عطا گفته بود:نود و نه هم کم است،باید هزاران سال باشد. من گفته بودم:مگر اهمیت دارد،چه یک روز چه نود و نه سال!
بعد به عادت همیشه با سر انگشت اشاره،موهام را از زیر مقنعه دو دسته کردم،نیمی به راست و نیمی به چپ.
عطا خندیده بود و گفته بود:موی از فرق باز شده بیشتر به صورتت می آید.صورتت گرد میشود و بچه تر.
خندیده بودم.
چه رویاها زیر آن موها در صندوق مغزم بود و حالا که طناب بافته و کنفی رنگ موهام میان مچ خوش فرمش مثل ماری پیچ و تاب میخورد و سرم از این سر خانه به آن سر کشیده میشد و به در و دیوار کوبیده میشد آرزو میکردم موهام مار میشد ودستانش ،را که چون پیکره ای زیبا و تراش خورده دور رشته های خوش رنگ موهام بود از هر سو،مچش را نیشش میزد.
عطا گفته بود نمیخوانی؟
ومن خوانده بودم .
او با قبلت ُامضا زده بود میانِ سندی که جایی نوشته نشد و فقط از قفل زبان من به رعنا رسید.
بعد ازآن قبلتُ من دیگر از آغوش عطا جدا نشدم.
مامان گفته بود:فرهاد پزشکی قبول شد،تو هم باید درس بخوانی،حالا پزشکی هم نه،ولی نباید کم از فرهاد باشی.
بابا گفته بود:هر چه دلت خواست همان را بخوان.
و من مشق عاشقی را با عطا خواندم و بارها در بالاخانه ی کافه کتابش آن را دوره کردم.
جای کلاس های چنین و چنان کنکور ،کلاسم شد کافه کتاب.
صبح ها مشتری ثابتش بودم.
مینشستم،زل میزدم به کارهاش،راه رفتنش.نشستنش،هم کلامیش با همه ی آنها که آنجا بودند و عطا گفته بود به رویم نیاورند و نمی آوردند.
بعد از کار ،نیمه ی روز،پاتوق ما میشد بالاخانه و حرف و حرف و هر آنچه نباید میشد.
دست میکرد لای موهام،حرف میزد و از فرداها میگفت و بعد که وقت رفتن میشد هر روز و هر روز میپرسید فردا هم می آیی.
و من باز فردا میرفتم تا از من بپرسد فردا هم می آیی؟
و من همه ی فردا ها را میرفتم.نه ،میدیدم.پرواز میکردم.
رعنا میگفت :چرا نود و نه ساله؟
ومن میگفتم باز هم کم است.
حلقه ای برایش خریدم ،خندید،اخم کردم و گفتم: مگر همیشه این کارها مال مردهاست ؟
من عاشق تر بودم،زودتر دست جنباندم.
رعنا میگفت دیوانه شده ای.
من عاشق شده بودم ،کلاس نمیرفتم،به خواب نمیرفتم و اگر خوابی بود مهمان همه ی آنها،عطا بود.
زمستان و مه و برف از پشت پنجره بالاخانه چه تماشایی داشت.
چه رویاها در سرمان بود،و حالا سرم میان زمین و هوا تاب میخورد و تکه های دلمه بسته ی خون ِقیری رنگ به همه جایش چسبیده بود و موهام از عرق و درد تخت شده بود میان سرم.
در دل به خودم لعن و نفرین میفرستادم.
چشمم میسوخت وسرم درد میکرد.
هم جا مه بود و عطا با قامتی کشیده و همان جعد مو و عسل چشمش بالای سرم ایستاده بود.
دست گذاشت روی شکمم.
گفت:حیف از این نطفه!
و رفت.
همه جا پر از شبنم بود.روی تخت،کنار در ورودی،روی مبل ها زیر طاقچه ی گوشه ی اتاق.نور از پنجره به عطا میخوردو عکس عطا مینشست روی آنهمه شبنم.
مگر میشود اینهمه شبنم و من تنها.
عطا گفته بود نود و نه سال هم کم است و رعنا گفته بود زیاد است و حالا من میان خواب و بیداری باز در آغوش عطا و عذابِ پنهان کاری بودم.و چه حال خوشی بودن داشتن عطا.
قناری چه چه زد،چشم باز کردم،نه شبنمی بود و نه عطایی.
گوشه دیوار را گرفته بودم،قدم میزدم و زیر لب آهنگی که یادم نمانده و آن روزها خیلی دوستش داشتم میخواندم.
رعنا پریده بود و راهم را گرفته بود.باززخل بازی اش گل کرده بود.
گفته بود: مژده مژده!!!!!
دهنم فقل شده بود،منتظر بودم تا بیایند،از جایی دور،شاید آن ور مرزها.
و رعنا گفته بود: داخل میدانچه کسری را دیدم.
گفته بودم چه دخلی به من دارد.گفته بود به تو که نه،ولی کسری حالت را میپرسید.دخلش به اوست.
و من گفته بودم دخل من هم به عطاست.
رعنا گفته بود: دختر ،تو دیوانه ای،کسری از آن سر دنیا آمده برای تو.
و من منتظر کسانِ عطا بودم که از آن سر دنیا بیایند و من و عطا پیش چشم همه مال هم شویم.
چه بازی در همی.
اذان و دود کبابی و دانه های برف ترِک تِرک روی زمین می افتاد و صدای خرچ خرچش زیر پایم ،برایم موسیقی زمان شد.
راه میرفتم و فارق از در و خونی بودم که مثل جوی آب قرار بود از سرم ،روی فرش های قرمز و خوش نقش خانه،طرحی تازه خلق کند.
آخ که چه دردی بود.عطا کجا رفتی،هنوز نود و هشت عید دیگر مانده.
کجا رفت این عطا؟
عمه زنگ زد به مادر و قرار خواستگاری گذاشتند .
رفتم سراغ عطا.
گفته بودم:عطا چرا دست دست میکنی،کسری آمده که مرا ببرد.
اشکی به درشتی مروارید از چشمش به زمین ریخته بود و گفته بود:غلط کرده.تا آخر هفته می آیم خواستگاری.
دلم آرام گرفته بود،بگذار کسری بیاید،مگر اهمیت دارد.
کسری آمده بود و قبل ازرسیدن به اتاق های بالا شبنم،هم خون و هم ریشه ام ،ریشه ام را پیش کسری زده بود.
از نود و نه سال گفته بود و از کافه کتاب و از تلفن های پنهانی ونود نه هایی که از پشت در اتاق شنیده بود.
کسری ،آمد،به روی هیچ کس نیاورد،لابد با خودش فکر کرده بود حالا شبنم چیزی گفته،چه،که دروغ و حسادت زنانه نباشد.
و تنها من میدانستم که شبنم سالهاست در حسرت نگاه و قامت مردانه ی کسری مانده.
عطا،آخرهفته آماده شد که بیاید.کسری رفته بود کافه کتاب و همه چیز بین دو مرد به ظاهر حل شده بود.
کسری گفته بود،امشب میروم ببینم حرف حساب این دختر چیست و عطا گذاشته بود تا کسری بیاید و حرف بی حساب بزند.
ضربه ها و مشت و لگد ها میان گریه ی مادر بی تاثیر بود و هوار غلط کردمهای شبنم بی تاثیر تر.
مادر فهمید،پدر و فرهاد فهمیدند و باز پشت من در آمدند.
و عطا به خیال حرف حساب نیامده بود تا من و نطفه اش را نجات دهد.
توی تراس ایستاده ام،برف تِرک تِرک روی زمین میریزد و عطا خرچ خرچ پشت سر آمبولانس راه میرود .
اینبار،مرواردها بین چشمها ،هنوز به زمین نرسیده یخ میبندد و من و نطفه مان دست هم را گرفته ایم.
میگویم:عطا بیا برویم،هوا سرد است.