• خانه
  • داستان
  • داستان «سی و چهار سانت برف» نویسنده «علیرضا سبحانی»

داستان «سی و چهار سانت برف» نویسنده «علیرضا سبحانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

alireza sobhani

سیگاری خاموش به اندازه پنج پک ,کاغذی مچاله شده , یک مداد مشکی که سرش جویده شده. این ها باقی مانده سطل اشغال بودند . بقیه اش را یا خورده بودند یا  دزدیده .اینها تنها باقی مانده های دنیا برای من بود همراه با بوی گند شیرابه که خودش را گربه ها لیس زده بودند و بویش را که نمیتوانستند ببرند برای سطل اشغال یادگاری گذاشته بودند.

پیش از برداشتن سیگار به این فکر کردم که چگونه روشنش کنم . زمستان بود و برف شب گذشته همه چیز را خیس کرده بود همه چیز بوی نا گرفته بود تنها سیگار و کاغذ و مداد در این دنیا هنوز نگندیده بود. انگار سالها بود که همه چیز زیر یک متر آب گندیده بود و مدفون شده بود.

سیگار را پشت گوش گذاشتم تا در فرصت مناسب بسوزانمش ،کاغذ را که باز کردم یک سمتش سفید بود و یک سمت با مداد خط خطی . یک نفر چیزی نوشته بود و رویش را خط زده بود و دوباره روی خطها نوشته بود و دوباره خط زده بود و دوباره. انگار از بدو تولد کارش همین بود نوشتن و خط زدن و دوباره . مثل کارمند ها . شاید هم کارمند بوده و شغلش نوشتن و خط زدن و دوباره نوشتن و خط زدن و دوباره. شاید سیزیف  بوده که تبعید شده بنویسد و خط بزند و دوباره و دوباره...

ولی یک سمتش سفید و دست نخورده . انگار هیچ گاه برگه برنگشته است شاید نمی‌دانسته که آن سمت برگه هم سفید است یا برگه دوروست یا میتوان از هردو طرف استفاده کند یا .... یا شاید پیش از آن که شروع به نوشتن آن سمت و خط خطی کردنش بکند مرگ را دیدار کرده. این را هیچ وقت نفهمیدم. چرا یک طرف سفید و یک طرف سیاه.

برف دوباره شروع کرد به امدن.  میخواهد این شهر را خفه کند . در دو روز گذشته  شصت و هشت سانت بارید و امشب را  نمیدانم . پیر مردی که همیشه سر بازار گوشت فروش ها مینشیند از گذشته سخن آورد. گفت که چنین برفی در ۵۰ سال گذشته سابقه ندارد. یادش است وقتی ۱۰ سالش بود یکسال زمستان اینگونه برف بارید، هر روز ۳۴ سانت . تا آخر های تابستان سال بعد هم هنوز می شد برف را در کوچه پس کوچه های شهر دید.

سر مداد جای دندان بود . یک نفر از فرط گشنگی خورده بودش یا پسر بچه ای بازیگوش از ترس و اضطراب ، هنوز بوی بد میداد انگار در صد سال گذشته هیچ چیز غیر از آن مداد نخورده بود نه چربی نه قندی نه بوی گوشت و نانی انگار غذایش تنها مداد بوده.

ساعت مرکزی به صدا در آمد یک مرتبه ساعت یک صبح هست. بیشتر آدمها خواب هستند. بعضی ها در میخانه کنار فاحشه ها مشغول خوشگذارانی. برخی هم کنار سطل اشغال ها در حال بلند حرف زدن. هنوز در فکر اینم که چگونه سیگار را روشن کنم هیچ چیز در اطرافم نیست تنها امیدم یک کبریت بود که یادم افتاد سه شب پیش برای روشن کردن آتش تا دانه ی آخرش را سوزاندم. شاید در فرصت دیگر. فردا یا بهار یا تابستان زمان برای انسان هایی مثل من چندان اهمیت ندارد حال باشد یا آینده یا گذشته همه را به یک چشم میبینیم.

هنوز تا صبح زمان زیادی مانده،  باید کاری کرد تا این زمان چندان نامهم زودتر بگذرد. مداد را رو روی کاغذ گذاشتم . هنوز در این دنیایی که هیچ چیز کار نمی‌ دهد، مداد کار میکند. مقداری سواد از گذشته برایم مانده است. تا کلاس چهارم بیشتر نخواندم مادرم مجبورم کرد مدرسه را ول کنم و در مغازه پارچه فروشی مشغول کار شوم. یک تابستان و یک بهار. بعدش باربری میکردم . سخت‌تر بود ولی پول بهتری داشت. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت که آن پاییز لعنتی رسید .

بهتر بود از همان قسمت سیاه استفاده کنم و بعد در آن طرف برگه پاکنویس ،هنوز اطرافش جایی برای نوشتن بود .شروع کردم به نوشتن.

اسم من... نه نه چه فایده، چه کسی علاقه ای به دانستن اسم من دارد چندان انسان پرفایده ای نبودم.چیز خاصی هم اختراع نکردم البته اگر اسم دستکاری در بخاری چوبی آقای جونز را بتوان اختراع گذاشت. آنهم چندان جواب نداد ، بیچاره دو روز بعد نزدیک بود خفه شود.

اسم این شهر.... نه این هم خوب نیست اسم این شهر لعنتی . بهتر است که اصلا فراموش شود.بهتر است زیر برف مدفون شود. این شهر چیز زیادی به من نداد.

خط کشیدم . چیز زیادی ننوشته بودم ولی روی همان ها را هم خط کشیدم، شاید نفر قبل هم چیز زیادی برای گفتن نداشته.

دینگ دینگ دینگ. ساعت ۳ است امشب زمان برای گذاشتن عجله دارد. شب‌های قبل یکساعت شبش ده ساعت یا شاید بیست ساعت می‌گذشت، ولی امشب زود میگذرد.

زندگی مانند... نه این هم نه، مگر من فیلسوفم . اشغالگرد فیلسوف . شبیه شوخی است. چیز زیادی از زندگی و معنای آن نمیدانم چیز هایی هم که میدانم چیزهایی است که مادر گفته یا در کوچه بازار شنیده ام . فکر نمیکنم آنها هم چندان مهم باشد. مادر می‌گفت زندگی مثل یه زن خوش بر روست ولی چیزی که دیدم بیشتر شبیه یه پیر عجوزه زشت بود.

امشب سرما بیشتر است یا شاید احساس من اینگونه . شاید هم خاصیت این کاغذ و قلم است. چقدر هوس یک آتش با یک چای کردم. حداقل یک چیز هم نیست که با آن سیگار را روشن کنم ، دود داغ هم در این هوای سرد لذت بخش است .

صدایی از بیرون میگوید بشین. در این سرما و در این برف نشستن بیشتر شبیه حماقت است. ولی خوشبختانه هیچگاه آدم هوشیاری نبوده ام. چندان با عقل و هوش رابطه خوبی نداشتم. اینکه میگویند انسان های موفق انسان های باهوشی هستند هم حرف درستی نیست . آنها هم مانند من انسان های وامانده در امروز و متعجب از فردا یند.

برف چند سانتی از پاشنه کفش بالا زده ولی هنوز خیلی مانده تا به سرم برسد . باید ۱۵۰ سانت ببارد تا این قله تو خالی را فتح کند. پس هنوز امید هست که مرا خفه نکند . ولی خفه کردن من برایش کار آسانتری است تا خفه کردن کشیش کلیسای بزرگ شهر. کلیسایی که ارتفاعش شاید به ۵۰ متر برسد یا حتی بیشتر . تازه آن موقع هم کشیش از خدا میخواهد که برف را تمام کند، هرچه باشد او ۴۸ متر به خدا نزدیک تر است و من ۴۸ متر دور تر. احتمالا صدایش را زودتر میشنود. صدای من هم اگر از میان این ساختمان های بلند بالا رود احتمالا شبیه زوزه سگی یا چیزی نامفهوم باشد. شاید اگر خدا به جای آسمان در زمین بود قضیه فرق میکرد . آنوقت صدای من نزدیکتر از صدای کشیش بود . حتی قبل از اینکه برف ببارد میگفتم که خدا یا امشب نه و سریع بارش برف قطع میشد. یا حتی به جای اینکه برف از آسمان ببارد از زمین می‌بارید و آن وقت کلیسا زودتر در برف غرق میشد و کشیش هم مجبور بود مثل من به خیابان بیاید.

ساعت ۵ صبح . ساعت زنگ دار این را میگوید.

شدت برف بیشتر شده. دیگر نشستن هم فایده نمیکند این دفعه صدایی از درون میگوید بخواب.کاغذ و مداد هنوز در دستم و سیگار پشت گوش.

سیگار را سرجای اولش برمی گردانم آنجا امن تر از پشت گوش من است. شاید فردا صبح بتوان چیزی پیدا کنم و روشنش کنم. کاغذ را دور مداد پیچیدم و داخل شیرابه های سطل اشغال رها کردم .

باز هم شدت گرفته . نزدیک است به ۳۴ سانت برسد . 34سانت آدم ایستاده را نمی‌کشد ولی آدم خوابیده را در خود غرق میکند.

از دیشب تا حالا اسمیت را ندیدم. صاحب سطل آشغالی که حالا من اشغالش کردم در این دنیا هر چیز نظمی دارد حتی سطل آشغال ها هیچکس نباید سراغ سطل دیگری برود مگر به زور . زور که البته همه ی نظم این دنیاست. سطل من یک خیابان پایین تر است و تا دوتا خیابان آن ور تر سطل ریچارد است. چون زورش زیاد بود به او دو تا سطل دادیم تا از سر سطل آشغال های ما دست بردارد. گرچه گه گاهی سرکی به سطل آشغالی ما میکشد. ولی خوب چون اکثرا سطل های خودش پر پیمانه است کمتر سراغ سطل های ما می آید .فقط آن وقت که تا خرتلاق خورده برای تنوع بیشتر سراغ بقیه میرود. ما هم ناچاریم کنار رویم. هرچه باشد زورش بیشتر است  جوانی ها بوکسور دوره گرد بود و در خیابان ها شرط بندی می‌کرده.  نمیدانم اسمیت کجاست از دیشب که سی و چهارسانت برف آمده ندیدمش.

خوابیدم. روی سی و چهارسانت برف شب قبل و ده سانت برف امشب . دانه های برف بیشتر شدند و آرام تر. گوشهایم درمیان برف فرو میروند به آواز دانه ها گوش میدهم زبانشان را نمی‌فهمم اما زیبا میخوانند زیباتر از سارا دخترک آوازه خوان بار خیابان پنجم.

از افق روشنایی روز پیدایش میشود .گرگ و میش هوا. ابرها دارند میروند اما هنوز برف می‌بارد. سی سانت باریده . هنوز چهار سانت مانده است.پلکهایم باز است و برف ها رویش مینشیند زیبا تر از الیزابت فاحشه خیابان بیستم . همان که کشیش ها برای اعتراف نزدش می روند.

خورشید در کرانه آسمان درخشان است مثل دانه های برف میدرخشد بالاخره روز فرا رسید سی و سه سانت و  نیم باریده است دارد تمام میشود بالاخره این هذیان دارد زیر سی و چهار سانت برف تمام میشود

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «سی و چهار سانت برف» نویسنده «علیرضا سبحانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692