بهار از راه رسیده بود. حیوانات در جنگل سرگرم بازی بودند.
پِنی هم با آقاخرگوشه، خانم جوجهتیغی و سنجاب کوچولو بازی میکرد؛ ناگهان پانی را دید که از پشت پنجرۀ کلبه بیرون را نگاه میکند؛ پِنی باسرعت سمت کلبه دوید، وارد کلبه شد، به پانی گفت: «چرا بیرون نمیآیی؟»
پانی گفت: «دیروز که در جنگل قدم میزدم، خرسِ پیری را دیدم، گوشهای تنها و ناراحت نشسته بود!»
پِنی گفت: «از او پرسیدی چرا تنها است؟»
پانی گفت: «بله؛ او تعریف کرد، بچههایش زمان زیادی است به دیدنش نیامدهاند.»
پِنی گفت: «پانیِ عزیزم، به نظر من همراه دوستانمان به دیدنِ خرس پیر برویم تا احساس تنهایی نکند و کمی خوشحال شود.»■