفن زد، فکر کنم خیلی خراب کردم!! گفتم: خوب کی بود؟ پژمان ادامه داد: یک خانمی بود، فکر کنم خواستگار شما بود! گفت: شما بزرگتر ندارید؟ گفتم: شما خواستگارید؟ خانمه گفت: چکار به این کارها داری؟ گفتم: من مرد خونهام. خانمه جواب داد: حالا که اینطوره بگو عمهات چند سال دارد؟ گفتم: چهل ودو سالشه اما در قبالش خیلی دختر خوبیه. خانمه گفت: چی؟ چهل و دو سال؟ واقعاً که...! و گوشی را گذاشت.
پژمان گفت: عمه! چرا خانمه اینطوری گفت؟ کاش سن شما را کمتر میگفتم! به پژمان نگاه کردم. شانهام را بالا انداختم که یعنی مهم نیست. بعد ظرفها را جمع کردم و به آشپزخانه بردم...
دو روز بعد افشین آمد و پژمان را برد. سههفته بعد بود که باید نان میگرفتم. از خانه بیرون آمدم. تو مثل همیشه سر کوچه ایستاده بودی اما اولینبار بود که تو به من سلام نکردی. یکسال بود که تو هر وقت مرا میدیدی به من سلام میکردی. من در حالیکه فکر میکردم چرا سلام نکردی از کنار تو رد شدم. وقتی برمیگشتم باز تو را دیدم و اینبار وقتی به تو رسیدم نمیدانم چطور شد که پیشقدم شدم که من سلام کنم و بیاختیار به تو گفتم: سلام! و انتظار داشتم که تو فقط جواب سلامم را بدهی. همانجا بود که تو آنگونه برخورد کردی. تو جواب دادی: «سلام» اما با چنان ترشرویی و اخمی جوابم را دادی که انگار فحش میدهی. من وا رفتم، آنقدر خجل و ناراحت شدم که نمیدانستم چهکار کنم. قدمهایم را تند کردم، وقتی خانه رسیدم نانها را بر روی میز گذاشتم. بیاختيار میخواستم گریه کنم. روی صندلی افتادم و بغضم را فرو خوردم. فکر کردم این چرا اینطوری جواب سلام مرا داد؟ چرا با سلامش مرا زد؟ سلامش از صدتا فحش برایم بدتر بود.
دو سه روز بعد بود که افشین به من تلفن زد و آن خبر را به من داد که تو زن گرفتهای. من گفتم: پس برای همین بود که با آن بداخلاقی... افشین پرسید: جریان چیه؟ گفتم: هیچی، چیزی نبود. افشین گفت: نمیخوای نگو. تو همیشه یه آدم پنهانکار هستی.
به افشین نگفتم. پس تو زن گرفته بودی و برای همین وقتی بهت سلام کردم با آن نگاه تند و پرخاشگرانهات میخواستی مرا خفه کنی؟ این بیانصافی بود که تو برای یک سلام به من تندی کنی. یا شاید هم از من دلگیر بودی؟ شاید تو همان خواستگاری بودی که خانهی ما زنگ زده بود؟ من چه تقصیری داشتم که چهل و دو ساله بودم؟ گناه من چی بود؟
پیمان! الان چند سال است که تو از محلهی ما رفتهای. من دیگر هرگز تو را نخواهم دید، بهتر! اما چندسال است که کینهی تو قلبم را میخراشد. شاید وقتشه که تو را ببخشم؟ تو را چگونه ببخشم پیمان؟
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا