از پلههای نمور زیرزمین پایین میرفت.
گچهای کنارهی دیوار پوست پوست شده و خورده هایش قسمتهایی از زمین را سفید کرده بود.
نور زردِ کمجانِ لامپ پرتپرت میکرد.
پیرمرد، اسب برنزی قدیمی که آدمی با نیزه و کلاه خود رویش نشسته بود را با احتیاط گرفته و روی هر پله چند ثانیه مکث میکرد و پا روی پلهی بعدی میگذاشت.
گاهی هم که دستش درد میگرفت ساعدش را روی اسب برنزی میگذاشت و به سینهاش میفشرد، تا دستانش استراحتی کنند.
عرق از شقیقهها روی گونههای گوشتالودش شره میکرد.
به آخرین پله که رسید و کلید برق را که زد، نفسش را با صدای بلند بیرون داد و مثل همیشه شروع به حرف زدن با خودش کرد :
-امین راست میگه دیگه باید خودمو بازنشسته کنم. ولی آخه به کی بسپرم این همه عتیقه رو، خودشم که راضی نمیشه بیاد این جا رو بگردونه. مثلن پسر دارم. کی گفته پسر عصای دست پدره؟
مجسمه برنزی اسب را در دستانش جابجا کرد و هنهن کنان ادامه داد.
-نمیدونم دلش به چیِ این معلمی خوشه، پول درست و حسابیام که توش نیست.
چند قدم جلوتر رفت. پایش به اجاق خوراک پزیِ خاک گرفتهای گیر کرد.
با تمام توان خودش را نگه داشت تا زمین نخورد و آسیبی به مجسمه وارد نشود.
نفس عمیقی کشید و گله و شکایت از سر گرفت.
- فقط بلده بگه من عاشق این کارم. من عاشق این کارم.
تازه با اون چندر غازیام که آموزش پرورش بهش میده میخواد زنم بگیره. از منم که عارش میاد کمکی بگیره. ای.... خامه دیگه.
پیرمرد غرغر کنان اسب برنزی را روی کنسول چوبی که طرح گل بابونه در دو طرف پایهاش حک شده بود، گذاشت
و روی مبلی با روکش مخمل آبی که کنارهاش پاره شده بود نشست. نگاه مشتاق و تحسین برانگیزش را حوالهی تکتک اشیاء آنجا میکرد.
همانطور که چشم میچرخاند، جعبهی مستطیلی شکلِ قرمز رنگ که با تکه پارچههایی با طرح دو لب که به شاخه گلی سفید بوسه میزدند، او را به عالم دیگری برد.
جعبه روی ستون سنگی مرمرین، که بهترین جای زیرزمین بود قرار داشت که ترکیب چشم نوازی از رنگهای سفیدِ سنگ و قرمزی جعبه را تشکیل داده بود. با احتیاط جعبه را برداشت. مشوش روی زمین سرد چمباتمه زد. انگشتان لرزان چروکیدهاش را روی جعبه میکشید. پردهی اشک جلوی مردمکهای خاکستریاش را گرفت. نفسش را بیرون داد و آه عمیقی را حوالهی ایام از دست رفتهاش کرد. تلخکامی ایام جوانی هر بار به نوعی زهرش را میریخت. یکبار با جریان سیل اشک، چشمانش را تا مرز کوری میکشاند. بار دیگر با هقهق تمام نشدنی، راه نفسش را میگرفت و بسیار زمانی هم به مرز بیخودی و پوچی و انزوایی دیوانه کننده میکشاند.
این بار اما حسی متفاوت از روزهای پیش گریبانش را گرفته بود. فراتر از کوری و نفس تنگی و پوچی و جنون.
با زانویی خمیده و سری که با فشار دو دست لهیده میشد و مرمک چشمان بیفروغی که بیرون میزد، دگرگونی دهشتناکی را نصیبش میکرد. تحول معکوسی که شیرینی دلچسب حضور «صحرا » را عجیب به کامش مینشاند. حضورِ شبح وارِ دلدارش که در بیابانِ نام و یاد تَرَک خورده بود، با همین توهم و خیال آبیاری میشد.
لذتِ خیالی که واقعیتر از هر زمانی درکش میکرد. واقعی تر از زمانی که «صحرا» کنارش بود. صبح و ظهر و شب. در خواب و بیداری.
پلکهایش را مدام روی هم میزد. میخواست مطمئن شود. صحرا آن جا بود؟ از کجا آمده بود، درز پنجره؟
اما زیرزمین که پنجره نداشت. شاید از لانه موشِ پایین دیوار بیرون جهیده بود.
نه، امکان نداشت. صحرا همیشه از موش وحشت داشت چه برسد به اینکه در لانهاش سکنی کند.
شاید از همین جعبه بیرون آمده.
پس چرا باز شدن جعبه و بیرون خزیدن از پوستهی کلفت مخمل قرمز را ندیده بود؟ نکند چند دقیقه خواب افتاده بود؟
پیرمرد است دیگر. پیرمردها وقت و بیوقت به خواب میروند. چرتشان به زمان خاصی برنمیگردد.
صبح با شنیدن اخبار هشت صبحِ رادیو چرت میزنند.
ظهر در حین تماشای تلویزیون چرت میزنند و عصر هم لابلای های و هوی بازی بچههای کوچه چرت میزنند.
پیرمردها وقت را میخواهند چه کار. آن زمان که باید ابن الوقت میشدند، نبودند، چوب حراج زدند به غنیمت جوانی و فرصت پاییدن عشق و تا آخر عمر غربت و تنهایی را ذخیره کردند. مثل اموالشان. مثل املاکشان. اما افسوس عمری که بیعشق برود مگر میتوان حسابش گرفت. مگر میتوان بَرَش گرداند. مگر میشود در کنج انبار هر عتیقه فروشی پنهانش کرد تا نگریزد و برای همیشه از آنِ عتیقه فروش بشود. حرمت عشق در مایملک بودنش نیست. در پر و بال دادن است. در تماشای اوج معشوق است. نه در حضیض منفورِ تملک.
چشمان پیرمرد سیاهی رفت، نفسهایش به شماره افتاد و به چند ثانیه نرسیده نقش زمین شد. گرد و غباری که در اثر برخورد هیکل تنومندش روی موزاییکهای نیمهسالم و شکسته به هوا برخواست هر ذرهاش روی یکی از اشیاء نشست و آن را کدرتر کرد.
-صحرا تو که حساسیتامو میشناسی چرا کاری میکنی دست روت بلند کنم. تقصیر خودت بود. آدم و عصبانی میکنی دیگه. وقتی بهت میگم نمیخوام فلان کارو بکنی و با هر کس و ناکسی بگردی حتمن یه چیزی میدونم دیگه، من خوبیتو میخوام صحرا، من بیشتر از هر کسی دوسِت دارم. اینو بفهم. حالا دستتو از دهنت بردار ببینم چی شده. بیخودیام آه و ناله نکن.
پیرمرد همانطور که دراز به دراز افتاده بود، مردمکهایش زیر پلکها دودو میزد و صحرا را از پشت پلکهای بسته و افتادهاش دید میزد. صحرایی که در همان اَوان زندگیشان خشکانده بودش. صحرایی که حالا در جغرافیای دیگری ریشه دوانده بود. جغرافیایی خوش آب و هوا و پر از آزادی.
-این دستمالو بگیر دهنتو پاک کن. ببینم اون چیه دستت؟
میگم بِدِش من.
پیرمرد خلسهوار انگشتان پهنش را آرام و لرزان جلوی صورت برد. لب پایینیاش با پرتابهایی کج و معوج، از لب بالایی که به کبودی میزد جدا شد.
پیرمرد دو انگشت سبابه و شست را داخل دهان نیمه بازش برد و انگار که چیزی از آن بیرون کشیده باشد به سمت صورت رنگپریدهاش گرفت.
_ بیا بزن، بیا توأم دندونمو بشکن. بیا جلو. دستتو مشت کن محکم بزن، بیا صحرا، بکوب تو دهنم. فقط نرو، وقتی رفتی دیگه امین بیامین، میتونی بدون پسرت ادامه بدی؟ باشه برو، ولی دیگه رنگ امینم نمیبینی.
پیرمرد تکانی خورد. هنگام بلند شدن آرنجش روی زمین ساییده شد. سوزشی عمیق درجانش جهید. پر عمقتر از سوزش جای دندان شکستهی صحرا و دیگر زخمهایی که وقت و بیوقت، از سرِ ندانستن و نفهمیدن، روی سرِ صحرای محبوبش هوار میکرد. و حالا چهل سال از آن زمان میگذشت. از آن زمانی که غیظ فرونخوردهاش تبدیل به مشتی شد و دندان صحرا و قلب ترک خوردهاش را همزمان شکست. آن زمان که صحرای زندگیاش را مشتبه میکرد با زیر خاکیهای عتیقه فروشیاش که میبایست در لفافی از کنترل و بقچهپیچ نگه داشته میشد، همان زمان برای همیشه صحرا را از دست داد و تا ابد در کویر برهوت سرگردانی و تنهایی ماند.
پیرمرد چون مردهای متحرک از جایش برخواست و جعبهای که چهل سال دندان شکستهی صحرا که مثل مروارید داخل صدف پنهان شده بود را زیر بغل زد و از پلههای نمور و سرد بالا رفت زیر لب میگفت:
-دیگه بسمه، اگه امین اینجا رو نگردونه، میفروشمش، همه چیزو میفروشم. امینم مثل مادرش از عتیقه خوشش نمیاد نه از عتیقه و نه از عتیقه فروش. امینم پسر صحراست دیگه. منم شدم مثل همین مجسمهی برنزی. قیمتم به قدمتمه و گرنه سنار نمیارزم. امینم به خاطر سن و سالم احترامم میکنه، میدونم دلش از دستم خونه، حقم داره، حقم داره