• خانه
  • داستان
  • داستان «سقوط در جهنم» نویسنده «ریحانه همتی»

داستان «سقوط در جهنم» نویسنده «ریحانه همتی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

reyhaneh hemati

دیگر نه صدای نفس‌نفس‌زدن‌هایش و فرود آمدن پاهایش بر روی برف‌های سفت را می‌شنید و نه صدای هشدار مأموران اس‌اس پشت سرش را... فقط صدای کوبیده شدن قلب به در و دیوار سینه، در مغزش طنین‌انداز بود؛ طوری دیوانه‌وار می‌تپید که حس می‌کرد تا چند لحظه دیگر قلبش سینه را می‌شکافد.

بالاخره صدای سوت قطار، کاری کرد که همه چیز از حالت سکوت در بیاید و به آنی در هیاهو فرو برود. به مقابل چشم دوخت؛ باید خودش را می‌رساند به قطاری که کم‌کم آمادۀ شتاب گرفتن روی ریل راه‌آهن می‌شد. شتابش را با فریادی عاجزانه بیشتر کرد و به پاهای بلندش سرعت بخشید. با شنیدن نعرۀ اسلحه، قلبش، چند تپش جا انداخت؛ درد وحشتناکی که از کتفش شروع شد و به کل بالا تنه‌اش سرایت کرد. روی برف‌های سرد و سفید افتاد، ولی همچنان نگاهش به قطار بود؛ قطاری که به مقصد بلاروس می‌رفت...!

به سختی برف را چنگ زد و خواست نیم‌خیز شود که مأمور اس‌اسی، خودش را به او رساند و مقابلش ایستاد. از خیره شدن به چشم‌های درندۀ آبی رنگِ اس‌اس، وحشت داشت؛ چشمانی که گواه می‌دادند انسانیت خیلی وقت است دلشکسته از این دیار مغموم، رخت بر بسته و به تاراج نیستی رفته است.

دست اس‌اس بالا رفت و با تمام توان، قنداق اسلحه‌اش را به پیشانی اسیر جدیدش کوبید. همان ضربه کاری کرد زانوهایی که دوباره آمادۀ بلند شدن بودند، روی زمین یخ زده فرود بیایند. گرمای خونی که مابین موهای قهوه‌ای‌رنگش روان شده بود با سردی هوای لهستان بدجور در تضاد بود. چشمانش کم‌کم سیاهی رفت و جسم بی‌هوش مرد روی برف‌های سرد افتاد. اس‌اس‌ها زیر بازوهایش را گرفتند و او را تا ایستگاه قطار، چند صد متر عقب‌تر روی زمین کشیدند.

خون تازۀ مرد زخمی، به خورد برف‌ها رفته بود و گرگ‌های خاکستری که در کوه‌ها پنهان شده بودند را گرسنه‌تر می‌کرد.

با رسیدن به قطار، بدن شل‌شدۀ مرد را از دو پلۀ آهنی بالا کشیدند و او را داخل واگن مملو از انسان‌هایی که جهنم در انتظارشان بود، پرت کردند؛ نالۀ ضعیفی از بین لب‌های توپر و نیمه‌بازش خارج شد و این تنها صدایی بود که اسیران هلوکاست تا زمان رسیدن به مقصد نهایی، از او شنیدند.

**‌*

_آ.. آشویتس!!

_خانه.. ه.. هولوکااااست...

از همهمۀ یکدفعۀ واگن، پلک‌های سنگینش از هم فاصله گرفت. دست سالمش را به کف چوبی و سفت قطار گرفت و با نالۀ دردمندی، سر جایش نشست. کتفش می‌سوخت و سرش درد وحشتناکی داشت، ولی هردو آن‌ها یک چیز مشترک داشتند: گرمای خون. نور خورشید کم کم سایه را از اردوگاه مخوف، کنار زد. نورافکن، دیوارهای سیمانیِ پوشیده از سیم خاردار، و در آخر، یک در آهنی که در سردر آن، جملۀ معروف آلمانی خودنمایی می‌کرد: «کار شما را آزاد خواهد کرد».

قطار با سوت بلندی، درست مقابل آن در آهنی غول‌پیکر ایستاد. مرد، وحشت‌زده، نفَس نصفه‌نیمه‌ای را وارد ریه‌هایش کرد؛ دیگر راه برگشتی از این جهنم نبود. مأموران نازی وارد واگن‌ها شدند و با غضبی غیرقابل تصور، اسیران را به سمت درب قطار هل می‌دادند و با ناسزاهای زهردارشان آن‌ها را به بیرون پرت می‌کردند. دستی تنومند، ناجوانمردانه بین موهای خیس از عرق مرد خزید و با تمام زور به آن تار نازک و کوتاهش چنگ زد و ناله دردناک مرد درآمد. اس اس، موهایش را کشید و کاری کرد که اسیر بخت‌برگشته روی پاهایش بایستد. تا موهایش از درد رها شد، دست زمختی بین دو کتفش نشست و او را با تمام قدرت از قطار بیرون انداخت. مرد زخمی، سکندری خورد و به روی خاک سرد آشویتس افتاد. سرش را بلند کرد. پرتو تند خورشید، مانند سیلی سوزناک توی صورت رنگ پریده‌اش کوبیده شد و کاری کرد چشم‌هایش جمع شود. تا خواست از جایش برخیزد، هم‌زمان دو کاپو (زندانیانی که کاملاً به نفع نازی کار می‌کردند و غارتگر وسایل اُسَرا بودند) با لباس‌های راه‌راه به سمتش هجوم آوردند و بدون توجه به تیری که داخل کتفش جولان می‌داد، کت گران‌قیمت زغالی‌رنگش را کشیدند و شروع کردند به درآوردنش.  صاحب‌کت غضبناک فریاد کشید:

"What are you doing wrong bitches?"[1]

ناخودآگاه فحشی هم حوالۀ آن‌ها کرد، ولی با دیدن بی‌خیالی آن‌ها نسبت به حرفش، خونش به جوش آمد.

کت مرد از تنش بیرون کشیده شد و فریادش به خاطر کوبیده شدن دست یکی از همان غارتگرها به کتفش، آسمان را لرزاند؛ انگار که درد، بهانه‌ای بود برای آزاد کردن فریاد ترسیده‌ای که از زمان دیدن تابلو آشویتس، گریبان‌گیرش شده بود. به دست همان کاپوها از جایش برخاست. به خاطر بدن ورزیده‌ای که داشت، تیر که به عمق کتفش رفته بود، عضلاتش را از هم نشکافته و زمین‌گیرش نکرده بود. با این حال، سرگیجه‌ای داشت و هر آن منتظر بود دوباره به خاک بیفتد. اس‌اس‌ها از مسیر در قطار تا در اردوگاه، شانه‌به‌شانۀ یکدیگر با تفنگ‌های افسارگسیخته‌شان ایستاده بودند. بدن اسیران به دست کاپوها به جلو هل داده

 می‌شد. «دِ یالا حرکت کنید!»

فریاد بلند مأمور اس‌اس در محوطه پیچید و تن یکی از اسیرانش را مهمان بوسۀ خون‌آلود شلاقش کرد. مرد، قدم‌های سستش را به سمت دروازۀ جهنم برمی‌داشت، البته قدم‌هایی که از ترس به لرزه افتاده بودند. صدای فریاد فرماندهان در اردوگاه، لحظه‌به‌لحظه نزدیک‌تر می‌شد. دروازه را رد کرد، ولی با دیدن چیزی که مقابل چشمانش بود، نفسش بند آمد؛ اجسادی را دید که به دست طناب دار وسط اردوگاه در هوا معلق بودند و با صورت‌های کبودشان به اسیران جدید خوش‌آمد می‌گفتند... ■

 

[1] چه غلطی می‌کنید عوضی‌ها؟

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «سقوط در جهنم» نویسنده «ریحانه همتی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692