از سوراخی که وسط پیشانیام ایجاد شده، روحم آرام، آرام از جسمم جدا میشود و به سمت بالا کشیده میشود دارم میبینم.
امروز اولین روز زندگی مشترک من است، همه چیز مثل زندگیهای دیگر شروع میشود خانه ما سرشار است از عشق و محبت و دوست داشتن روزهایی که چند سال بعد حسرتشان را خواهیم خورد. چند روزی میگذرد و مرخصی همسرم تمام میشود و باید سر کارش برود، من هم مثل یک همسر وظیفهشناس برایش صبحانه درست میکنم و بعد کمک میکنم تا کتش را بپوشد، او هم با ابراز عشق و علاقه خدا حافظی میکند.
مدتی میگذرد؛ او دیگر مثل روزهای اول به من نگاه نمیکند و دیدن تلویزیون را به من ترجیح میدهد، حتی سر کار که میرود سرد و بیاعتنا و بدونه خدا حافظی از کنارم رد میشود. غذای مورد علاقهاش را درست میکنم، با چند شاخه گل و شمع سعی میکنم فضا را رمانتیک کنم، اما وقتی داخل خانه میشود انگار اصلا متوجه تغییرات نمیشود، بیاعتنا کیفش را گوشهای پرت میکند و وقتی از او میخواهم سر میز شام بیاید میگوید
《شام خوردم. میخوام بخوابم. 》
***
تغییراتی که در او به وجود آمده موجب نگرانیام میشود، انگار کمی تغییر رنگ داده و گوشهایش پهنتر شده. رئیسش با تلفن منزل تماس میگیرد و میگوید که چند روزی است سرکار نمیرود وقتی از او پرسیدم کجا بودهای در کمال خون سردی جواب میدهد.
《خب سر کار کجا باید باشم. 》
روزها از پس هم میگذرند و روند تغییر چهره اوادامه دارد. دماغش همچنان در حال رشد است طوری که نمیتواند فاصلهاش را با اشیاء دور و برش تنظیم کند و مرتب با آنها بر خورد میکند. به گونهای که وقتی میخواست چیزی از داخل یخچال بر دارد به خیالش سرش را کاملا از آن بیرون آورده، دماغش لای در گیر کرد و معلوم بود حساب درد میکشید.
همیشه سعی میکرد چیزی را از من پنهان کند. برایم سوال بود وقتی با این وضع بیرون میرود، کسی به او چیزی نمیگویید؟ شایدم به یک بیماری لاعلاج مبتلا شده باشد.
با کلی مقدمه چینی و من منکنان موضوع را با او درمیان گذاشتم اما به شدت برآشفته شد و سرم داد زد: 《بهتره سرت تو کار خودت باشه و به من کاری نداشته باشی وگر نه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی 》
با این تهدید او واقعا ترسیدم و بیشتر از همیشه نگران شدم. روزها میگذشت و تغییرات هم در او ادامه داشت. گوشهایش پهنتر و دماغش درازتر میشد. تنش پشمالو و عرض بدنش تحلیل میرفت. انگار شکمش را بیهیچ ملاحظهای در فضا رها میکرد. انگار دچار اختلال دید هم شده بو. بعضی وقتها من را هم شبیه خودش میدید و به من میگفت که دماغم دراز شده است.
تا اینکه زن همسایه زنگ واحد ما را زد وقتی در را باز کردم بدونه هیچ تعارفی سرا سیمه و با چشمانی خیس وارد خانه شد و راجع به شوهرش که شبیه شوهر من شده بود صحبت کرد. تقریبا همه متوجه موضوع شده بودند اما هیچ کس به خودش جرات نمیداد درباره آن با دیگری حرفی بزند.
تصمیم گرفتم هر طور شده سر از موضوع در بیاورم، برای همین گاهی تعقیبش میکردم، جیبهایش را میگشتم و… یک شب که خواب بودم یک دفعه از خواب پریدم. سر جایش نبود خیلی آرام بلند شدم، همه جای خانه را در تاریکی ورانداز کردم در اتاقش نیمه باز بود. نور کم رنگ شب خواب هیکل لاغر مردنی و دماغ درازش را لو میداد که روی پاهایش چمباتمه زده بود. صدای طرق طرقی به گوشم رسید و بعد هم شعله کوچکی آتش و چند ثانیه بعد دودی که داخل یک شیشه بلوری باریک پیچید و در هوا پراکنده شد. نتوانستم خودم را کنترل کنم و جیغ کشیدم، او هم اسلحهاش را روی من کشید….