• خانه
  • داستان
  • داستان «یازده وچهل دقیقه» نویسنده «گلبرگ فیروزی»

داستان «یازده وچهل دقیقه» نویسنده «گلبرگ فیروزی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

golbarg firoozi

نگاهی به گوشی زهوار در رفته اش انداخت،گوشی قدیمی بود و روی صفحه اش چند جا ترک برداشته بود،و ۱۰صبح را نشان می داد،هوا دم خرداد را داشت و امانه باید می‌رفت تا به چشم پزشکی برسد.

همین دیروز که برگ های نخل را دسته کرده و تابانده بودشان میان هم،تکه ای خمپاره شده بود و رفته بود میان سیاهی درشت چشمهاش. چشم درشت و سرمه کشیده اش لحظه ای تار شده بود ،اول فکر کرد گرد و خاک جلوی دیدش را گرفته ،که آبادان همیشه ی ایام خاک آلود بود و بعد که سوزش چشمش بیشتر شد،با اسکناسی موشکی درست کرده بود و سر تیز موشک را کرده بود میان چشمش و وقتی هیچ نیافته بود رو کرده بود به حلیمه که کمی آن طرف تر بساط چای عربی اش را با زغال و هِلی که از شب پیش در آب خیسانده بود آماده میکرد. دستها را مثل بادبزن در هوا تکان داده بود و گفته بود:حلیمه نگا کن چی تو چِشامِ ؟کور شُدُم به علی.

حلیمه چشم ریز کرده بود، رفته بود به عمق سیاه چشمِ زن و هیچ ندیده بود، جز انتظار.

سرش را عقب برده بود ،چای پررنگی برای امانه ریخته و گفته بود باید بری خیابون امیری.دکترمطلق رو خو میشناسی،برو،بِش بُگو،از طِرِف حلیمه اُمِدی،زودی رات میندازه.

امانه خنده اش گرفته بود و گفته بود:همه ی آبادان که تونِه میشناسن ؟کم لاف بیا حلیمه. واشک چشمش را با گوشه چادر پاک کرده بود ،مگه تیر خورده،یه پَرِ نخل خو بیشتر نی.

و حالا هنوز چشمهاش میسوخت . و خواسته بود برود پیش دکتر مطلق .

بساطش را از کنار جاده برداشت وآخرین سبدهای برگ خرما را که خودش بافته بود،جمع کرد،و  گذاشت روی دوشش.از حلیمه آدرس را گرفت و راهی خانه شد.

 سبدها را گوشه ی حیاط ،زیر درخت نخل چید، چادرش را تکاند، امیر را صدا زد و سپرد مراقب خانه و خواهرها باشد .می‌دانست تا ظهر نشده بر میگردد.

ساعت ۱۱ بود، رفت سر جاده،جلوی هتل کاروانسرا ایستاد،و به ردیف ون‌هایی که کنار هتل جا خوش کرده بودند نگاه کرد،جلوی هر کدام تابلویی دست نویس بود،یکی فلافل میفروخت،دیگری قهوه عربی و آن یکی خرمای درجه ی یک .

پوشیه را روی صورتش کشید،دستش را سایه بان چشمش که آفتابِ خرداد از پشت پوشیه هم  میسوزاندش گرفت .برای اولین تاکسی دست بلند کرد و گفت :خیابون امیری.

راننده ترمز صدا داری کرد،کمی جلوتر از امانه ایستاد،دستها را پشت صندلی تکیه داد،دنده عقب گرفت و جلوی پایش نگه داشت.امانه در دلش غر زد ؛خو باید اینهمه می‌رفتی که دوباره برگردی عقب؟

و زیر لب غر زد و سوار شد.فکر کرد حتما شوهر حلیمه را کنار رستوران مهتاب میبیند،و با خودش فکر کرد،بی نوا با این گرما باید جلوی پارکینگ کشیک ماشین مردمی را بدهد که برای خوردن قهوه به کافه مهتاب که بالای رستوران بود میرفتند،و دوباره زیر لب غر زد ؛مااگه بخت داشتیم که وسط این همه خاک و خُل و جنگ و بی آبی نبودیم.چشمش می‌سوخت و باز یاد احمد دلش را چنگ  زد،و گریه ای که از یاد احمد در چشمش جمع شد، سوزش چشمش را بیشتر کرد.زیر لب گفت :حالا احمد کجاس،چه میکنه،اصلا زنده اس،مرده،اسیره؟و آرزو کرد کاش لااقل اسیر باشد ، ودردل  به خودش غرید؛اسیر باشه؟کجا؟برا چی،مگه بچه م چقدر تحمل شکنجه و غصه  داره؟و فکر کرد اگر الان زنده باشد حداقل۵۶ سال دارد.یعنی هیچ روزی از قد کشیدندوپمرد شدن بچه اش را ندیده،آن وقت که رفت ،تازه صدایش دورگه و پشت لبهاش سبز شده بود و حالا مردی میان سال بود! البته اگر زنده باشد. و فکر کرد ؛کاش باشد و میان سالی احمدش را ببیند.

نگاهی به بیرون کرد،دم شرجی از پنجره داخل ماشین میزد و همراه بوی پالایشگاه نفس کشیدن را سخت میکرد.

یکه خورد،کنار پالایشگاه چه میکرد؟

حلیمه گفته بود دکتر تا ساعت ۱۱و نیم بیشتر نیست و الان ۱۱وبیست دقیقه بود .لوله های پالایشگاه را دید و فکر کرد حتما جوانک با برنامه های روی گوشی موبایلش مسیر دیگری را پیدا کرده که زودتر برسند.

رادیو روشن بود،موزیک  جنوبی از رادیو آبادان پخش میشد ،ساعت نزدیک ۱۱و  نیم بود و هنوز دور خودشان تاب می‌خوردند.

جوانک کنار سوپر مارکتی ترمز محکمی گرفت و گفت:رسیدیم،به سِلامت،۱۰ تومن میشه.

امانه،دور و برش را نگاه کرد،روبند را بالا زد، پرید به جوانک؛مو گُفتُم امیری،اینجا کجا،امیری کجا؟

جوانک پرخاشگر و طلب کار گفت:ننه،جون بچه ت گیر نِده،خودت گفتی احمد آباد.

وزیر لب غرید.و صدای داد امانه و غر جوانک و مجری رادیو در هم بافته شد ،مثل برگهای بافته ی سبدهای امانه ،که حالا میان چشمانش بود،و امانه  میان خیابان امیری نبودو مجری با صدایی داد مانند می‌گفت:به خبری که هم اکنون به دستم رسید توجه فرمایید:ساختمان متروپل سقوط کرد.

 بعد سکوتی میان فضای ماشین چرخید و کش آمد و جوانک ماتِ صورت امانه  بریده بریده گفت :ننه،کجا،میخواستی بری؟

امانه کوبید توی سرش داد زد،گفت: روشن کن ،راه بیفت،برو امیری،دِ میگِمت برو .واساده به مُو نگا می‌کنه.

جوان با سرعت میرفت، انگار راه کش می آمد.

خیابانهای نزدیک امیری را که رد کرد،دیگر هیچ نبود جزخاک و جمعیت و آژیر آتش نشانها.

مطب دکترش زیر ساختمان متروپل بود و گوشهای راننده به فرمانی ماورایی شنیده بود ،احمد آباد و او حالا زنده بود .

گریه میکرد،میان سرش میزد و با چادر عربی دور خودش می‌چرخید و میان دود و غبار و جمعیت و ساختمانی که مثل تکه ای مقوا مچاله شده  و ریخته بود لال مانده بود.

صدای امیر توی گوشش بود که گفته بود:نِنِه،اگه بدونی لامصب چی ساختن،یه روز میبرمت ،توی کافی شاپش چایی عربی میدَمت تا دیگه پز چای حلیمه رو نِیای بِرامون.

و حالا کافه و هر چه در متروپل بود ،آوار شده بود سر مردم.

انگار که محشر باشد. همه شیون کنان میدویدند ،هر کس اسمی را صدا میزد،هر کس عزیزی داشت  که زیر آوار بود یا شاید مثل امانه دیر یا اشتباه رسیده بود.و حالا امانه و جوانک یکی شده بودند،کل کل نمی کردند و دنبال هم می‌دویدند.

 تا شب همان جا ماند،روی پله ی آزمایشگاهی نشست،اشک ریخت،ذکر گفت و گاهی چشم به راهی را در آغوش فشرد و فکر کرد کاش احمد زنده نباشد!

آخر شب بود،هیاهو نخوابیده بود،شهر نخوابیده بود،صدای زجه و گریه بود و بوی خاک و میله هایی که هیولا شده واز دل ساختمان بیرون زده  بودند، مثل زمانی که هواپیماها شهر را زیر بارانِ بمب می‌گرفتند و از خانه ها فقط هیولاهایی  آهنی و زشت باقی میماند و گاهی ...

نگاهی به گوشیش کرد،بیست بار تماس از امیر و چند بار تماس حلیمه را جواب نداده بود.فکر کرد ؛کاش مرده بود،مگر آدم چقدر تحمل دارد؟ جنگ بس نبود،بی آبی کم نبود؟این همه چشم به راهی برای عزیزان کم نبود،گرد و خاک و خشکسالی کم نبودند؟ که باز باید کنار ویرانه بشینند و زجه بشنوند؟

صدایی ،دادی،چیزی شبیه فریاد میان جمعیت در گوشش پیچید:ننه،پَ کجایی؟

امیر بود.گریه کرد،زار زد.پای امانه را بوسید و گفت:به مولا کشتیمون ،خو ننه. یه خبر بده ،آخه فکر ما رو نکردی؟فکر دختراتو نکردی.

و زد میان فرق سرش؛مرگ آقام و چشم انتظاری احمد کم بود ننه؟امتحانمون میکنی؟به خدا طاقت نِداریم.بِسمونه.

و امانه فقط گریه کرده بود،زجه زده بود و گفته بود:می‌دونی چند تا ننه،اینجا احمداشونِه گم کردن؟چند تا امیر از ننه هاشون بی خبرن؟

دم صبح رسیده بودند خانه.یک هفته کار و کاسبی و سبد بافی را تعطیل کرده بود،از صبح سمبوسه سرخ میکرد،خودش نمیدانست چند تا،فقط آن قدری بود که تمام سبدهاش را پر میکرد و راننده که حالا می‌دانست نامش احمد است،می آمد دنبالش،با هم می‌رفتند بین جمعیت ،سمبوسه پخش میکردند و دم غروب بر می‌گشتند خانه.پا به پای هر مادری با ناخن هاش زمین را کنده بود،همراه هر خواهری اشک ریخته بود و با هر زنده و مرده ای که پیدا شده بود صلوات و فاتحه فرستاده بود و تنها چیزی که یادش نبود سوزش چشمها و دکترش بود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «یازده وچهل دقیقه» نویسنده «گلبرگ فیروزی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692