• خانه
  • داستان
  • داستان «اشتباه کردم» نویسنده «صدف محمدی»/ اختصاصی چوک

داستان «اشتباه کردم» نویسنده «صدف محمدی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

با قدم‌های بلند از مدرسه خارج می‌شوند نزدیک به قنادی دست نگار را می‌کشد و می‌گوید: نگار نگار. انگشت اشاره‌اش را سمت پسری که آن‌طرف خیابان‌ایستاده است می‌گیرد و ادامه می‌دهد: اون پسر رو ببین چقدر خوشکله!

نگار سر تا پای پسر را ورانداز می‌کند و می‌گوید: آره خوشکله خدا ببخشه به صاحبش. خب به ما چه؟ حالا هم دستت رو بنداز زشته!

 لبخندی می زند و می‌گوید: نگاش کن ناموساً ببین چطور زول زده به من، فکر کنم به من علاقه داره و جذب من شده.

نگار یک تای ابرویش را بالا می‌اندازد و می‌گوید: واقعاً؟

چرا اینطور فکر می‌کنی؟!

لیلا لبخند دندان نمایی می زند و می‌گوید: چون هر وقت که من رو می بینه لبخند می زنه. چند بار که حواسش نبود زیر چشمی نگاهش کردم اخماش توی هم بود ولی وقتی من رو دید گل از گلش شکفت.

نگار خنده‌ی‌کوتاهی می‌کند و می‌گوید

_ تو واقعاً دیونه ای دختر. بابا این حرفا چیه!

به این چیزا فکر نکن روی درس‌ها و کنکورت تمرکز کن.

با چشم‌های ریزشده به پسر نگاه می‌کند و زمزمه می‌کند

_ قیافه‌اش برام آشناست. من این پسر رو یه جایی دیدم ‌

انگشت اشاره‌اش را روی لبش می‌گذارد و بعد از مکث کوتاهی ادامه می‌دهد

_ آهان یادم اومد لیلا. من این پسر رو چند روز پیش دیدم که با سعید مارمولک حرف می‌زد.

لیلا با چشم‌های گرد شده نگاهش می‌کند و می‌گوید

_ چی با سعید مارمولک حرف می‌زد؟!

شاید با یکی دیگه اشتباه گرفتی. آخه به تیپ و قیافه‌اش که نمی‌خوره معتاد باشه.

نگارشانه ای بالا می‌اندازد و زمزمه می‌کند

_ ‌ نمی دونم والا من چیزی رو که دیدم گفتم

 در ضمن اون تک دست طلا رو هم دربیار شاید بخاطر همونه که زول می زنه بهت.

 به تک دست طلایی که پدرش روز تولد شانزده سالگی‌اش به او هدیه داده بود خیره می‌شود و زمزمه می‌کند

_ باشه امشب درش میارم ولی اون همیشه به صورتم زول می زنه نه این.

و بعد خداحافظی زیر لب می‌گوید و سمت خانه می‌رود

***

با شنیدن آهنگ مورد علاقه‌اش چشم از لپ تاب برمی دارد و به صفحۀ گوشی چشم می‌دوزد.

 با دیدن عکس نگار لبخند می زند و دکمۀ سبز رنگ را لمس می‌کند و با صدای بلندی می‌گوید: الو چطوری تو؟

نگار با صدای آرامی می‌گوید: تا همین پنج دقیقه پیش خوب بودم ولی الان با جیغی که تو زدی فکر کنم پرده گوشم پاره شد.

تو چطوری چخبرا داشتی چی کار می‌کردی؟

خندۀ کوتاهی می‌کند و می‌گوید

_ خوبم به خوبیت هیچی داشتم فیلم هندی با زیرنویس فارسی می‌دیدم

نگار با صدای بلندی می‌گوید

_ واقعاً که فردا امتحان ادبیات داریم ولی به جای اینکه درس ات رو بخونی نشستی و فیلم می‌بینی! وقت تلف نکن بشین درس ات رو بخون من بهت تغلب نمی رسونم ها!

نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید

_ باشه بابا من فعلاً میرم از بقالی حسن آقا چیپس و پفک و تخمه بخرم آخه می دونی که تماشای فیلم بدون هله هوله حال نمی‌ده ساعت ده شب می‌شینم می خونم ادبیات که آسونه.

نگار زمزمه می‌کند

_ باشه باشه من که می‌دونم برای چی می خوای بری ولی برو خوشت باشه وقت به خیر.

بعد از قطع شدن تماس مانتوی صورتی رنگ و شلوار جین مشکی و شال مشکی‌اش را می‌پوشد.‌

رو به روی آیینه می‌ایستد و رژی صورتی رنگ را روی لب‌هایش می‌کشد و لبخند کم رنگی به تصویر خود در آیینه می زند کیف اش را برمی دارد. از خانه خارج می‌شود و به سمت بقالی حسن آقا که یکی از دوستان قدیمی پدر بزرگ اش است می‌رود نردیک بقالی می‌ایستد. آیینۀ کوچکی را از جیبش بیرون می‌آورد. به تصویر خود در آیینه خیره می‌شود و زیر لب زمزمه می‌کند

_ خوبه همه چیز مرتبه.

وارد بقالی می‌شود سلامی زیرلب می‌گوید و به سمت قفسه‌ها می‌رود و بعد از برداشتن خوراکی‌های مورد نظرش آن‌ها را روی ترازو می‌گذارد و می‌گوید

_ عمو جون لطف کنید و اینا رو حساب کنید

حسن آقا با صدای آرامی می‌گوید:  باشه دخترم ‌

دستی بین موهای سفیدش می‌کشد و ادامه می‌دهد

_ چه خبر دخترم بابا بزرگت چطوره چند روزه که ندیدمش

سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید

_ سلامتی آره پدر بزرگم چند روزه که رفته شیراز خونه عمه‌ام.

سنگینی نگاهی را حس می‌کند عقب گرد می‌کند و با دیدن نگاه خیرۀ پسر یک تای ابرویش را بالا می‌اندازد و می‌گوید

_ چیزی شده؟ امری داشتید؟

پسر دستی بین ریش‌های پر پشتش می‌کشد لبخندی می زند و با صدای بمی می‌گوید

_ نه عرضی نیست، ولی اگه اجازه بدی من حساب کنم.

اخم کم رنگی می‌کند و می‌گوید

_ نه ممنون لازم نیست راضی به زحمت شما نیسم.

و بعد نایلون‌ها را برمی‌دارد و از بقالی‌خارج می‌شود.

***

بعد از اتمام امتحان دستش را روی شانۀ نگار می‌گذارد و زمزمه می‌کند

_ وای نگار دیشب پسره رو دیدم.

نگار با چشم‌های گرد شده نگاهش می‌کند و زمزمه می‌کند

_ پسره؟ کدوم پسره؟!

دستش را زیر چانه‌اش می‌گذارد و به میز تکیه می‌دهد.

 زمزمه می‌کند

_ همون.‌ چشم رنگیه خوش تیپه همون که همش زول می زنه به من

نگار ابرویی بالا می‌اندازد و می‌گوید

_ آهان همون پسر الافه که همیشه توی بقالی حسن آقا پلاسه.

مشتی به بازویش می‌کوبد و می‌گوید

_ الاف چیه بابا. مردم رو قضاوت نکن شاید اونجا کاری داره یا شایدم با حسن آقا نسبت نزدیکی داره که میره پیشش تازه خیلی هم خوب و جنتلمنه دیشب که رفته بودم بقالی و خرید کردم ازم خواست که اجازه بدم اون حساب کنه ‌.

انگشت‌هایش را در هم قفل می‌کند و ادامه می‌دهد

_ وای نگار می دونی دیشب هم من لباس صورتی پوشیده بودم هم اون جالبه نه؟

نگار خندۀ کوتاهی می‌کند و با لحن تمسخر آمیزی می‌گوید

_ جون بابا چه تفاهمی تا حالا چنین وجه اشتراکی بین دو نفر ندیده بودم.

اخمی می‌کند و ادامه می‌دهد

_ لیلا بس کن این مسخره بازیا تو این چیزا رو از کله‌ات بیرون کن این خوش اومدن ها و عاشق شدن‌ها همش الکیه عشق و عاشقی کجا بود؟ تو به من می‌گی قضاوت نکن ولی خودت داری بخاطر نگاه‌های خیرۀ اون پسر قضاوتش می‌کنی میگی اون از من خوشش میاد و عاشقمه.

 اون بهت گفته که دوستت داره؟ نه نگفته پس ذهنت رو درگیر نکن عاقل باش دختر حتی اگه گفته بود هم نباید باور می‌کردی.

این حرفا همش کشکه همش حیله و دامه

 اخم‌غلیظی می‌کند و می‌گوید

_ عه تو هم که فقط بلدی ضد حال بزنی بی عاطفه واقعاً که من رو بگو دارم با کی حرف می‌زنم.

نگار روی نیمکت کنارش می‌نشیند. دستش را می‌گیرد و می‌گوید

_ ببین لیلا جان من به خاطر خودت می‌گم که آسیب نبینی تو بهترین دوست منی ما از بچگی با هم بزرگ شدیم و مثل خواهرم برام عزیزی. من نمی‌خوام ذهنت رو درگیر این چیزهای پوچ کنی و آخرش اذیت بشی.

 نکنه ماجرای سوسن رو یادت رفته؟.

به خورده گچ‌های ریخته شده لبۀ تخت سیاه خیره می‌شود

سوسن با چششم های اشکی وارد کلاس می‌شود با سرعت سمتش می‌رود. دست‌هایش رامی‌گیرد و می‌گوید

_چی شده سوسن اتفاق بدی افتاده؟

سوسن سرش را به نشانۀ تأیید تکان می‌دهد. دست‌هایش را از بین دست‌های لیلا بیرون می‌آورد. روی نیمکت می‌نشیند و سرش را روی میز می‌گذارد. دستش را روی شانۀ سوسن می‌گذارد و زمزمه می‌کند

_ سوسن جان چه اتفاقی افتاده عزیزم؟!

سوسن سرش را بالا می‌آورد اشک‌هایش را با آستین ماتنویش پاک می‌کند و با صدای گرفته‌ای می‌گوید

_بهزاد داره با دختر خاله‌اش ازدواج می‌کنه.‌

با چشم‌های گرد شده نگاهش می‌کند و می‌گوید

_ چی چطور ممکنه؟!

مگه شما هم دیگه رو دوست نداشتید و نمی‌خواستید با هم ازدواج کنید؟!

سوسن گلویش را صاف می‌کند و می‌گوید

_ من دوستش داشتم و دارم ولی اون نه. هرچی بوده دروغ بوده دوست داشتنش، قول ازدواجش، کادوهاش، شوخی هاش وعشقم گفتن هاش همش دروغ بوده ولی منه احمق باورکردم بهش اعتماد کردم وهمه چیزم روپاش دادم. دیروز بهش زنگ زدم بعد ازکلی اسرار و التماس راضی شد بیاد توی پارک با هم حرف بزنیم بهش گفتم مگه تو دوستم نداشتی و بهم قول ازدواچ ندادی پس چطور می‌خوای با دخترخاله‌ات ازدواج کنی؟!

نفس عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد

_ می دونی بهم چی گفت؟

بهم گفت دختر خاله‌ام انتخاب خونوادمه و دختر خیلی خوب و نجیبیه ولی تو نه تو اگه دختر خوب و نجیبی بودی نمیومدی خونه مون.

اشک‌هایش را پاک می‌کند و می‌گوید

_ لیلا می‌دونی وقتی این حرف رو شنیدم دنیا روی سرم خراب شد. من دوستش داشتم و بهش اعتماد کردم ولی اون من رو یه هرزه خطاب کرد گرمای دستی را روی شانه‌اش احساس می‌کند صدای نگار را می‌شنود که می‌گوید

_لیلا حواست کجاست؟!

 درچشم های نگارخیره می‌شود و می‌گرید

 _ نه یادم نرفته. اصلاً مگه می‌شه یادم بره اون بهزاد از خدا بی خبر

 چطور سوسن رو بعد از یک سال دوستی و عشق بازی ولش کرد و رفت با یکی دیگه ازدواج کرد و سوسن هم کارش به خودکشی رسید.

نگارمی‌گوید

_ آره همین‌طوره لیلاجان می‌دونی که

من نمی‌خوام تو هم به‌عاقبت سوسن دچار بشی، فهمیدی؟

سرش را به نشانۀ تأیید تکان می‌دهد

نگار لبخندی می زند و می‌گوید

راستی یادت نره پس فردا امتحان ریاضی داریم فردا ساعت شش بریم کتاب خونه‌ی‌محله.

با صدای آرامی می‌گوید

_ من کتاب خونه نمیام می دونی که من از فضای بسته بدم میاد میشه بریم توی پارک نزدیک بقالی درس بخونیم؟ اینجوری اگه چیزی خواستیم زودی می‌خریم.

نگار سرش را به نشانۀ تأیید تکان می‌دهد ‌

****

جلوی آیینه می‌ایستد شالش را مرتب می‌کند و زیر لب می‌گوید

_ زود باش لیلا دو تا فصل مونده که هیچی ازش نفهمیدی.

چشم‌هایش را می‌بندد و ادامه می‌دهد

 _ خدایا امروز روز آخر تمرین مونه کمکم کن تا بتونم این ریاضی کوفتی رو پاس کنم وگرنه تابستون زهر مارم میشه.

از خانه خارج می‌شود و سمت پارک می‌دود. با دیدن نگار روی نمیکت سرعت اش را کم می‌کند و با قدم‌های آهسته به او نزدیک می‌شود و با صدای بلندی می‌گوید

_ چطوری تو؟!

نگار دست‌هایش را رو گوش‌هایش می‌گذارد و می‌گوید

_ آخ دیونۀ روانی کر شدم

خندۀ کوتاهی می‌کند و زمزمه می‌کند

_ باشه بابا شوخی‌کردم

به کودکان در حال بازی با خنده اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد

_ پاشو بریم یه جای خلوت بشینیم اینجا خیلی صدا میاد.

نگار از جایش بلند می‌شود و با هم سمت فضای سبز انتهای پارک می‌روند و می‌نشینند.

بعد از گذشت چند ساعت نگار از جایش بلند می‌شود و می‌گوید

_ من دیگه باید برم ساعت یه ربع به ده شد.

سرش را بالا می‌آورد و زمزمه می‌کند

_ باشه برو من فردا دفترت رو میارم.

چند تا تمرین دیگه حل می‌کنم و میرم خونه.

نگار باشه ای زیر لب می‌گوید و سمت خروجی پارک می‌رود

***

با شنیدن صدای پسری سرش را بالا می‌آورد.

با دیدن قد بلند و هیکل درشت و ورزشکاری‌اش اخمی‌می‌کند و با صدای لرزانی بریده بریده می‌گوید

_ بل بله بف بفرمایید امرتون

پسر پوزخندی می‌زند به سمتش خم می‌شود و می‌گوید

_ هیچی امری نیست خوشگل خانومی‌فقط می‌خواستم بدونم چند سالته؟ شماره بدم یا آیدی؟!

دست‌هایش را مشت می‌کند و فریاد می‌زند ‌

_ خفه شو بی سر و پا برو پی کارت وگرنه

پسر چند قدمی جلو می‌آید و می‌گوید

_ وگرنه؟! وگرنه چی؟! من رو می‌زنی می‌زنی هان؟!

 در خودش جمع می‌شود زانوهایش را بغل می‌کند صدای پسری را می‌شنود که می‌گوید

_خفه شو بی‌ناموس زورت به یه دختر تنها رسیده گورت رو گم کن بی شرف.

پسر دست‌هایش را مشت می‌کند و با صدای بلندی می‌گوید ‌

_ تو برگ کدوم درختی گمشو بابا ولی حیف که از آشنا های‌حسن آقایی وگرنه همینجا لت و پارت می‌کردم.

و بعد با قدم‌های بلند سمت خروجی پارک می‌رود

بعد از رفتن پسر سرش را بالا می‌آورد و زمزمه می‌کند

_ اون پسر گولاخه رفت؟!

پسر خندۀ کوتاهی می‌کند و می‌گوید

_ آره رفت. ‌

 سمت لیلا می‌رود. ‌ خم می‌شود. دستش را جلو می‌آورد و ادامه می‌دهد

_ من نیما هستم بیست پنج سالمه هر وقت که کسی اذیتت کرد یا به کمک نیاز داشتی می‌تونی رو کمک من حساب کنی.

حرف‌های نگار در ذهنش می‌پیچد

_ نکنه ماجرای یادت رفته؟ ‌

اخم‌غلیظی‌می‌کند و می‌گوید

_ هه برو بابا فکر کردی من اسکولم و نفهمیدم، من خودم ختم زمونم. اون پسر گولاخه دوستت بود نه؟ این نقشه تون بود که بیای وسط و جنتلمن بازی در بیاری و با اون نگاهای‌خیره‌ی‌همیشگیت مخ من رو بزنی ولی و من زرنگ‌تر از این حرفام فهمیدی پسرۀ حَوَل؟!

از جایش بلند می‌شود و سمت خروجی پارک می‌دود و به سمت خونه می‌رود

***

دستش را روی شانۀ نگار می‌گذارد و زمزمه می‌کند

_ نگار می‌گم پسر نیما غیب شده آخه یک هفته میشه که ندیدمش نه تو محل نه بقالی‌حسن آقا ‌.

نمی‌دونم کجا رفته، دستش را روی دهانش می‌گذارد و می‌گوید

_ وای نکنه اون پسر گولاخه بلایی سرش آورده؟!

نگار شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید

_ نه بابا مگه نگفتی که گفت‌چون آشنای حسن آقایی کاری باهات ندارم.

پس به اون ربطی نداره نگران نباش.

زمزمه می‌کند: پس کجاست

نگار اخمی می‌کند و می‌گوید: هر کجا که هست انشاالله حالش خوبه اصلاً به ما چه که کجاست. ولش کن ذهنت رو درگیر نکن

نفس عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد

_ ولی خداوکیلی خیلی بد باهاش حرف زدی اون بی‌چاره کمکت کرده ولی تو باهاش بد رفتار کردی

تک خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:  اهان پس شکست عشقی خورده و دومش رو گذاشته روی کولش و رفته ولی حیف شد پسر خوب، جنتلمن، خوشگل، دوست داشتنی و دختر کشی بود ولی‌حیف نتونستم عصبانیتم رو کنترل کنم

نگار اخمی می‌کند و می‌گوید:  بس کن، لطفاً چرت و پرت نگو

مکث کوتاهی می‌کندوادامه می‌دهد

 ‌_ بهتره بریم از حسن آقا بپرسیم اون حتماً می‌دونه که پسر کجاست.‌

با هم وارد بقالی می‌شوند سلامی زیر لب می‌گویند حسن آقا لبخندی می‌زند و می‌گوید

_ سلام دخترای گلم حالتون چطوره؟ چیزی می خواستین؟

سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید

_ ممنون عمو خوبیم. نه راستش می‌خواستم یه‌چیزی بپرسم، خب راستش

آب دهانش را قورت می‌دهد و با صدای لرزانی ادامه می‌دهد

_ راستش می‌خواستم بدونم که شما از اون پسره خبر دارید؟

آخه چند وقته که نیست.

حسن آقا با صدای بلندی می‌گوید:  کدوم پسر؟

نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید

_ همون پسر چشم رنگی قد بلنده همون که همیشه

حسن آقا حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید

_ آها فهمیدم منظورت نیماست، یه مشکلی براش پیش اومده بود برگشت شهرشون

نفسش را با صدا بیرون می‌فرستد و ادامه می‌دهد

_ پسر بی چاره خیلی ناراحت بود دو ماه پیش مادر و پدر و خواهرش رو تو تصادف از دست داد. نمی‌دونم توجه کرده بودی یا نه؟ ولی هر وقت که تو رو می‌دید زول می‌زد بهت یه بار بهش گفتم: چیه نکنه عاشقش شدی؟ ‌

 وچون اون بجز من که دایی مادرشم کسی رو در این شهرنمی‌شناسه. گفتم اگه از تو خوشش میاد بیایم خواستگاری. ولی وقتی بهش گفتم می‌خوای برات آستین بالا بزنم

خندید و گفت:  نه دایی جان این چه حرفیه اون مثل خواهرمه، چشم و ابروش، لب دهنش وقتی نگاهش می‌کنم یاد خواهرم می‌افتم.

نگار زیر لب می‌گوید:  پس یعنی سعید مارمولکم نمی‌شناخته.

 لیلا دست‌هایش را مشت می‌کند خداحافظی زیر لب می‌گوید و از بقالی خارج می‌شود ‌.‌

سمت پارک می‌دود صدای نگار را می‌شنود که می‌گوید:

_ وایسا لیلا کجا میری هان؟

سرعتشرا کم می‌کند، اشک‌هایش را با پشت دست پاک می‌کند و می‌گوید:  دیدی‌چی‌گفت نگار گفته مثله خواهرمه ولی من فکر کردم اون از من خوشش میاد، چقدر رؤیا دیدم چقدر فکر کردم که اگه فلان حرف رو زد چی بگم، حتی خودم رو توی لباس عروس کنارش تصور کردم ولی ولی همه‌چیز نابود شد من شکست عشقی خوردم.

نگار دستش را می‌گیرد و می‌گوید: باشه عزیزم آروم باش من درکت می‌کنم اما تقصیر خودته خب خودت بخاطر یک نگاه خیره‌اش زود قضاوتش‌کردی درضمن تو شکست عشقی نخوردی تو شکست توهم عشقی خوردی چون هیچ عشقی در کار نبوده حالا بیا بریم خونه نترس چند روز بگذره همه چیز یادت میره. ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «اشتباه کردم» نویسنده «صدف محمدی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692