• خانه
  • داستان
  • داستان «مرد چهارم» نویسنده «محمد اسعدی» تقدیر شدۀ بخش منطقه ای، پنجمین جایزه داستان سیمرغ، سال 1399

داستان «مرد چهارم» نویسنده «محمد اسعدی» تقدیر شدۀ بخش منطقه ای، پنجمین جایزه داستان سیمرغ، سال 1399

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mohamad asadii23

«راه بیفت.»

«کجا؟!»

مراد هیکل دیلاق اش را روی دوچرخة لکنتة بدون گلگیرش، لش کرد. جوری که انگار برادر بزرگم بخواهد، ببرد واکسن ام را بزند، یا اسمم را در کلاس اول بنویسد؛ خشک و جدی گفت:

«باید مرد بشی!»

«یعنی چی؟»

از همان روی دوچرخه، که تکیه داده بودش به دیوار، گردن کشید و دهانش را آورد دم گوشم:

«خانوم آوردیم. بجنب، دیره.»

 ترس به جانم ریخت. انگار تمام سلول های بدنم یک باره فریاد کشیدند:

«خاااااااانوووووووممممم.»

تا آن روز دستم به هیچ زن یا دختری نخورده بود. از طرفی می دانستم اگر کم بیاورم، احتمالا، تا مدت ها بین بچه های کلاس، به بی عرضگی یا حتی خواجه گی متهم می شدم.

نگاهی به دوربر انداختم. پرسیدم:

«آلان؟... » با طعنه جواب داد:

«نخیر فصل انگورا... پس کی؟ می خواین امر بفرمایین؛ کی وقت دارین ایشون خدمت برسن؟! طرف مشتری داره باید بره داداش.»

و نهیب زد: «بدو دیگه، پاره شدم بس که رکاب زدم تو این گرما.»

آرام و بی صدا لباس پوشیدم و روی ترکِ دوچرخه مراد نشستم.

گرمای تیرماه نیشابور، آسفالت را ذوب می کرد. خیابان، مثل بعداظهرهای شهرستانی پرت و دور افتاده، خلوت و آرام بود. خانه های قدیمی بندکشی شده، دیوارهای کاه گلی، دکان های تعطیل، کوچه پس کوچه های ناهموار و کج ومعوج، حصیرهای آفتاب سوختة روی پنجره ها، از کنارمان می گریختند و صدای یکنواخت لنگ زدن زنجیرِدوچرخه، ذهن مغشوشم را سوهان می کشید، دوچرخه سنگین بود و دسته دائم، قیقاج می رفت. دوبار توی سربالایی مجبور شدم پیاده شوم و دوچرخه را هل بدهم.

بالاخره رو به روی در آهنیِ زنگ زده ای توی یک کوچة باریک و خلوت ایستادیم. پیاده شدیم. داغ نای خورشید، مثل دیگِ روغن جوشان، حباب می ترکاند و لب پر می زد. پدر بزرگم می گفت:

«ظهرِتموز، فقط دیوونه ها و سگای هار می رن بیرون.»

نمی دانم ما کدام یک بودیم. شاید هردو. مراد اطراف را پایید و دو تقه به در زد ...

بین خواب و بیداری بودم که زنگِ حیاط، مثل صدای زنبوری که لای شیشة پنجره گیر کرده باشد، صدا کرد.

توی شهرستان، بعد از ظهرها، کار دیگری نبود که آدم انجام دهد. مردم ساعت دوازده ناهار می خوردند و هرکس گوشه ای می کپید تا شیش عصر. پدر و مادرم توی زیرزمین خواب بودند. تنها برادرم رفته بود سربازی. تازه شانزده سال را تمام کرده بودم. حدود 2 بعد اظهر بود. زورم آمد بلند شوم، مگس سمجی، گیر داده بود به پیشانی و نوک دماغم. کلافه بلند شدم و رفتم طرف در. مراد دوست دورة راهنمایی و دبیرستانم بود. هفت هشت سالی می شد هم کلاس بودیم. سابقه نداشت این وقت روز بیاید. معمولا عصرها همدیگر را می دیدیم. کار خاصی هم نمی کردیم. جز ول گشتن، چرت و پرت گفتن و حرف زدن در مورد دخترها و زن ها. زندگی، بطالت و پوچی محض بود. همة آرزومان، داشتنِ کلبه ای وسط جنگل بود و دختری با موهای بور و گیتاری کنار آتش. حیران بودیم، کمی چپ، کمی عاشق، خیلی بی پول، فراری از خانواده ولی وابسته به آن ها و در نهایت عشقِ خارج ...

پشت در انتظار کشیدیم. صدای لخ لخ دم پایی آمد. صدای خفه ای پرسید:

«کیه؟» مراد جواب داد:

«منم واکن.»

یک جفت چشم زاغ، از درز باریکی که بین دو لنگة در باز شد، ابتدا ما و بعد اطراف را کاوید. در را بازتر کرد و گفت:

 «زود بیاین تو.»

سعید بود. یکی دیگر از همکلاسی ها. آدم درست و حسابی که نداشتیم تو کلاس. یک مشت سن بالایِ لش و لوشِ دو سال ردی که نظام قدیم را خاک کرده بودند و آمده بودند؛ ادبیِ نظام جدید، درست و حسابی هاش ما بودیم.

سعید، صورتش عرق کرده بود. زیرپوش رکابی سوراخ سوراخ و شورتِ اسلیپ گل گشادی تنش بود. دوچرخه را بردیم داخلِ حیاطی پنجاه متری و داغان، با یک حوض و یک باغچة به درد نخور و سیخی که فرو کرده بودند وسط باغچه تا شاید روزی درخت شود.

یک زنِ میان سالِ چادریِ سیاه چرده، روی پله ها نشسته، صورتش را محکم گرفته و فقط چشمهاش بیرون بود. نگاهی به قد و بالای من انداخت و دندان های زردش را نشان داد. سلام کردم.

«سُلام شازدَه. خاش اَمَیِن»

و نگاهش قفل شد روی من. مراد گفت:

«خاله حشمته»

سری تکان دادم. از داخل اتاق صدای جیغِ کوتاه زنی می آمد. عرق سردی روی پشتم نشست.

خاله حشمت، مثل مادری که شب عروسیِ پسرش به قد و بالای تازه داماد نگاه کند، خریدارانه و با لبخند نگاهم می کرد. شاید هم شک داشت بالغ شده ام یا نه ... یاد لبخند دکتر امینی افتادم که وقتی در پنج سالگی می خواست ختنه ام کند. لبخند زهرآگینی که پشت بندش یک ماه لُنگ یزدی و چسب و سوزش و عذاب بود.

توی مسیر، چهار نخ وینستون خریده بودم. لب حوض نشستم. یکیش را روشن کردم. سرو صدا خوابیده بود، دومی را که روشن کردم؛ در ورودی ساختمان باز شد. زن جوانی، روستایی مانند، حدود بیست و پنج ساله با پیژامة ساتنِ صورتیِ گل دار و چهره ای لاغر، نه چندان زیبا ولی بانمک، از توی اتاق بیرون آمد و پشت سرش مردی درشت هیکل با بدن پر مو و تُنُکه ای زننده.

 مرد را شناختم. دوست مراد بود و رانندة تاکسی. زن و بچه هم داشت. حداقل ده سالی از ما بزرگتر بود. پلک چشم راستش کمی خوابیده بود. آهسته از مراد پرسیدم:

«این مرتیکه اینجا چه کار می کنه؟»

 مراد با اشارة انگشت، ضمن دعوت من به سکوت، حالی ام کرد که پا انداز اصلی اوست و خاله لحاف کش است.

راننده، عرق ریزان، مثل کشتی گیری که تازه حریف را خاک کرده باشد، روی تاقچة لب پنجره نشست. دبه ای را برداشت و مایع بی رنگی را توی لیوان ریخت و خالی کرد ته حلقش. رو درهم کشید. پشت بندش سیگاری آتش زد. کپة دود سفید رنگی مثل کفچه مار از دهانش کله کشید و دوباره برگشت. از زیرِ پلکِ خوابیده اش، نگاهی به من انداخت. زن جوان پله های بهارخواب را دوتا یکی آمد توی حیاط. خندة جلفی کرد و با عجله رفت سمت مستراحِ گوشة حیاط. مراد رو به من کرد و گفت:

«بلند شو، نوبت تویه»

با تعجب پرسیدم:

« شما چی پس؟» قولنج گردن درازش را شکاند:

«ما یه دور رفتیم.»

پس من تنها پسر آنجا بودم. از زن ها چیز زیادی نمی دانستم. آنها را به شکل ویجنتی مالا ستارة سینمای هند، با همان لوندی و موهای سیاه و چشمهای درشت؛ دریک باغ سرسبز و رویایی تصور می کردم و چیزی که حالا می دیدم؛  این زن بود و خاله حشمت و آن مرد سبیل کلفتِ پا اندازِ پلک خوابیده در این خانة فلک زدة متروک.

زن جوان از مبال خارج شد و برگشت توی اتاق. من سیگار سوم را تازه روشن کرده بودم که مراد و سعید، سیگار را از دستم گرفتند و یکی دو پک زدند و انداختند. بعد، تقریبا کشان کشان از پله ها بردندم بالا.

خاله و راننده می خندیدند و تیکه می پراندند. من را توی اتاقی که زن جوان بود؛ هل دادند. در را از پشت قلاب کردند و رفتند. از پشت پنجره، صورت و دستهاشان را به شیشه چسباندند و به تماشای ما مشغول شدند.

اتاق، کوچک و خالی بود، با سقفِ تیرچوبی و کفِ موزاییک پر چرک و چرب و هوایی گرم و ساکن با بوی تند و راکدِ عرق. یک تشکچة کهنه افتاده بود گوشة اتاق. زن، با همان پیژامة صورتی نشسته بود.

منی که همیشه آرزوی تنها بودن با یک زن را داشتم، مانده بودم مردد. نمی دانم چه مرگم شده بود؟ اصلا انگارم نه انگار. از تستسترون کوفتی هیچ خبری نبود. از طرفی هم می ترسیدم. اگر نتوانم؟ اگر نشود؟ اگر طرف مریض باشد؟ اگر....؟

مراد و سعید و راننده، پشت در بودند: مراد گفت:

«پیرهن تو در بیار برو پیشش، حالت جا میاد.»

از فکر رانندة پشمالو، که لحظه ای قبل، اینجا بوده چندشم شد.

پردة پنجره را کشیدم. صدای قلبم را به وضوح می شنیدم. زن سرش پایین بود و چیزی نمی گفت. کنارش نشستم و مزخرف ترین جملة ممکن از دهنم بیرون پرید:

«خسته نباشی.»

بعد دستپاچه، پرسیدم:«اسمت چیه؟»

باز هم گند زدم. بلافاصله گفتم:

«راستش من تا حالا....» گفت:

«معلومه. وسیله هم زیر تشکه، اگه ....»

یکی از کشدارترین بعداظهرهای عمرم را تجربه می کردم. مدتی به سکوت گذشت. به این نتیجه رسیدم که تنها راه فرار؛ ژست عذاب وجدان است. پرسیدم:

«واقعا خاله ته؟»

چیزی نگفت.

صدای مراد از پشت در بلند شد:

«چی شد حمید؟» و به در کوبید. جواب ندادم. رو به زن گفتم:

«من حالم زیاد خوش نیس. یعنی ... آمادگی ندارم. فقط به اینا چیزی نگو. اگر پرسیدند، بگو آره ... باشه؟»

سر تکان داد. بلند شدم بروم. تنها اسکناس صدتومانی را که توی جیبم بود، لای یقه اش گذاشتم.

لبخندی زد و چیزی نگفت. فقط نگاهم کرد. دستم را گرفت و فشار داد. لب های کلفتش را جمع کرد و گفت:

«خیالت راحت ... ولی من صدقه نمی گیرم.»

مردد شدم. برگشتم. پیراهنم را بیرون آوردم و روی تشک چرک مرد، دراز کشیدم ...

وقتی خواستم بروم،گفت:

«مادرمه.»

از اتاق بیرون زدم، مراد تو بهارخواب نشسته بود و با خاله و راننده روی گلیم پاره ای قلیان می کشیدند:

 «چی شد؟»

«تموم شد.»

«مرگ من؟یعنی شیری؟»

«چه جورم»

«اوووو .... مبارکه.»

خاله حشمت، کامی اساسی از قلیان گرفت و دودش را از دماغ بیرون داد. بعد انگار به یک نابغة المپیادی نگاه می کند، براندازم کرد و خندید.

زن از اتاق بیرون آمد و رفت سمت مستراح. مراد و سعید و راننده، نیمه لخت، این پا و آن پا می شدند، من رفتم سمت کوچه.

صدای مراد بلند شد:

«کجا به این زودی ... آقای مرد؟!» جواب ندادم.

کوچه همچنان در هرم آفتاب می سوخت. نگاهی به اطراف انداختم. شهر هنوز خواب بود.

سیگار آخری را که از جیبم درآوردم؛ صد تومانی هم افتاد رو زمین.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «مرد چهارم» نویسنده «محمد اسعدی» تقدیر شدۀ بخش منطقه ای، پنجمین جایزه داستان سیمرغ، سال 1399

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692