باد زوزه میکشد. زوزهای غریبانه، چونان نالههای سرگردانی و پریشانی تسکین ناپذیر روح. بر فراز شهر، هوایی نکبتبار و چندشآور، هوایی ملول تیره که بر بُن هر عصب اثر میگذارد، سایه افکنده. زیر سقف خانهاش، خانهای تنگ، بیتزیین، زمخت و ساده، دود موج میزند و چهار پنج مبل رنگ و رو رفته و در گوشههایی پاره و ساییده شده و پردههایی سرخ رنگ که روی پنجرهها آویختهاند که سرخیشان گرم و گیراست.
به صدای درون خودش گوش میدهد که با صدای جلز و ولز زغالهای گُرگرفته داخل منقل یکی شده است و هرگاه زغالی جرقهای میزند و همچون تیر، کمانه میکند، احساس میکند قسمتی از زندگیش است که به گوشهای پرت میشود. با اینکه به مینا قول داده بود که به خاطر بچه دست از کشیدن بردارد اما نمیتواند، از پشت منقل بلند میشود و همچون انسانی که امیدش را از کف داده، روی مبل روبهروی اتاق خواب مینشیند. نیمه شب است. هوا را به دشواری از سوراخهای بینی به درون میکشد. گردنِ نزارش دراز و باریک از یقۀ چرک گرفتۀ پیراهنش بیرون زده و موهای چرب مشکی از پیشانی بلندش به عقب شانه شده و بالای دماغ بزرگش ابروهای پر پشت سر برهم آوردهاند و به چشمهای گود و خمار او حالتی غمناک دادهاند. با پلکهای سنگین به مینا و امیر خیره میشود و برای خودش تکرار میکند:
《نوزده ماه؟ چطور گذشت؟》
دفتر یادداشت روزانه را از میان کتابهایش در میآورد و میخواهد تمام کلمات نوشتهنشدۀ درون ذهنش را روی کاغذ پیاده کند. خیلی اطمینان داشت و به هرکس که میرسید میگفت:
《من بروم طرف دود؟ امکان نداره》
اما نتوانست جلو آن مقاومت کند. به هرکاری روی آورد و دست زد، ولی تمام آن کارها فقط برایش ناامیدی آوردند و اخراج میشد. برای همین بیمار شد. بیماریای که او را آدمی محنتکشیده، گریزان، از جهان بریده، طعم شکست چشیده کرد و در خانه هم بیهمدل و همزبان شد. در سی سالگی احساس میکند به پایان خط رسیده. میخواهد همه را در دفتر بنویسد از قبل تولد امیر:
《پشت میز ناهارخوری، من و مینا همچون دو موجود سنگشده روبهروی هم نشسته بودیم، دو موجودی که زیر یک سقف بودیم، اما هیچگاه کنار هم نبودیم. به همدیگر نگاه میکردیم و شاید گاهی از روی اجبار چیزی از هم میخواستم.
《اون نمکدون رو بده.»
یا «اگه میشه یه تیکه نون بده» یا «اون قیافهت رو این جوری نکن.» یا…
و بعد باز سکوت، سکوتی که مملو از حرفهای ناگفتۀ درونمان بود. بعد از خوردن، هر کدام به یک گوشه از این خانۀ ماتمزده پناه میبردیم. شبها بدون گفتن 《شب به خیر》 من به اتاق خودم میرفتم و با مونس تنهاییهایم که دیگر در خانه، برایم جای همدل و همزبان را گرفته بود، خلوت میکردم و برای اینکه دودش داخل اتاق و خانه نماند، پنجره را باز میگذاشتم و مینا به قصد خواب روی تخت دراز میکشید و منتظر بود، اما به هیچوجه منتظر من نبود بلکه منتظر موجود دیگری بود که فکر میکرد با آمدنش زندگیمان را دگرگون خواهد کرد. من نمیتوانستم نزدیک مینا بشوم چون تا میرفتم طرفش، حالت تهوع بهش دست میداد و همانطور که عق میزد با فریاد میگفت:
《برو بیرون، از بوت بدم میاد.»
و هر زمان درد میکشید از زن همسایه کمک میخواستم و حتی برای زایمانش هم همراهش نرفتم. با اینکه پشت در اتاق عمل قدم میزدم فکر میکردم او هنوز دارد بوی بدن من را احساس میکند برای همین با فاصلۀ زیاد طول راهرو را میرفتم و برمیگشتم. بعد از تولد بچه از پشت شیشه به او خیره شدم. از همان نگاه اول کینۀ او را به دل گرفتم. در سینهام خشمی داشت تلنبار میشد. به احساس بغرنج رسیده بودم و نمیگذاشتم کسی به آن پی ببرد. مواد همچون مستیای دیرپا و دردناک در مغز و استخوانم لانه کرده بود و آن همه سستی و کرختیای که داشتم و دارم میدانم ریشه در بیکاریای دارد که به من تحمیل کردهاند. احساس میکردم مثل انسان جنگلی میماندم که ناگهان آگاهش کنند جهانی که در آن به سر میبرد نابود خواهد شد و چنین بود که یکباره خودم را در دنیایی تازه مییافتم، هم خودم هم بچه را. امیر به دنیا آمده بود، یرقانی، با پوستی پر از چین و چروک. بعد
از یک هفته او را با مادرش آوردند ولی من جرئت نمیکردم بچه را بغل کرده و لمسش کنم. اغلب کنار بسترش مینشستم و به چشمهایش که به هیچ سو خیره بود و به آن چهرۀ خاموش نگاه میکردم و در خطوط آن دقیق میشدم. مینا به امیر شیر میداد، میخواباندش، به رخت خواب و قنداقش میرسید، دماغش را با گوش پاک کن تمیز میکرد و میان رانهای چاقش را ابری از پودر درست میکرد. احساس میکردم هیچ کس نمیتواند حالم را بفهمد. دلهرهای در وجودم آغاز شد و همین دلهره باعث شده فاصلۀ من و مینا شد و هرچه در دلم میگذشت، از او پنهان میکردم. احساس ناتوانی میکردم و داشتم به سوی یک شکست گام برمیداشتم. مینا یکی دو سالی از من جوانتر بود، هر چقدر او به امیر نزدیکتر میشد، ولی من از او فاصله میگرفتم. هر خنده و شادی امیر عذابم میداد و دوست داشتم آن لبخندها، جیغ و ونگها را در نطفه خفه کنم اما نمیتوانستم. اغلب با امیر تنها از خانه بیرون میرفتم و وقتی شیرینزبانیای که مادرش یادش داده بود، از او میدیدم به خروش میآمدم. این احساس که او دارد فاصلهای که بین من و مینا بود را بیشتر میکند عذابم میداد. نفرت از حضور امیر در من به نفرت و بیزاری از تمام انسانها گسترش پیدا کرد. میدانستم که من و کودکم به بندکشیده شده بودیم و پیشاپیش محکوممان کرده بودند که روزگارمان را در این دنیای کهنه سر کنیم. مینا تمام کارهای امیر را انجام میداد و همیشه با من بحث میکرد: 《امیر داره بزرگ میشه. باید اتاق داشته باشه»
اما من نمیتوانستم خواستههای او را جواب بدهم و مینا گوشهای مینشست و گریه میکرد و من فقط او را نگاه میکردم. در خانه آرامش حاکم است و تنها صدای باد به گوش میرسد و گاهی صدای قطرات باران که تند و تیز بر پنجره میکوبند. از دور با نگاهی پررنج به امیر مینگرد.
دستها را بر دو چشم میفشارد و بلند میشود و سراسیمه در اتاق گام برمیدارد. آنچه هماکنون اندیشیده بود چنان هولناک مینماید که دیگر تاب ندارد در آن نقطهای که این اندیشه به ذهنش راه یافته بود بایستد. پرههای بینی بزرگش جمع میشوند. نگاه تهدیدآمیزش به اینسو و آنسو میکشد. در گونههای نزارش سرخی ناپایداری دویده و از حسادت گریزی ندارد. بهسختی شانهاش را به چارچوب در اتاق خواب تکیه میدهد و همچون صیادی که به امید شکار صید از دور طعمه را میپاید تا در بهترین حالت شکارش کند به بچهای که چندین ماه را انتظار آمدنش کشیده بود، تا بیاید خیره میشود و صدای آن مرد در گوشش نجوا میکند:
《پول خوبی گیرد میاد، بدهیات رو میدی》
لبهایش به لرزه آمدهاند. در اتاق خواب از چراغ بیرون از خانه، نوری کبود میتراود، پردۀ سرخ با چینهای خاموش خود، بر پنجره نقاب کشیده. کنار تخت میایستد، به چهرۀ امیر که لبانش در خوابی سبک گشودهمانده خیره میشود. صدای اذان صبح آگاهش میکند که شب به کجا رسیده و مردمکهای سیاهش در فاصلۀ بین مادر و بچه در رفت و آمد است. ■