• خانه
  • داستان
  • داستان «نفر بعدی» نویسنده «امیرحسین سیادتی»

داستان «نفر بعدی» نویسنده «امیرحسین سیادتی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

amirhosein siadati

نفر بعدی نوبت آنها بود. دختر روی صندلی فلزی، صاف نشسته بود و نگاهش به دستگیره در خیره بود. نفس‌هایش در هوای گرم و گرفته اتاق تند و کوتاه بود و آنقدر دسته صندلی را محکم گرفته بود که کف دستانش عرق کرده بودند. با اینکه صورتش بی‌حالت بود اما هرلحظه چیزهای بی‌شماری از جلوی چشمانش می‌گذشتند که نمی‌توانست روی هیچ کدام از آنها تمرکز کند.

چیزی که می‌دید تنها سایه‌ای بود که از خاطرات محو گذشته به جا مانده بود. خاطره روز اول مدرسه‌اش که بابا بغلش کرده بود و بهش آرام گفته بود که شجاع باشد؛ اولین روز دانشگاه که بابا تا دم دانشکده رسانده بودتش و وقتی پیاده شده بود و کمی از ماشین دور شده بود، برگشته بود تا ببیند بابا هنوز آنجاست یا نه؛ و او برایش دست تکان داده بود. شب ازدواجش با مهیار که بابا پیشانی‌اش را بوسیده بود و برایش آرزوی خوشبختی کرده بود و هفت سال پیش روز تولد رامتین، که او در چهارچوب در اتاق بیمارستان، دسته‌گل به دست و با لبخندی پهن ایستاده بود؛ آخرین باری که او را سالم و سرحال می‌دید. اما بابا که کنارش نشسته بود انگار ذهنش مشغول هیچ چیزی نبود. سرش پایین بود و به جلو خم شده بود و دستانش را در هوا تکان می‌داد و زیرلب چیزهایی می‌گفت که برای هیچکس مفهوم نبود.

روبه‌رویشان یک میز چوبی بود که رویش مجله‌های پرطرفدار مد را گذاشته بودند که ساعات طولانی انتظار نوبت را قابل تحمل‌تر کنند. اما به هیچ کدامشان دست نخورده بود. چون به غیر از منشی که انگار از این چیزها زیاد دیده بود، بقیه حواسشان به بابا بود.

آن طرف میز ، کنار در اتاق دکتر، روی یک مبل مخملی یک خانم مسن با مانتو قهوه‌ای و شال بنفش نشسته بود و کنارش زنی جوان‌تر که یک کت سبز تیره به تن داشت، پسرک بی‌حال سه چهار ساله‌ای را بغل کرده بود. زن میانسال هر چند دقیقه یکبار چیزی را در گوش زن جوان‌تر پچ‌پچ می‌کرد و زن جوان هم انگار که حواسش جای دیگری باشد، فقط سرش را تکان می‌داد. کنارشان هم یک دختر و پسر جوان با لباس هایی رسمی نشسته بودند که در سکوت به روبرو خیره شده بودند ، ولی دختر هر چند لحظه یک بار سنگینی نگاهشان را که روی او و بابا می چرخید را حس می کرد.

این اولین باری نبود که دختر به این مطب می‌آمد. اما تا به حال بجز منشی، که مثل همیشه با گوشی‌اش مشغول بود، هیچ کدام از این آدم‌ها را ندیده بود. اما به هر حال نمی‌توانست خیلی به این چیزها فکر کند. سیل افکار مشوش‌اش، هرچیزی که ذهنش سعی می‌کرد آن را نگه دارد، با خود می‌برد. حقیقت آن بود که نمی‌دانست باید چه کار کند؛ ممکن بود بابا هیچوقت سلامت روز اولش را بدست نیاورد.

همه چیز به نظر دکتر بستگی داشت و زندگی بدون او دختر را وحشت‌زده می‌کرد. هميشه می‌دانست که بابا روزی می‌میرد. اما فکر می‌کرد این اتفاق در آینده‌ای دور اتفاق خواهد افتاد. آینده‌ای که او از پشت شیشه‌ای ضخیم تماشایش می‌کرد. اما اینکه حالا آن آینده فرا رسیده بود، برایش واقعیتی غیر قابل تحمل بود.

در همین فکرها بود که ناگهان صدای بلندی او را از جای خود پراند. دست بابا محکم به میزمد خورده بود و حالا پسربچه روبه‌رویی به گریه افتاده بود. خانم مسن همزمان با اینکه داشت پسرک را از بغل زن جوان‌تر می‌گرفت تا آرامش کند، رو به دختر گفت: « خانوم ، خواهر زادم رو ترسوندین »

  دختر که گونه‌اش سرخ شده بود و دهانش خشک، با صدایی از ته گلو گفت: «ببخشین توروخدا... بابام تو حال خودش نیست. اگر حواسش سر جاش بود، اصلا کاری نمی‌کرد که یه پسربچه رو بترسونه. من سعی می‌کنم سر جاش نگهش دارم.» و دستش را دور گردن بابا انداخت و او را به پشتی صندلی تکیه داد.

بعد در کیفش را باز کرد و از بین شکلات هایی که مجبور بود برای جلوگیری از افت ناگهانی قند خونش همیشه با خودش حملشان کند ، یکی را انتخاب کرد. در کیفش را بست و به سمت پسرک راه افتاد. به مبل که رسید به سمت پسرک خم شد و گفت : «عزیزم ، این برای توئه.» پسرک که کمی آرام گرفته بود ، سرش را از روی شانه زن مسن برداشت و با تعجب به شکلات خیره شد. زن مسن گفت: « شکلات برای دندوناش ضرر داره.» و پسرک را به خودش چسباند.

دختر لحظه ای مردد ماند. می خواست برگردد سر جایش که مادر پسرک رو به او و خواهرش گفت :‌‌ « برای دندوناش ضرر داره ، ولی متین خیلی شکلات دوست داره. حالا این دفعه رو اشکالی نداره .» و شکلات را از دختر گرفت و به او لبخند گرمی زد. دختر سر جایش برگشت و پسرک را تماشا کرد که چطور شکلات را با لذت می خورد. یاد بابا افتاد که چطور همیشه توی جیب هایش ، شکلات یا آب نباتی برای بچه ها داشت ‌، و هر بارکه می دیدشان چقدر سرگرمشان می کرد ، طوری که به سختی راضی می شدند از پیش او بروند.

زن مسن پسرک را به آغوش مادرش برگرداند و بعد به جلو خم شد ، انگار که می خواست با دقت همه چیز را از نزدیک ببیند. با صدایی آرام از دختر پرسید : « این آقا پدرتونه؟»

دختر که کمی دستپاچه شده بود ، با حرکت سر جوابش را داد. زن مسن پرسید :‌« چند وقته که اینجورین؟» دختر نفس عمیقی کشید و گفت:‌‌ « دیگه داره میشه دو سال.» و نگاهش را از زن گرفت. اما زن مسن که دست بردار نبود پرسید : « پناه بر خدا ، یعنی فقط تو دو سال به این وضع افتادن؟» دختر آرام جواب داد : « نه ، انگار از خیلی قبل تر شروع شده بود ، ولی انقدر جدی نبود. گذشته از اون هیچی به ما نمی گفت ، یعنی تا روز آخری که  می تونست می رفت مغازه ، بعدشم خونه مردم ، و بدون مشکل لوازمشون رو تعمیر می کرد ، مغازه تعمیراتی داشت. بعدش یهو زمین گیر شد ، و بعد دو سه ماه دیگه حالش خیلی خراب شد .‌»

زن مسن که انگار راز مهمی را کشف کرده بود ، با قیافه ای متفکرانه سرش را تکان داد و گفت :‌ « پناه بر خدا ، آدم می مونه چی بگه ، خدا نصیب گرگ تو بیابون نکنه. حالا چجوری ازش نگهداری می کنین؟»

دخترک که دیگر به سختی نفس می کشید با صدایی خفه گفت :‌ « پیش خودم می مونه ، من و شوهرم ازش مراقبت می کنیم. » زن مسن طوری که انگار سر نخ مهمی را پیدا کرده باشد گفت :‌ « خب تا کی؟ شوهرت میتونه تحملش کنه؟ خسته نشده از دستش؟»

دختر که انگار راه گلویش بسته شده بود ، به سختی بزاقش را قورت داد. واقعیت این بود که خودش هم جواب این سوال را نمیدانست. مهیار هیچ وقت چیزی نگفته بود ، اما می دید که شب ها دیر تر به خانه می آید و صبح ها هم زود از خانه بیرون می زند. من و من کنان گفت :‌ « نه ، مشکلی نداره.»

زن مسن که انگار جوابش از قبل آماده بود ، دهانش را باز کرد تا سوال بعدی را بپرسد. اما مادر پسرک دستش رو شانه او گذاشت و او را کمی عقب کشید و  گفت : « بیا تو هم یکم متینو نگه دار ، من دیگه خسته شدم . »

زن مسن انگار که چیزی یادش آمده باشد ، سریع گفت : « باشه .» بعد رو به دختر گفت : « ایشالا شفا پیدا کنن .»  و مشغول بازی با پسرک شد. دختر در جواب لبخند کمرنگی زد و نگاهش را به زمین دوخت. چند لحظه ای بیشتر نگذشته بود که صدای دختر جوان را شنید که می گفت : « ببخشین که میپرسم ، پدرتون چند سالشونه؟»

 دختر سرش را بالا آورد و او و پسر جوان را دید که هر دو به او زل زده بودند. با تعجب گفت : «شصت و هشت سال. چطور؟» .

دختر جوان با لحن ملایمی گفت :‌ « ما تو یه شرکت بیمه کار می کنیم که خدمات بیمه عمرش بی نظیره. روش کار به این صورته که شما یه مبلغ ناچیزی رو به بیمه پرداخت می کنین ، بعد که پدرتون هفتاد و پنج سالشون شد ، که من هیچ چیزی رو در ایشون نمی بینم که خلاف این رو ثابت کنه ،  می تونین از بیمه نهصد میلیون تومن رو به عنوان بیمه عمر دریافت کنین. اگر مایل باشین من می تونم همین الان اسمتون رو یادداشت کنم ، و فردا اول وقت باهاتون تماس بگیرم .‌» دختر چند لحظه ای ساکت ماند. سعی کرد چیزی بگوید ، اما صدایی از دهانش بیرون نیامد ، انگار که چیزی دو دستی گلویش را چسبیده باشد. پسر جوان سریع دست توی جیب کتش کرد و کارتی را بیرون آورد و آن را به سمت دختر گرفت و گفت : « اگر می خواین یه مشورتی با خانواده بکنین ، بعد سر فرصت باهامون تماس بگیرین.‌ ایشالا که هرچه زودتر پدرتون خوب بشن» دختر کارت را گرفت و سرش را تکان داد و  آن را در کیفش گذاشت.بعد پسر جوان رو به منشی کرد و گفت : « خانوم اینجا کولر نداره ؟ مردیم از گرما . » منشی برای اولین بار چشمش را از روی صفحه گوشی اش برداشت و گفت : « کولر داره ،‌ ولی خراب شده. زنگ زدیم که بیان درستش کنن ، اما هنوز کسیو نفرستادن . » هنوز حرفش کامل تمام نشده بود که در اتاق دکتر باز شد.

یک مرد مسن تنها، از اتاق خارج شد و بعد صدای خانم دکتر شنیده شد که گفت: «نفر بعدی.»

بعد منشی رو به دختر کرد و گفت : « خانوم بفرمایین .»

دختر سریع زیر بغل بابا را گرفت و او را به اتاق دکتر برد. به دکتر که پشت میزش نشسته بود و او را از پشت شیشه ضخیم عینکش تماشا می کرد سلام کرد و پدرش را روی صندلی جلوی دکتر نشاند. پرونده پزشکی‌اش را از توی کیفش بیرون آورد و روی میز دکتر گذاشت. بعد خودش عقب رفت و در را بست و کنار بابا ایستاد. خانم دکتر پرونده را به آرامی باز کرد و با نگاهی کسالت بار، مشغول معاینه نتایج آزمايش شد. بعد از چند دقیقه پرونده را بست و رو به دختر گفت: «متاسفانه بیماری شون خیلی پیشرفت کرده. تو این مرحله دیگه از دست ما کمک زیادی برنمیاد. من براتون یه سری دارو می‌نویسم که هم پیشرفت بیماری رو کندتر کنه هم مسکن باشه. اما تقریبا میشه گفت درمان کامل دیگه منتفیه. می‌تونین برای راحتی خودتون بذاریدش خانه سالمندان. اونجا به خوبی ازش مراقبت می‌کنن. اگر خواستین جایی هست که با ما کار می‌کنه؛ می تونین شمارش رو از منشیم که بیرونه بگیرین.» دختر در جواب فقط توانست سرش را تکان بدهد. دکتر شروع به نوشتن نسخه کرد و در آخر آن را مهر کرد و همراه پرونده به دختر داد. دختر که بغض کرده بود، با صدایی آرام گفت: «خیلی ممنونم.» و نسخه و پرونده را در کیفش گذاشت.دکتر به آرامی گفت : « خواهش میکنم ، بفرمایین .» بعد دختر  دوباره زیر بغل پدر را گرفت و او را از اتاق دکتر بیرون برد. در را که بست رو به منشی گفت: «خیلی ممنونم.» منشی که به صفحه گوشی‌اش زل زده بود، جوابی نداد. بابا را که به سمت در خروجی می‌برد، صدای خانم دکتر را شنید که گفت: «نفر بعدی.» و به دنبال آن صدای زن مسن که با خوشحالی می‌گفت: «بالاخره نوبتمون شد. بیا بریم تو پسر گلم ، طفلک بچم اینجا از گرما هلاک شد»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692