داستان«سایه» ياسمن بهار

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

 

- نه هر کاری کردم وصل نشد. دارم می‌رم کافی نت. تازه راه افتادم.

- کتاب اردلان‌رو که یادت نرفت؟! ساعت 2 کلاس داره‌ها!

- نه با خودم آوردمش، ولی فکر نمی‌کنم برسم خونۀ مامانت برم، اگه تا ظهر مقاله‌رو نفرستم، سفیدگر اخراجم می‌کنه. می‌دونی که این مدت چقد کفریه از بدقولی‌هام! می‌گفتی خودش می‌اومد می‌گرفت و می‌رفت.

- دوچرخه‌اش خرابه! بعد هم گفتم که مامانم دیشب از مشهد برگشته، خوشحال می‌شه یه سر بهش بزنی.

- ببینم چی می‌شه!

- یه تاکسی دربست بگیر که زود برسی. راستی ناهار چی گذاشتی؟

- ناهار؟ هیچی! فعلاً فقط برنج خیس کردم.

- خیلی خوب عزیزم مراقب خودت باش، تا بعد.

از پیچ کوچه می‌گذرم. عطر گل‌های یاس از باغچۀ همسایه، مشامم را پر می‌کند. نفس عمیق می‌کشم. هوا خنک و سبک است و من چقدر دلم می‌خواست الان توی بهارخواب خوابیده بودم و وول می‌خوردم و آرام در حال بیدار شدن از خواب بودم. به خیابان می‌رسم. همین‌که سمت چپ را نگاه می‌کنم تا از خیابان رد شوم دستی را بر کمرم احساس می‌کنم. برمی‌گردم.

- سلام عزیزم!...

خانمی با روسری مشکی و گونه های تورفته و با اشتیاقی زیاد دستم را فشار می‌دهد و در دست می‌گیرد. چهرۀ آشنایی دارد.

- خانم اسفندیاری؟... منو نشناختی؟

چشم‌هایم را ریز می‌کنم و به او خیره خیره نگاه می‌کنم.

- منم همسایۀ سابق مادرشوهرت. آقای اسفندیاری خوبن؟ همایون جان چطورن؟

شنیدن اسم اسفندیاری‌ها مرا به خاطرات دور می‌برد.

- اسم کوچیکت یادم نیست!... این طرفا چه‌کار می‌کنی؟

الان یادم آمد. طوبی‌خانم که من عاشق توت‌های صورتی شیرین‌تر از عسل خانه‌اش بودم. توت‌هایی پیوندی از توت سیاه و سفید که در هیچ میوه‌فروشی مثلش را نمی‌شد پیدا کرد. اسم طوبی‌خانم که همایون، توتی‌خانم صدایش می‌کرد، همیشه توت‌های صورتی‌اش را به‌یادم می‌آورد. هنوز دارد دهنش باز و بسته می‌شود.

- خوب بگو عزیزم همایون الان چه‌کار می‌کنه؟ خودت خوبی؟

همایون. در ذهنم تکرار می‌شود و یکسره خاطراتی خاکستری در ذهنم تداعی می‌شود. بعد از آن‌همه درمان و گذران نقاهت برای فراموشی، دیدن این زن می توانست بلای مقدری به‌حساب بیاید.

- خانم اسفندیاری؟! شما حالتون خوب نیست؟

- من اسفندیاری نیستم خانم!

دستم را از دستش بیرون می‌کشم و با غیظ، سمت چپ خیابان را نگاه می‌کنم و از خیابان رد می‌شوم. انگار داشت زیر لب غرغر می‌کرد که من به آن طرف خیابان رسیدم. می‌توانم به‌خوبی چهرۀ او را مجسم کنم. یاد وقتی می‌افتم که با یک ظرف توت می‌آمد دم در خانه و یک‌ساعت پشت در و گاهی در حیاط با مادر همایون حرف می‌زد و این داستان همیشگی آن‌ها بود. نمی‌دانم به‌هم چه می‌گفتند که این حرف‌ها هیچ‌وقت تمامی نداشت. با نگاهی به سمت راست، تندتند خیابان را طی کردم. چهره‌اش تکیده‌تر و لاغرتر شده بود. ماشین شورلتی، جلوی پای پیرمردی که به‌سختی عرض خیابان را طی می‌کرد ترمز کرد. قلبم فروریخت. همۀ نگاه‌ها به‌سمت اتومبیل برگشت و مرد با خشم روی فرمان اتومبیل انگشت‌هایش را حرکت می‌داد. مسیرم را ادامه می‌دهم. یادم می‌افتد به درخت توتی که مادر همایون از به‌قول خودش کثیف‌کاری‌اش خسته شد و آن‌را برید، درخت هم بعد از مدتی سر از خانۀ طوبی‌خانم درآورد. جایی‌که قدرش را می‌دانستند و یک درخت به درخت توت‌های خانۀ طوبی اضافه شد. سعی می‌کنم به چیزی فکر نکنم. به گذشته برنگردم. شاگرد میوه‌فروش بادقت خاصی جلوی مغازه را جارو می‌کند و یک میوۀ له‌شده را با چند برگ‌ خشک‌شده توی خاک‌انداز جا می‌دهد. نمی‌دانم توتی‌خانم چطور از آن خانۀ قدیمی با آن درخت توت‌های قدیمی دل کند. همایون می‌گفت آخر تسلیم خواست بچه‌هایش شد و به یک آپارتمان کوچک رضایت داد.

یادم می‌آید در خانه نمک نداریم، چون ممکن است فراموش کنم بهتر است همین الان بخرم. وارد سوپر می‌شوم.

- آقا لطفاً یه بسته نمک!

زن کوتاه‌قدی با کفش‌های پاشنه‌بلند، دارد از توی طبقه‌ها مواد شوینده برمی‌دارد، برمی‌گردد و به من نگاه می‌کند. نگاهم را از او می‌دزدم. زن لبخند می‌زند و با شادمانی می‌گوید:

- خانم مهندس؟! خانم احمدی؟

فقط نگاهش می‌کنم.

- شما خانم آقا ارسلان نیستید؟!

- چرا.

- پریروز با آقای مهندس توی ماشین بودین دیدمتون! من امینی هستم. همسایۀ طبقۀ پایینتون.

- خوشبختم!

هیکل چاقش توی یک مانتوی خردلی تنگ، بیشتر به‌چشم می‌آمد. کفش قهوه‌ای‌اش با رژ و مو و سایۀ چشمش کاملاً هماهنگ بود. نمی‌دانم چرا از میان تمام لباس و آرایش، معمولا کفش قبل از هر چیز به چشم من می‌آید.

- مبارک باشه! می‌بخشید ما برای جشن عروسی نتونستیم بیایم. امینی... شوهرم مأموریت بود.

- خواهش می‌کنم! من سایه هستم. سایۀ مشفق. می‌تونید منو سایه صدا بزنید.

لبخند می‌زند.

مغازه‌دار بستۀ نمک را روی پیشخوان می‌گذارد. برمی‌دارم و پولش را می‌دهم.

خانم همسایه نگاهی به سرتاپای من می‌اندازد. پول خریدش را می‌دهد و از سوپر بیرون می‌آییم.

- من آرایشگرم. تو ساختمان خودمون، واحد منهای شصتشو می‌خوام بگیرم واسه آرایشگاه. آرایشگاه آرمیتا! کلاس خودآرایی هم می‌خوام بذارم. اگه بخوای می‌تونم خودآرایی هم یادت بدم.

به دسته‌ای از موهایم که بیرون زده اشاره می‌کند:

- رنگ هم می‌زنم. دوست نداری موهاتو رنگ کنی؟

- راستش من بیشتر رنگ موی طبیعی‌رو دوست دارم. ارسلان هم همین‌طور. میگه تا موهات سپید نشده رنگ نکن.

- مردا یه‌چیزی می‌گن، اما کی از خوشگلی بدش میاد خانم مهندس؟ آقای مهندس هم بر و رو داره! اگه حواست نباشه می‌قاپنش‌ها!

می‌خندم.

- مردی‌که به این راحتی بشه قاپشو دزدید به چه درد می‌خوره؟

- زنیت یعنی همین دیگه. به‌درد همین وقتا می‌خوره.

- اون مرد رو بهتره بدزدن.

- زیاد کتاب می‌خوونی!

- اون دیگه مرد نیست!

- این طور اگه فکر کنی، همیشه کلاهت پس معرکه است! مردا عقلشون به چشمشونه. این واقعیته.

- ولی ارسلان این‌طوری نیست.

- جسارت نباشه اما همشون عین هم ان. این از من به تو نصیحت!

می‌ایستم. همچنان درحال رفتن است و دارد به من نصیحت می‌کند. یک لحظه می‌ایستد و به عقب نگاه می‌کند.

- می‌بخشید من باید برم کافی‌نت. کار دارم.

- کافی‌نت برای چی؟

- باید مقاله‌مو بفرستم دفتر مجله.

نگاهی به تابلوی کافی‌نت می‌اندازد و بعد داخل مغازه را نگاه می‌کند.

- برو به سلامت خانم مهندس... چی... سایه‌جان! فقط یه‌وقت مناسب بیا تا باهم حرف بزنیم و بیشتر باهم آشنا بشیم.

وارد کافی‌نت می‌شوم و می‌روم جلوی میز می‌ایستم. مرد مشغول کپی گرفتن است. خودم را توی آینۀ مغازه نگاه می‌کنم. از همیشه بی‌رنگ و روترم. روسری‌ام را مرتب می‌کنم. پای چشم‌هایم گود افتاده است. می‌دانم از کم‌خوابی و خستگی است. ارسلان می‌گوید تو زیاد فکر می‌کنی! فلش را از کیفم درمی‌آورم. مژه‌های سر به آسمان گذاشتۀ خانم همسایه از جلوی چشم‌هایم محو نمی‌شود. فکر می‌کنم اینهمه نوشتن مرا عاقبت به کجا می‌رساند. مرا عاقبت به‌خیر می‌کند یا آقای سفیدگر را یا...

مرد می‌گوید: بفرمایید! می‌گویم: یک سیستم می‌خواهم با ورد 2007 یا 2010 و نت. مرا به‌سمت یکی از کامپیوترها راهنمایی می‌کند. پشت یکی از کامپیوترها می‌نشینم. مرد کامپیوتر را روشن و آماده می‌کند. بد نیست به خانم آرمیتا سری بزنم. مقاله را باز می‌کنم. بررسی ساختار حکومت کشورهای اسلامی و نقش زنان در عرصۀ سیاست و تصمیم‌سازی. متن را نگاه می‌کنم. فونت‌ها به هم ریخته و فاصله‌ها کم و زیاد شده است.

 

دیدگاه‌ها   

#4 رضوان 1392-08-09 01:24
درود بر تو دوست عزیزم
تبریک می گم یاسمن جان داستانک بسیار خوبی بود با واژه ها و ساختار تقریبا هماهنگ و موزون. کلمات یا عبارات ناموزون نداشت. جملات روان و ساده بودند و مفهوم را به خوبی القا می کردند. اما از نظر نقد محتوایی به نظرت یک کم بیش از اندازه زن محور نبود یا در نقش این سایه خانم غلو نشده بود و همسر و دیگران در سایه نرفته بودند!؟ یعنی به گمانت تمام زندگی در یک فرد بیش از اندازه جمع نشده بود؟!
به امید موفقیت های روز افزونت

رضوان
#3 یاسمن بهار 1392-04-27 20:33
ممنون از لطف دوستان
#2 محمد 1392-04-21 19:56
آفرین!!!! یه اثر کاملا متفاوت...
#1 میلاد 1392-04-13 02:02
خسته نباشید. دوست داشتم متن رو. کاش یک رزومه از خودتون می نوشتید که بیشتر بشناسیمتون. موفق باشید

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692